بچه های جنگ

هیچوقت روزی که رفتم کلاس اول را یادم نمیره. همیشه مثل یه فیلم جلوی چشممه. مامانم مثل ابر بهار اشک میریخت و محکم بغلم کرده بود. من اون موقع خودم به اندازه کافی استرس داشتم و گریه ها و بی قراری های مامانم هم باعث شده بود وحشت زده بشم و گریه کنم. اون روز داییم اومده بود که من و مامان را ببره مدرسه. وقتی بی قراری مامان را دید شروع کرد به نصیحت کردنش. مامانم همینطور که گریه میکرد بهش گفت که هم گریه خوشحالیه هم ناراحتی. از این خوشحاله که الان دیگه جنگ تموم شده و لازم نیست هر روز که من میرم میدرسه مثل خواهر بزرگترم که میرفت تا ظهر که برمیگردیم صد بار بمیره و زنده بشه که آیا مدرسه مون امروز موشک میخوره یا نه. و ناراحته چون همیشه بابام دوست داشته مدرسه رفتن ماها را ببینه و با شهید شدنش این آرزوش برآورده نشده. 
اون موقع ها من خیلی از این حرفهای مامان سر در نمیاوردم. من از وقتی یادم میومد توی جنگ بزرگ شده بودم. همیشه صدای موشک و بمبارون جزئی از زندگیم شده بود. نمیدونستم جنگ تموم شده یعنی چی. از چند وقت قبلش مامان برام یه مانتوی گشاد و یه مقنعه طوسی زشت خریده بود. چند باری سر پوشیدنش دعوامون شده بود. و اون روز پوشیدنش علاوه بر همه اون گریه ها و استرس ها حالم را بد میکرد. و همه اینها باعث شد هیچوقت مدرسه را اونطوری که دلم میخواست دوست نداشته باشم. 
همه اینها گذشت. من بزرگ شدم. از ایران اومدم بیرون. یاد گرفتم که زندگی همه اون چیزی که ما تو ایران دیدم نبوده. یاد گرفتم که یه دختربچه 7 ساله نباید انفجار براش یه صدای روزمره باشه. یاد گرفتم که یه دختربچه به اون سن و سال هنوز خیلی خیلی راه داره تا یاد بگیره چرا باید همیشه یه جایی از شهرش بترکه، که چرا باید پدرش را توی جنگ از دست بده، که چرا باید توی راه مدرسه اش خاک و خون و آتیش ببینه. و یاد گرفتم که همه اینها به خاطر آدمهای جنایتکاری بوده که مشکل روانی داشتند و به جای این که درمان بشن شدن صاحب اختیار یه کشور و چنین بلاهایی را سر من و نسل من آوردن. 
حالا امروز یاد همه اینها افتادم چون بعد از مدتها که حتی فیسبوک را باز نکرده بودم امروز رفتم تو و دیدم یکی از دوستان یه ویدیو از یه کودک سوری منتشر کرده که امدادگرها نجاتش دادن و میارنش توی ماشین. ظاهراً یه پسر بچه 4 یا 5 ساله است. زخمیه و خاکی. معلومه از زیر آوار آوردنش بیرون. پدر و مادرش نیستن. اما حتی گریه نمیکنه. با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم. این بچه بخت برگشته فکر میکنه زندگی همینه. که همیشه همه جا در حال انفجار باشه. که پدر و مادرت چلوی چشمت تکه تکه بشن. این بچه به جای این که امروز کنار هم سن و سالای خودش شعر بخونه و بخنده و بازی کنه غرق در خون و خاک میشینه تو آمبولانس امداد. 
بچه ها خیلی گناه دارن. بچه ها نباید این بلاها سرشون بیاد. و لعنت و نفرین به همه اونهایی که این زندگی را برای این بچه ها درست کردن. و لعنت و نفرین به هر دین و آیینی که به هر آدمی اجازه چنین جنایت هایی را میده. بچه ها را دریابیم. اونها هیچ تصوری از این که چرا اینطوری شده ندارن. بچه ها خیلی گناه دارن. خیلی. 
کاش میتونستم سیل اشکم را که الان سرازیر شده اینجا بنویسم. کاش میتونستم کاری بکنم.