ما ایرانی های خانواده دوست

آپارتمانی که در آن زندگی میکنم بین دو خیابان اصلی در یکی از محله های شهر منچستر واقع شده. البته از یک طرف درست کنار خیابان و از طرف دیگر با کمی فاصله. من هم از آنجا که هیچ کاری را در زندگی از راه درست و درمانش انجام نداده ام همیشه راه طولانی تر را انتخاب مبکنم. شاید هم کمی پیاده روی اول صبح کمکی است که از رختخواب جدا و آماده کارم کند. از کوچه منتهی به خیابان اصلی دوم که میگذرم خانه پیرمرد و پیرزنی است که همیشه برایم جالب توجه بوده است. اغلب اوقات سال چه در سرما و چه گرما پیرزن داخل خانه و پشت پنجره نشسته و فنجان چای یا قهوه در دست به پیرمرد که داخل باغچه مشغول کار است نگاه میکند. نگاه کردن به دستهای پیرمرد که همیشه میلرزند اما با عشق باغچه را مرتب میکنند برایم همیشه جالب بوده است. و انگار این حس را طوری به پیرمرد هم منتقل کرده بودم که او هم هر روز که از کنار خانه شان میگذشتم لبخندی تحویلم میداد. کم کم لبخند ها تبدیل به سلام و احوالپرسی شد و گاهی روزها که دیرم هم نشده بود کنارش می ایستادم و کمی با هم گپ میزدیم. پیرمرد تمیزی بود و علیرغم این که همیشه او را داخل باغچه میدیدم هر روز ریش هایش را میزد و لباسهایش همیشه مرتب بود. بعضی روزها حتی به من شیرینی های خانگی که در ظرف قشنگی کنار حیاط داشت را تعارف میکرد که به نظرم خیلی خوشمزه بودند. از وقتی فهمید که ایرانی هستم انگار یکی را پیدا کرده بود که یک دنیا سؤال جواب نداده اش را جواب بدهد. اول از همه از خود من شروع کرد. این که چطور حجاب ندارم. این که چرا بدنم را مثل بقیه زنان مسلمان نمیپوشانم. و برایش به طرز عجیبی جالب بود وقتی گفتم که من مسلمان نیستم. در تمام عمرش فکر نکرده بود که در ایران آدم غیر مسلمان هم وجود داشته باشد. و فکر نکرده بود که دختری ایرانی پیدا کند که مثل دخترهای دور و برش لباس بپوشد و دست بدهد و رویش را ببوسد. اوایل حتی هر بار که دست به بازوهایم میزد معذرت خواهی میکرد و من هر بار با بوسه آرومی از لپ های قرمز و نرمش بهش میفهماندم که اشکالی ندارد و من از ایرانی بودنم هیچ کدام این عادات را همراه خودم نیاورده ام.
در همه مدتی که دوستی ما اینطوری ادامه داشت هیچوقت نخواست خانمش را به من معرفی کند. یک بار هم که من یک روز شنبه آخر هفته از جلوی خانه شان رد میشدم و پیشنهاد کردم که برویم داخل و خانمش را ببینم کمی من من کرد و گفت که فکر نمیکند فکر خوبی باشد. من هم اصرار نکردم.
چند وقتی میشد پیرمرد را ندیده بودم. یعنی از وقتی که کار فعلیم را شروع کردم رفت و آمد هایم نامنظم شد. گاهی هم که از آن کوچه رد میشدم نمیدیدمش. اما حدس زدم که دیگر توی باغچه کار نمیکند. باغچه قشنگ آن خانه کم کم نامرتب شد و پر از علف های هرز با چمن های بلند نامرتب. کم کم نگران پیرمرد شده بودم. دیروز بعد از ظهر پرواز پاریس رزرو کرده بودم برای یک سفر کاری دو روزه. و کل روز را کار نکردم. یعنی بیشتر حوصله کار نداشتم. اما پروازم را بهانه کردم. نزدیکیهای ظهر رفتم سراغ پیرمرد. در زدم. بعد از یکی دو دقیقه در را باز کرد. از دیدنم خوشحال شد. دعوتم کرد داخل. تعجب کردم. اما قبول کردم. قهوه ای برایم درست کرد و آورد. سراغ خانمش را گرفتم. گفت که چند هفته ای است که فوت کرده. تسلیت گفتم. چند دقیقه ای سکوت رد و بدل شد. بعد انگار که همه سؤال های من را از ذهنم خوانده باشد شروع به تعریف داستان زندگیشان کرد. گفت که خودش زیاد مسافرت نرفته، اما خانمش از یهودی های لهستانی بوده که مادرش به همراه تعداد زیاد دیگری از یهودیان لهستانی به ایران کوچ کرده اند. و گفت که خانمش حاصل رابطه نامشروع مادرش با یک مرد ایرانی بوده است که البته بعدها با هم ازدواج میکنند، اما ظاهراً مرد متعصب ایرانی شروع به بهانه گیری کرده و حتی مادر بیچاره و دختر کوچکش را کتک میزده و از خانه بیرون میکرده است. دختر بیچاره در همان سالها در ایران دچار بیماری فلج اطفال شده و پاهایش را از دست میدهد. بعد از چند سال و با تمام شدن جنگ مادر و دختر به لهستان برمیگردند و مادر خیلی زود از دنیا میرود. و دختر خاطره تلخ ایران را همیشه به عنوان کینه ای قدیمی با خود نگاه میدارد.
پیرمرد همچنین تعریف کرد که همه عشق همسرش دیدن باغچه پرگل جلوی خانه بوده و به خاطر همین او همیشه مشغول کار در آن باغچه کوچک بوده است. و گفت که نمیخواسته من را به خانمش معرفی کند چون از طرفی اگر او میفهمید که من ایرانی هستم حتماً پرخاشگری میکرد و از طرفی هم نمیخواسته دل این دختر جوان ایرانی را بشکند و از من بخواهد که ملیتم را از کسی پنهان کنم. 
دلم برای پیرمرد سوخت. بلند شدم و رفتم جلوی صندلیش و سرش را روی سینه ام گرفتم. موهای سفیدش و دستهای چروکیده اش من را یاد پدربزرگم انداخت که سالها پیش ار دنیا رفته بود. گرچه میدانستم که اگر پدربزرگم به جای این پیرمرد اینجا بود حتماً از این که نوه اش با یک دامن کوتاه و یقه باز و آستین حلقه ای جلویش ایستاده بود احساس شرم میکرد. حتماً پدربزرگ من هم از آن دسته مردهایی بوده که تا وقتی شهوتشان فرمان میرانده دختران بلوند و لوند لهستانی را دوست میداشته اند آنقدر که بر خلاف اعتقاداتشان با آنها بخوابند و به قول خودشان کام بگیرند و وقتی مجبور به عقدش میشوند از این که پتیاره مو بور یهودی خودش را بهشان تحمیل کرده است ناراحت باشند و هر روز کتکش بزنند تا یا مسلمان شود یا دختر حرامزاده اش را بردارد و گورش را گم کند. با خودمان که تعارف نداریم. من مطمئنم که پدربزرگ من همه این کارها را میکرد. و شاید هم کرده. کسی چه میداند.

۱۱ نظر:

  1. چرا کسشر میگی؟ یارو از لهستان پا شده مهاجرت کرده ایران؟ مگه کسخل بوده؟ بعد هم به فرض محال که مهاجرت کرده، مرض داشته بره به یارو بده و خودشا بندازه؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. منم مثل تو نمیدونستم. برام جالب بود که فهمیدم.
      البته من به کسی توهین نکردم

      حذف
    2. انقدر بیسوادی که نمیدونی زمان جنگ جهانی خیلیها از لهستان به خاطر فرار از جنگ اومدن تهران و کلی مغازه و خیاطی تو تهران داشتند و بعضیهاشون هم از زور ناچاری مجبور بودند جندگی کنند؟

      حذف
  2. وای چندشم شد. تو لب های قرمز و نرم پیرمرده را بوس میکردی؟ ای ی ی ی ی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خاک بر سرم. من کی گفتم لبشو بوسیدم؟ LOP عزیزم LOP همینجوری برای آدم حرف در میادها

      حذف
    2. ای وای ببخشید. من اشتباهی خونده بودم.

      حذف
    3. این همه از بوسیدن لبهای این و اون نوشت حرف نزدی یه بار هم که نوبت به پیر مرد بیچاره رسید چندشت میشه؟!

      حذف
  3. سحرتازه گیها از طریق مادیان یاهمون ته سیگار باهات آشنا شدم چند تا از پست هاتو خوندم از اینکه اینقدر عریان و راحت مینویسی خوشحالم و امیدوارم موفق و کامروا باشی تا بعد

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنون. لطف داری. من این وبلاگ را فکر نکنم بشناسم. برام جالب بود. شما خودت مینویسیش؟ توی وبلاگ جایی به من لینک داده بود؟ چطوری منو از اونجا پیدا کردی؟

      حذف
    2. سحرجون تو خودت در پستی بنام جذاب در وبلاگ مادیان وحشی یا ته سیگار با نام خودت کامنت گذاشته بودی با این مضمون " امروز وبلاگت را برای بار اول دیدم. خوشحال میشم در تماس باشیم. از نوشته هات خوشم اومده " منم با کلیک روی نامت به وبلاگت دسترسی پیدا کردم . نه خودم وبلاگی ندارم منم اون وبلاگ رو میخونم

      حذف
    3. آره یادم اومد. احتمالاً دارم پیر میشم :))) این که همچین چیزی یادم بره و از اون بدتر وقتی تو اسم وبلاگ را گفتی هم یادم نیومد و رفتم سرچ کردم تا پیداش کردم.

      ممنون به هر حال

      حذف

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر