حریم خصوصی

خیلی از ایمیل ها و مسیج هایی که به دستم میرسن شامل سؤالاتی هستن که مشمول حریم خصوصی افراد میشن. درسته که من اینجا سعی کردم خیلی راحت باشم و خیلی از چیزهایی که شاید برای خیلی ها خصوصی باشه را مینویسم، اما دلیل نمیشه که این انتظار ایجاد بشه که من کلاً حریم خصوصی ندارم و باید همه سؤال ها را جواب بدم. شاید باورتون نشه اما سؤال هایی در این حد که "وقتی داری سکس میکنی دوست داری تند تند بکننت یا یواش یواش؟"!!! یا مثلاً "تا حالا وقتی پریود بودی هم سکس کردی؟". این سؤال ها جوابشون خیلی خیلی شخصیه و نه من و نه هیچ دختر دیگه ای دوست نداره که این سؤالات ازش پرسیده بشه. به اضافه این که حتی اگه جواب این سؤالها را هم بدم چیزی به دانسته های کسی اضافه نمیشه. به فرض که من موقع سکس سرعت زیاد را دوست داشته باشم، این فقط منم که اینجوریم. از همه 6 ملیارد آدم دیگه ای که روز زمین زندگی میکنن 3 ملیاردشون اینطوری دوست دارن و 3 ملیاردشون اونطوری. 
اما در کل این قضیه ظاهراً ریشه دار تر از این چیزهاست و خیلی از حریم های خصوصی دیگه توی جامعه به شدت مورد تجاوز قرار گرفته و میگیره. دفعه قبل که ایران بودم برای یه سفر کوچیک میخواستم با پرواز از اصفهان برم تهران. خانومه توی بازرسی کیفم را خالی کرد و همه محتویاتش را ریخت رو میز. بعد انگار موارد منفجره پیدا کرده باشه جعبه کاندوم را برداشت و با عصبانیت گفت این چیه؟ من هم با کمال خونسردی جواب دادم "کاندوم". خانومه قرمز شد و یکی دوتا خانوم دیگه که پشت سرم بودن هم ریز ریز خندیدن. خانومه عصبانی تر شد و با تحکم گفت:"میدونم این چیه. لازم نیست اسمش را بلند فریاد بزنی. منظورم اینه که تو کیف شما چیکار میکنه؟". و باز من با خونسردی گفتم:"خوب کاندوم برای چی استفاده میشه دیگه؟ برای سکس". و خنده خانوم هایی که تعدادشون حالا توی صف بیشتر شده بود وضعیت را داشت وخیم میکرد دیگه. بعد خانومه انگار مچ گرفته باشه شناسنامه من را که به عنوان مدرک شناسایی بهش داده بودم باز کرد و صفحه ازدواج و طلاقش را گرفت طرفم و گفت "اینجا نوشته شما مطلقه هستی. پس اینها را برای چی استفاده میکنی؟" اینها را گفت و بلند شد و گفت شما با ما بیاین. دیگه داشتم دیوونه میشدم. منو بردن تو یه اطاقی توی فرودگاه که یه آقایی که ظاهراً رئیسشون بود اون تو نشسته بود. خانومه جریان را براش توضیح داد و رفت. بعد آقاهه رو به من کرد و گفت:"خوب بفرماید". من واقعاً مونده بودم چی باید بگم. اصلاً تصورش را هم نمیکردم که اینقدر جدی بشه. عصبانی بودم و در عین حال ترسیده بودم. و اخلاق سگ من که وقتی میترسم مثل پلنگ تیر خورده میشم. تا تونستم صدام را انداختم تو سرم و گفتم:"چیو باید توضیح بدم؟ کجای قانون نوشته بردن کاندوم تو هواپیما جرمه؟ حالا به فرض که جرمه. خوب بگیرین بندازین دور. سؤال و جوابش به چیه؟ اصلاً اون خانوم به چه حقی صفحه ازدواج شناسنامه من را خونده؟ من شناسنامه را به عنوان مدرک شناسایی بهش دادم و فقط صفحه اولش را حق داشته بخونه. حالا خونده، به ایشون چه ربطی داره که من کاندوم را برای چی میخوام. اصلاً من صیغه میشم آقا. چیه؟ شما میخواین صیغه ام کنی؟" از سر و صدای من و شنیدن کلماتی مثل کاندوم و صیغه و ازدواج و ... یه سری آدم دور اون اتاق جمع شدن و یکی دوتا از اون خانوم چادری ها اومدن تو. آقاهه که دید من اون روی سگم بالا اومده و واقعیتش هم خودش میدونست که یه گیر خیلی الکی دادن، برای جمع کردن قضیه شروع کرد به دعوا کردن و گفت که وسایلم را جمع کنم و برم گم شم. رفتم و سوار پرواز شدم. اما تا خود تهران فکر میکردم چی به این آدم ها اجازه میده که خصوصی ترین حریم افراد را به این راحتی سؤال و جواب کنن. 
چند وقت پیش یه ویدیو توی یوتیوب پخش شد که یه پیرمرد عرب که رئیس حزب نمیدونم چیچی بود داشت با نوه اش بالای یه کوه سکس میکرد که یه عده آدم رفتن و فیلمش را گرفتن و دختره را هم کتک زدن. این که اون پیرمرد چرا داشته نوه خودش را میکرده و این کار درستیه یا نه اصلاً نمیخوام صحبت کنم. اما اونهایی که رفتن و فیلم گرفتن و کتک زدن واقعاً فکر میکنن کار بهتری میکنن؟ واقعاً فکر میکنن دارن جلوی فساد را میگیرن؟ اون پیرمرد و دختر بیچاره که رفتن بالای کوه وسط یه دره دارن این کار را میکنن. خوب پس شما چیکاره این؟ 
وقتی آدم با دنیای این طرف مقایسه میکنه تفاوت از زمین تا آسمونه. خیلی اتفاق میفته که مردی به خونه من میاد و با هم میخوابیم و بعدش خدافظی میکنه و میره. حتی سؤال میکنه که میتونه برگرده یا نه. به همین سادگی. و من یک بار با یه آقای ایرانی خوابیدم که خیلی نمیشناختمش. و بعد از این که سکسمون تموم شد و کنار هم دراز کشیده بودیم شروع کرد به پرسیدن سؤال هایی مثل "چند سالته؟ چرا از من پول نگرفتی؟ جداً یعنی از هیچکس پول نمیگیری؟ پس تو درآمدت از کجاست؟ هر روز سکس میکنی؟ خانواده ات میدونن؟ ....." و هزار سؤال بی مورد دیگه. اینقدر که مجبور شدم پاشم روب بپوشم و با احترام ازش خواهش کنم تشریفش را ببره. و تازه از این رفتار بی ادبانه من ناراحت و عصبانی بود و در را هم پشت سرش زد به هم و رفت. 
دوستان باور کنین پرسیدن سؤال های خیلی خصوصی برای هیچ کس خوشایند نیست. حتی برای من که به قول معروف دهنم چفت و بست نداره. همیشه یکی از مشکلات مامانم با من این بوده که چرا من یه دفعه یه چیزی میگم جلوی بقیه که نباید بگم. و حتی توی فیسبوک هم خیلی ها بهم گاهی گفتن که فلان چیز را لازم نبوده بگی ها. اما من اینجوریم. من اگه پریود باشم و اعصاب نداشته باشم ممکنه تو فیسبوک بنویسم. اگه یه سکس خیلی دوست داشتنی داشته باشم که خوشم بیاد مینویسم. اگه هوس تن مردونه داشته باشم مینویسم. اگه لازم باشه شورتم را عوض کنم ممکنه بنویسم. اما حتی من هم گاهی از سؤال هایی که ازم میشه معذب میشم. 
در کل اگه سؤال هایی دارین که کلی هستن و به من سحر مربوط نمیشه حتماً بپرسید و من سعی میکنم حتماً جواب بدم. اگه سؤالی راجع به خودتون یا مشکلات خودتون دارین حتماً برام بنویسین و هرچی جزئیاتش بیشتر باشه من بیشتر میتونم کمک کنم. اما اگه میخواین بپرسین من این هفته با چند نفر خوابیدم و چطور بودن فکر نمیکنم نه شما به جوابی برسین و نه من لذتی از خوندن سؤالتون ببرم. 
در ضمن، همه اینها را با مهربونی گفتم، باز نیاین بگین تو چرا یه دفعه پاچه گرفتی و سلیطه شدی و نمیدونم فلان و بهمان. 

یک شیطونی خیلی دخترانه

چند سال پیش وقتی هنوز از همسرم جدا نشده بودم یه بار باهاش دعوای سختی کردم. ازش متنفر بودم و دیگه نمیخواستم ببینمش. گذاشتم از منچستر رفتم و یه جای دیگه هتل گرفتم. جایی که نه کسی را بشناسم و نه کسی منو بشناسه. برای این که تا میتونم از منچستر دور باشم رفتم یه جایی توی تقریباً جنوبی ترین نقطه انگلیس نزدیکی شهر ساوت همپتون. با توجه به نزدیکی این شهر به فرانسه و ایتالیا مهاجرهای زیادی اونجا زندگی میکنند. برای اونهایی که نوشته های قدیمی تر من را خوندن و یادشونه که من یه دوست خوب به اسم کریس دارم، من همونجا با کریس آشنا شدم برای اولین بار. 
به هر حال اونجا یه هتل نسبتاً ارزون گرفتم و چند روزی را اونجا موندم. کارم شده بود که توی تراس هتل بشینم و سیگار پشت سیگار دود کنم. از یه طرف اعصاب خوردی زندگی با آدم گهی مثل اون مردک زندگیم را داغون کرده بود و از طرف دیگه فکر این که اگه ازش جدا بشم ممکنه ویزام تمدید نشه و مجبور شم برگردم ایران داشت دیوونه ام میکرد. یه روز که خیلی دیگه اعصابم خراب بود رفتم بیرون که اطراف هتل یه دوری بزنم. نزدیکی های هتل به یه کافی شاپ برخوردم که بر خلاف تقریباً همه کافی شاپ هایی که دیده بودم مردم توش نشسته بودن و سیگار دود میکردن. رفتم و توش نشستم و یه کاپوچینو سفارش دادم و سیگارم را روشن کردم. خیلی حس خوبی بهم داده بود. انگار آدمها اونجا صمیمی تر بودن. انگار همشون را میشناختم. خیلی زود فهمیدم که تقریباً هیچکدوم از اون آدمها انگلیسی نبودن. از طرز حرف زدنشون حدس زدم یا ایتالیایی باشن یا اسپانیایی. کافه بزرگی نبود و فقط 3 نفر توش کار میکردن. یه خانوم که پای دخل بود، یه نفر که کافی درست میکرد و یه دختر سبزه و مو مشکی که کافی سرو میکرد. نمیدونم چرا از دختره خوشم اومد الکی. وقتی کافی من را آورد خواستم باهاش حرف بزنم، اما دیدم خیلی انگلیسی بلد نیست. اما لبخندش و حالت چشمهاش انگار من را خیلی گرفته بود.
بعد از خودن قهوه و یکی دوتا سیگار پاشدم و اومدم هتل. اما همش تو فکر دختره بودم. اصلاً نمیفهمیدم چرا. حتی فکر این که من عاشقش شده باشم هم به مغزم خطور نمیکرد. و تصور این که کوچکترین کشش سکسی بین من و اون باشه خیلی خیلی دور از عقل به نظر میومد. اما یه چیزی این وسط بود که منو میترسوند. یه چیزی مثل حس عاشق شدن. عاشق شدن های دوره نوجوونی. یه چیزی که همش بهم میگفت باز پاشم برم همون کافه. که فقط ببینمش. هر کار کردم اون صورت دوست داشتنی و اون موهای سیاه بلند و موجدار از تو ذهنم بیرون نمیومدن. ساعت نه و نیم ده شب بود که آخر طاقت نیاوردم و پاشدم رفتم دوباره همون کافه. هنوز همون سه نفر داشتن کار میکردن. دختره داشت کافی سرو میکرد که من رفتم تو. همین که برگشت که خوش آمد بگه حس کردم همه خون بدنم دوید تو صورتم. از ترس این که نبینه من قرمز شدم سرمو انداختم پایین و رفتم سر یه میز کوچیک خالی نشستم. همش خدا خدا میکردم قرمز شدنم را ندیده باشه. دستام یخ کرده بود و عرق کرده بود. صد بار به خودم لعنت کردم. عین بچه مدرسه ای ها شده بودم.  نمیدونستم چم شده.  و بدتر از همه این که حالا میفهمیدم که شورتم هم خیس شده. یعنی تن من چیزی فهمیده بود که من هنوز خودم میترسیدم حتی بهش فکر کنم؟ یعنی من جذب این دختر شده بودم؟ یعنی من میخواستم این تن را داشته باشم؟ حتی فکرش زا هم نمیتونستم بکنم. اما تنم چیز دیگه ای میگفت. 
توی همین فکرها بودم که دیدم یه لیوان آب گذاشت روی میز. معلوم بود که حالت منو دیده و گرنه توی کافه که کسی آب برای آدم نمیاره. دستش را گذاشت رو دستم که روی میز بود و با لهجه غلیط اسپانیاییش پرسید حالم خوبه؟ با سر اشاره کردم که آره خوبم. سرم را که بالا کردم نگاهش کنم دیدم اون هم نگاهش را دوخته به من. یه لبخندی به هم زدیم و اون زود رفت. حسابی گیج و ویج بودم. یه نیم ساعت نشسته بودم بدون این که چیزی سفارش بدم. مشتری ها هم داشتن کم کم میرفتن و معلوم بود که وقت تعطیل کردن کافه است. برگشتم به تابلوی روی در نگاه کردم که نوشته بود ساعت کار تا 10 شب. حالا دیگه فقط من اونجا نشسته بودم و اونها هم داشتن میز و صندلی ها را مرتب میکردن برای فردا. میخواستم پاشم برم که دیدم دختره لباس کارش را عوض کرده و با لباس خودش داره از اون دوتای دیگه خدافظی میکنه. یه شلوار جین کوتاه با یه بلوز کرم رنگ و یه جفت کفش کتونی آبی که خیلی به هم میومدن. داشت میرفت خونه. یاد حس روزهای دبیرستانم افتادم. وقتی از یه پسری تو راه مدرسه خوشم میومد و فکر میکردم اون هم خوشش اومده و بعد یه دفعه از یه جایی غیبش میزد. انگار آب یخ روم ریخته بودن. باز همون حس لعنتی اومده بود سراغم. اگه میرفت دیگه هیچوقت نمیومدم اینجا. بعد از این که خدافظیش تموم شد اومد سر میز من. سرم را بلند کردم و یه لبخند زدم و گفتم میدونم دارین تعطیل میکنین. لبخندی زد و گفت نه نگران نباشم. و این که اگه دوست داشته باشم یه قدمی با هم بیرون بزنیم. عین بچه هایی که بهشون پیشنهاد شهربازی داده باشن ذوق کردم. من حتی نمی دونستم این دختر کیه، اسمش چیه، کجاییه، چیکار میکنه. فقط میدونستم یه چیزی ته دلم را چنگ میزنه وقتی باهاش حرف میزنم. یه حس خوب که از توی دلم شروع میشه و به لای پاهام ختم میشه. 
بیرون یه کم با هم قدم زدیم و حرف زدیم. وسط حرفهامون بی مقدمه پرسید همجنس باز هستی؟ یه دفعه انگار شجاع شده باشم. همیشه از این که احساساتم را پنهان کنم و تعارف کنم لطمه دیده بودم. یه بار مردی را که با همه وجود دوستش داشتم به خاطر همین از دست داده بودم. دیگه نمیخواستم اون تجربه لعنتی را تکرار کنم. بهش گفتم راستش نه، اما نسبت به تو یه حس عجیبی دارم. منتظر بودم ببینم چه عکس العملی نشون میده. برگشت با مهربونی نگاهم کرد و گفت چه خوب، چون من همجنس بازم و الان هم پارتنر ندارم و من هم نسبت به تو همین حس عجیب را دارم. همه تنم انگار خیس عرق شده بود. قلبم تاپ تاپ میزد. اصلاً فکرش را هم نمیکردم یه روز بخوام به یه دختر دیگه به عنوان شریک جنسی نگاه کنم. توی دبیرستان و یک سالی که توی ایران دانشگاه میرفتم یکی دو بار شد که با یکی دوتا از همکلاسی ها یواشکی موقع درس خوندن به هم ورمیرفتیم و لذت میبردیم. اما اونها همش جنبه شیطونی های دختر دبیرستانی داشت. ولی اینجا، توی انگلیس، با یه دختر غریبه. تو همین فکرها بودم که دستم را گرفت و قبل از این که بخوام به چیزی فکر کنم لبش را گذاشت رو لبم. اینقدر این بوسه لذت داشت که تا حالا هیچ مردی باهام اینطوری نکرده بود. دلم نمیخواست لبم را از رو لبش بردارم. برام مهم نبود مردمی که توی خیابون رد میشدن چه فکری میکنن. من اینجا کاملاً غریبه بودم و حالا فقط لذت خودم برام مهم بود. 
دستش را گرفتم و بردمش هتل. وقتی نشست روی تخت هنوز باورم نمیشد دارم چیکار میکنم. لباسهاش را کامل در آوردم. اینقدر دوستش داشتم که فقط میخواستم بهش لذت بدم امشب. خودم به شدت خیس بودم و امکان نداشت بتونم بدون ارضا شدن بخوابم. اما اول نوبت اون بود. دختری که تونسته بود اینطوری قلب من را به تکون در بیاره که صداش را بشنوم و با هر بار زدنش تن من هم تکون بخوره. لباس های خودم را هم درآوردم و روی تخت همدیگه را بغل کردیم. مدتی تنهامون را دور هم پیچیدیم و از تماس پوست با پوست همدیگه لذت بردیم. بوی عطرش که با بوی قهوه همراه شده بود از هر بویی سکسی تر بود. وقتی سرم را بردم و گردنش را بوس کردم ناله ای از لذت کرد. نمیدونم چقدر گردنش را بوسیدم. چند ثانیه، چند دقیقه، چند ساعت. هرچی بود نه من و نه اون سیر نمیشدیم. الان که بهش فکر میکنم، گردن یک زن از جاهاییه که خیلی دوست دارم و میتونم ساعت ها ببوسم. به خصوص اون چاله کوچیک زیر گردن. وقتی میبوسیدمش سرش را داده بود عقب و اون موهایی که اون شب اونقدر ازشون خوشم اومده بود مثل چتر دور سرش پخش شده بود. من گردنش را میبوسیدم و اون ناله میکرد. 
تنش بوی عطر سکسی ای که زده بود را میداد. همراه بوی قهوه، بوی ادویه پاستا. و بوی شراب. و من ترجیح دادم قبل از این که سرم را ببرم لای پاش مدت زیادی را توی این عطر دلنشین صرف کنم. چشم هاش به رنگ قهوه ای که سرو میکرد بودند و وقتی من پلک هاش را میبوسیدم اونها را میبست. وقتی به پستان هاش رسیدم دیگه به نفس نفس افتاده بود، اما من نمیخواستم به هیچ وجه عجله کنم. تمام دنده هاش را یکی یکی بوسیدم تا به پستان هاش رسیدم. نوک پستان هاش را بین لبهام گرفتم و مکیدم تا بزنن بیرون. پستان هاش از مال من قهوه ای تر بودن و من فکر میکردم باز هم رنگ قهوه کار خودش را اینجا هم کرده. گرچه نوک پستان هاش بزرگ نبودن، اما با اندازه پستان هاش تطابق کامل داشتن. کم کم بوسیدن هام را ادامه دادم و رو به پایین رفتم. کاملاً معلوم بود که از همه شهوت و عشقی که نثارش میکردم لذت میبرد. 
لای پاش موهای سیاه ولی لطیفی داشت و من مثل گربه ای که یه گربه دیگه را میلیسه شروع به لیسیدنش کردم. با دستهام لبه هاش را از هم باز کردم و با زبونم داخلش و دیواره هاش را نوازش دادم. غرق لذت شده بود و با دستش من را بیشتر به سمت خودش میکشید و به اسپانیولی چیزهایی میگفت که من نمیفهمیدم. اما اوج شهوت و لذت ازش پیدا بود. چند تا گاز کوچیک با لبهام از لبه هاش گرفتم و بعد کلیتوریسش را بین لبهام گرفتم و شروع به مکیدنش کردم. و در همین حال با زبونم هم گاهی یه ضربه یا لیس کوچیک بهش میزدم. و این کار را کردم تا این که دیگه طاقت نیاورد و با یه جیغ بلند ارضا شد. این را از حجم آبی که ازش میومد و داشت از پاهاش راه میگرفت میتونستم بفهمم. 
بعد از چند دقیقه نوبت اون شد و اون هم دقیقاً من را به همین نقطه از لذت رسوند. لذتی که تا حالا شوهرم به من نرسونده بود. ساعت حدود یک نصفه شب بود که از هم خدافظی کردیم و اون رفت خونه اش و قرار گذاشتیم که من فرداش برم کافه دنبالش تا یه شب خوب دیگه را با هم بگذرونیم. 
و من فرداش اولین ماری که کردم وسایلم را جمع کردم و بدون این که باهاش خدافظی کنم بلیط اولین پرواز به منچستر را گرفتم و برگشتم. اما سحری که الان به منچستر برمیگشت دیگه اونی نبود که اومده بود. این سحر میدونست که تو دنیای پر رمز و راز شهوت و لذت یک دنیا برای تجربه منتظرشه. اون دختر را دیگه هیچوقت ندیدم. اما همین الان هم بهش که فکر میکنم هنوز همون حس عاشقی توی تنم میدوه. و همیشه دوستش خواهم داشت.

شب سرد و من مست

امروز عصر یه جلسه عکاسی طولانی داشتم برای یه مدل لباس زیر که شرکت تازگی ها براش قرارداد گرفته. معمولاً موقع گرفتن عکس ها فضای آتلیه را سردتر از معمول میکنند که مدل عرق نکنه و بدنش توی عکس برق نزنه یا خیس به نظر نیاد. به خاطر همین وقتهایی که جلسه عکاسی طولانی دارم معمولاً با مشروب خودم را گرم میکنم. اما امروز ظاهراً یه کم زیاده روی کردم باز. گرچه حسابی گرم شدم و سرمای محیط را حس نکردم. کارمون که تموم شد دیگه نزدیکهای غروب بود. این زمستون لعنتی منچستر هم که انگار روزها میشن فقط چند ساعت. به هر حال بدون این که متوجه باشم که بیرون هوا چقدر سرده بعد از تموم شدن کار رفتم سر کمدم و یه دونه دامن کوتاه گلی که خیلی دوستش دارم را پوشیدم و بدون این که بلوز بپوشم فقط کاپشنم را روی کرست پوشیدم و زدم بیرون. از در که زدم بیرون سرمای هوا خورد تو صورتم و الزه فهمیدم چه خریتی کرده بودم. اما دیگه همت این که برگردم و لباس گرمتر بپوشم هم نداشتم. فقط زیپ کاپشنم را تا زیر چونه کشیدم بالا و تصمیم گرفتم برای این که گرم بشم یه قسمتی از راه را پیاده برم. نگاه های سنگین مردهایی که با چشمشون میخواستن پاهای لختم را بخورن روم سنگینی میکرد، اما من به قول اینجایی ها didn't give it a shit و به راه خودم میرفتم. از یه جایی چند تا پسر علاف افتادن دنبالم و شروع کردن به متلک گفتن و خندیدن. معمولاً اینجا که چنین اتفاقی میفته من خیلی نگران نمیشم چون میدونم که نمیتونن مزاحم بشن و نهایتش چهارتا جوک و متلک میگن و کار تموم میشه. حتی گاهی اگه منم بهشون چیزی بگم و بخندیم زودتر دست از سر آدم بر میدارن. شاید یه قسمت زیادی از لذتی که این پسرها میبرن از اینه که یه دختر را بترسونن یا نگران کنن. وقتی میبینن منم دهن به دهنشون باهاشون چرت و پرت میگم و اندازه خودشون کله خرابم خیلی بهشون حال نمیده دیگه سر به سرم بذارن. 
امشب که من طبق عادت شروع کردم به جواب دادنشون و اونها هم اومدن با من راه رفتن. یکیشون دستش را انداخت دور کمرم و به بقیه گفت این مال منه. اون یکی دستم را گرفت و گفت نه مال خودمه. خلاصه یه کم همینطور چرت و پرت گفتن و منم کلاً به هیچ جام نگرفتم. تا این که یکیشون دست برد لای پام و گفت شماها هرکاری میخواین بکنین این کس مال منه. انگار برق گرفته باشدم پریدم جلو و جیغ زدم و وایسادم با عصبانیت بهش نگاه کردم. انگار همشون از این عکس العمل من ترسیدن. چهار تا ببخشید گفتن و دست اون یارو را هم کشیدن و راهشون را کشیدن و رفتن. چون میدونن که اگه من شروع به جیغ و داد کنم یا حتی مشخصاتشون را به پلیس بدم کارشون تمومه. 
اونا رفتن اما من همچنان سر جام خشکم زده بود. دست بردم زیر دامنم که خیلی هم کوتاه بود. و دیدم بله، شورت یادم رفته بپوشم!! شورتی که سر کار پوشیده بودم مال محصولی بود که تبلیغ میکردیم و من بعد از تموم شدن عکاسی درش آورده بودم و یادم رفته بود مال خودم را بپوشم. تازه فهمیدم چرا این آدمهایی که از کنارم رد میشدن برمیگشتن و نگاه میکردن. و چرا وقتی اون پسره دستش را برد لای پام حس کردم مستقیم دستش روی کسم کشیده شد. 
حالا دیگه اثر مشروبه کم کم داشت میپرید و من سرما را حس میکردم. به خصوص لای پام چون گرمتر بود قشنگ انگار داشت یخ میزد. هیچوقت تا به حال فکر نکرده بودم شورت چه نقش مهمی تو گرم نگه داشتن آدم داره. به هر حال باید زودتر خودم را میرسوندم خونه. با این که تاکسی اینجا گرونه یه تاکسی گرفتم و تا خونه اومدم. توی ساختمون که اومدم هوا قشنگ گرم بود و تهویه خیلی خوب کار خودش را کرده بود. سمت آسانسور که اومدم یه آقایی از همسایه ها هم داشت دنبالم میومد. با این که پشتم بهش بود قشنگ حس میکردم که چشم از اونجای من برنمی داره. اومد با من توی آسانسور و ظاهراً یکی دو طبقه بالاتر از من میخواست بره. توی آسانسور هم هوا گرم بود و هم من از طرز نگاه زیرچشمی اون آقا عصبانی بودم و گرمم شده بود. بدون این که حواسم باشه اون زیر چه خبره زیپ کاپشنم را تا پایین باز کردم که دیدم آقاهه چشمهاش چهار تا شد. تا به خودم بجنبم دیدم با یه دامن خیلی کوتاه و بدون شورت و با یه کرست قرمز خال خال سکسی جلوش وایسادم. سریع کاپشنم را جمع کردم و قرمز شدم. دیگه رسیده بودیم به طبقه خودم. در که باز شد آقاهه با لوسی تمام گفت byeeeee. منم بدون این که نگاهش کنم یه بای گفتم و اومدم سمت آپارتمان خودم. 
اینقدر اعصابم از دست خودم خورد بود که کاپشنم را پرت کردم یه طرف و یه راست یه سیگار روشن کردم و رفتم لبه پنجره نشستم به دود کردن. بعد برای این که به خودم دلداری بدم پیش خودم گفتم خوب که چی؟ لخت بودم که بودم. مگه من این همه پیش مردهای مختلف لخت نشدم؟ مگه این همه سرشون را نکردن لای پام برای خوردنم؟ مگه این همه بعد از سکس لخت کامل با هم سیگار نکشیدیم؟ خوب این هم روش. اصلاً امشب دلم میخواد لخت باشم. لخت لخت. پاشدم دامن و کرستم را هم درآوردم. کگل شب را همینطوری تو خونه گذروندم. و الان هم که ت ورختخواب نشستم و لپتاپ را گذاشتم رو زانوم و دارم مینویسم. راستش اینجوری خیلی بهم مزه داد امشب. شاید باز هم این کار را امتحان کردم.

هیس

بعد از سفر کاری چند روزه ای که به لیورپول داشتم دیروز برگشتم منچستر. بعد از مدت ها که خودم با ماشین مسافرت نکرده بودم این سفر خیلی چسبید. البته مسیر خیلی طولانی نیست و تقریباً یک ساعت بیشتر طول نمیکشه. من که اینجا به بچه ها گفته بودم میرم قم و برمی گردم :))) پیش از ظهر رسیدم خونه و با محل کارم تماس گرفتم و چون هیچ قراری برای دیروز نداشتم دیگه خونه موندم. بعد از مدت ها به سرم زد یه فیلم ایرانی ببینم. شنیده بودم فیلم "هیس، دخترها فریاد نمیزنند" فیلم قشنگیه. منم نشستم و نگاه کردم. 
یاد کوچیکی های خودم افتادم. حدود 7 یا 8 ساله بودم. یادم میاد مدرسه میرفتم اما یادم نیست کلاس چندم بودم. بابام یه برادر ناتنی داشت که ظاهراً حاصل ازدواج اول پدربزرگم با یه خانوم تهرانی بوده و اونها کلاً تهران زندگی میکردن. یادمه یه روز بابا گفت که برادرش از طرف کارش منتقل شده اصفهان و قراره چند روزی بیاد پیش ما بمونه تا خونه پیدا کنه و اثباب بیاره. اون آقا که ما بهش میگفتیم عمو اومد و چند روزی پیش ما موند. عمو آدم درس خونده ای بود و دانشگاه رفته بود، اما توی جنگ که اون موقع ها تازه تموم شده بود زخمی شده بود و میگفتن ترکش هنوز تو بدنشه. بابا میگفت یه کم هم عصبیه و ما باید خیلی رعایت حالش را بکنیم. من اون موقع هنوز نمیدونستم ترکش چیه و فقط خیلی شنیده بودم که پسر خانوم فلانی هم ترکش خورده و جانباز شده. اما نمیفهمیدم یعنی چی. 
خلاصه عمو اومد و پیش ما موند. روزها بیشترش میرفت بیرون و عصرها میومد خونه. کم کم ماها یعنی من و خواهرم هم به بودنش تو خونه عادت کردیم و یه روز که دیرتر میومد انگار حوصله مون سر میرفت. عصرها که میومد من میرفتم و مشقهای روزم را باهاش چک میکردم و میگفتم بهم دیکته بگه. مامان هی میگفت دخترم عمو خسته است، اما عمو خودش همیشه لبخند میزد و میگفت نه اشکالی نداره. بعد از تموم شدن مشق ها هم گاهی یه کم بازی هم میکردیم. یکی دو بار موقع بازی حس کردم دستم یا تنم به یه چیزی تو شلوارش خورد که سفت بود. کنجکاو شدم که بدونم چیه، اما چون اونجاش بود روم نمیشد. اول فکر میکردم یه چیزی تو جیب شلوارشه، اما بعد از این که این اتفاق با چندتا شلوار دیگه اش هم تکرار شد فهمیدم یه چیزیه که مربوط به شلوار نیست. من قبلش از سر کنجکاوی توی شلوار چند تا از پسرهای فامیل و همسایه را نگاه کرده بودم و یواشکی به دولشون دست زده بودم. البته فقط جنبه کنجکاوی داشت و من فقط میخواستم بدونم این چیه که پسرها دارن اما من ندارم. یادمه وقتی از مامانم پرسیدم چرا پسرها دول دارن و دخترها ندارن کلی دعوام کرد و قشقرقی به پا شد. به هر حال من تا این حد را میدونستم، اما همه دول هایی که دست زده بودم تا اون موقع همه شل بودن. اما چیزی که تو شلوار عمو حس میکردم خیلی سفت و بزرگ بود. با این فرض که اون چیز دول نیست به این نتیجه رسیدم که حتماً همون ترکشیه که میگن تو بدن عمو هست. اما این احتمال هم خیلی زود کنار رفت، چرا که اون چیز بعضی وقتها بود و بعضی وقتها نبود. نمیشد که یه ترکش بعضی وقتها باشه و بعضی وقتها نباشه. 
کم کم فهمیدم که فقط وقتهایی که من و عمو تنها بودیم و بازی میکردیم اون چیز سفت اونجا بود. وقتی بابا و مامان بودن یا عمو کلاً با من بازی نمیکرد یا اگه میکرد خیلی با بی حوصلگی بازی میکرد و اونجاش هم سفت نمیشد. به خاطر همین حدس زدم یه چیزیه که عمو از بابا اینها قایمش میکنه. این باعث میشد که من یه کم بترسم. اما از طرف دیگه هم کنجکاوی اجازه نمیداد بی خیالش بشم. کم کم انگار یه پروتکل نا گفته بین من و عمو به وجود اومد. من از روی کنجکاوی میخواستم بیشتر اون چیز را روی تنم حس کنم و عمو هم ظاهراً این کار را دوست داشت. این که اون چیز را به من فشار بده. یه بار که وایساده بودم کنار پنجره و داشتم خیابون را نگاه میکردم عمو اومد و از پشت بهم چسبید. این بهترین حالتی بود که میتونستم اون چیزش را حس کنم. عمو شروع کرد با دستاش موهام را نوازش کردن و کم کم با حرکت دستش دیدم اون چیزش هم داره پشتم تکون میده. مامان حمام بود و خواهرم هم خونه نبود. نمیدونستم چرا داره این کار را میکنه. اما مثل مجسمه فقط وایساده بودم. انگار همه حواسم به عمو بود که پشتم وایساده بود و داشت خودش را آروم آروم تکون میداد. دیگه از خیابون نه چیزی میدیدم نه میشنیدم. بعد از یکی دو دقیقه عمو وایساد و چند تا تکون شدید خورد. خیلی ترسیدم، فکر کردم چیزیش شده. اما سریع برگشت و رفت طرف اتاق خودش. این اولین باری بود که مردی آبش به خاطر من میومد. گرچه من از این که چه اتفاقی داره میفته خبر نداشتم. 
کم کم پروتکل ناگفته بین من و عمو شکل های دیگه ای به خودش گرفت. کم کم عمو اون چیزش را به دستم فشار میداد. گاهی من به هوای این که میخوام کاری بکنم و خیلی اتفاقی کف دستم را روش میذاشتم. بعداً که یه کم بیشتر با عمو راحت شدم یه کم دستم را بیشتر روش نگه میداشتم و فهمیدم که گاهی یه تکون های کوچیکی هم میخوره. همه اینها برای من پر از سؤال هایی بود که از هیچ کس نمیتونستم بپرسم و مجبور بودم خودم کشفش کنم. 
بزرگترین کشفم وقتی بود که یه روز ظهر جمعه که خوابیده بودم و یه ملافه هم روم انداخته بودم و از قضا عمو هم نزدیکم خوابیده بود با حس کردن این که یکی داره با دستم بازی میکنه از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که عمو دستم را گرفته و با خیال این که من خواب هستم ( یا شاید هم خیلی این فکر را نمیکرد، اما به هر حال من هیچوقت به روی خودم نیاوردم که بیدارم) دستم را آروم آروم برد طرف شلوارش. از فرط کنجکاوی قلبم داشت هزارتا میزد و همش میترسیدم عمو بفهمه من بیدارم و بد بشه. دستم که به اونجاش رسید فهمیدم یه کم شلوارش را کشیده پایین و اون چیزی که همیشه برام سؤال بود بیرونه. یه چیز گوشتی و بزرگ و گرم. دست من را آروم دور چیزش پیچید. اینقدر بزرگ بود که دستهای کوچیک من دورش نمیرسید. شکل سرش و جای ختنه کردنش خیلی شبیه دولهایی بود که دیده بودم. اما هیچکدوم اونها به این بزرگی و سفتی نبودن. عمو شروع کرد اون چیزش را آروم آروم تو دست من عقب و جلو بردن و بعد از چند دقیقه سریع دست من را زد کنار و شلوارش را کشید بالا و دوباره همون تکون ها را خورد و آروم خوابید. 
از اون به بعد کارم این شد که ظهرها یا وقتی کسی خونه نبود برم پیش عمو و خودم را بزنم به خواب. یکی از این بارهایی که دستم را گرفته بود و داشت این کار را میکرد خواهرم که توی اتاق خوابیده بود اومد بیرون و عمو فرصت نکرد همه چیز را مرتب کنه و شلوارش را در حالی که دست من به اونجاش بود کشید بالا و دست من اون تو موند. گرچه من و عمو زیر پتو بودیم و چیزی پیدا نبود. من در حالی که دستم را محکم گرفته بودم به اونجاش حس کردم دستم خیس شد. یه چیزی به دستم مالیده بود. اول فکر کردم عمو جیش کرده. اما جیش نبود. خیلی سفت تر و چسبنده تر از جیش بود. بعدها که فکر کردم فهمیدم که خواهرم همون موقعی اومده بود بیرون که عمو داشته ارضا میشده و فرصت نکرده بود دست من را از خودش جدا کنه. 

این رابطه های پنهانی من و عمو چند هفته ای ادامه پیدا کرد تا این که عمو خودش خونه گرفت و از خونه ما رفت. البته من خودم از سر کنجکاوی این ماجرا را دوست داشتم و ماجرا هیچوقت هم به سکس کشیده نشد. اما دیروز که داشتم فیلم را نگاه میکردم همش یاد اون روزها بودم. اگه عمو یه بار میخواست من را بکنه من چیکار باید میکردم؟ اگه میکرد من میتونستم به بابا و مامان بگم؟ همه این فکر ها باعث شد برای همه اون بچه های معصوم توی فیلم و برای عروس خانوم توی فیلم کلی گریه کنم و تنهایی زار بزنم. بالاخره بعد از مدت ها یه فیلمی تو این سینمای مسخره ساخته شد که یه مشکل واقعی را نشون میداد و از اون مهمتر از زبون زنها و دخترهایی حرف میزد که شاید هیچوقت نتونسته باشن این موضوع را به کسی بگن. گرچه این معضل خاص ایران نیست و حتی اینجا هم میتونه اتفاق بیفته، اما رفتاری که با ما دخترها توی ایران میشد و نگاهی که به یه دختر میشه وقتی باکرگیش را از دست میده باعث میشه دخترهای توی ایران بزرگترین قربانی چنین خشونتی باشن. واقعاً دست خانوم درخشنده درد نکنه.

سحر غیر اهلی

دیروز یکی از خواننده های خوب وبلاگ یه ایمیل زده بود و در کنار همه اظهار لطفی که کرده بود گفته بود من "غیر اهلی" هستم. راستش از این صفت خیلی خوشم میاد. اولین بار این صفت را مادربزرگ مرحومم روی من گذاشت. کوچیک که بودم توی اصفهان بین همه دخترها و پسرهای فامیل از همه  شرتر و پر انرژی تر بودم. همیشه خدا مشغول بازی با پسرهای دایی ها و عمو ها و ... بودم. کمتر مثل بقیه دخترها تو خونه میموندم و عروسک بازی میکردم. روزهای جمعه که همه خونه مامان بزرگ جمع میشدیم همیشه یه چیزی پیش میومد که بهم چشم غره میرفت یا یه نیشگون ازم میگرفت و میگفت "دختر خب نی اینقذه آتیش بسوزوند آ از خونه به در باشد". من هم که همیشه یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه. خیلی مامان بزرگ را دوست داشتم. اما خوب خیلی هم غر بهم میزد. 
یادمه حدود 5 یا 6 سالم بود. هنوز مدرسه نمیرفتم. یه روز جمعه توی پاییز که داشتیم با بقیه پسرها تو کوچه بازی میکردیم پسر داییم با یکی از بچه های کوچه دعواشون شد. اون پسره یکی دو سالی از ماها بزرگ تر بود و خوب زورش به پسر دایی میچربید. من از این که میدیدم پسر دایی داره کتم میخوره خیلی ناراحت شدم. رفتم بلوز پسره را گرفتم کشیدمش به زور کنار. اینقدر محکم کشیدمش که پرت شد توی یه مادی که اونجا بود. مادی عمیق بود و تهش هم یه کم آب بود که تمیز هم نبود. پسره فریادش رفت هوا و همونجا تو آب دراز کشید و شروع کرد به داد و هوار کردن. من که خودم ترسیده بودم فرار کردم تو خونه مامان بزرگ و توی صندوق خونه اش قایم شدم. 
نیم ساعت بعد دیدم صدای همسایه مامان بزرگ اینها از تو حیاط در اومد و بعدش هم صدای بابا و مامان بزرگ و خلاصه بلوایی شد. فهمیدم پسره دستش شکسته و باباش شاکی اومده بود در خونه مامان بزرگ. اون روز یه کتک حسابی از بابا خوردم و تا عصر مهمونی بهم زهر مار شد. بعدش میشنیدم که مامان بزرگ داره بابام را نصیحت میکنه که "نذار دخترت اینجوری بار بیاد. دختر را باهاس اهلی کرد. این دختر تو از همین الان غیر اهلی شدس. دختری غیری اهلی فردا روز باعث سرشیکیستگی پدر آ مادر آ خونواده میشد. آ شوورم گیریش نیمیاد. مرد زنی میخواد که خونه را بذار وردار کوند. بچه را تر و خوشک کوند. زنی که تو چشمی در آ همسایه باشد برا آدم زن نیمیشد" 
انگار همه حرفهاش هنوز همونجوری با همون لهجه قشنگش تو ذهنمه. تازه تازه. و من 6 ساله که نمیفهمیدم غیر اهلی یعنی چی. اما هیچکدوم از این چیزهایی که مامان بزرگ میگفت را دوست نداشتم. من دوست داشتم برم تو کوچه فوتبال بازی کنم. من دوست داشتم وقتی دعوام میشه حقم را از هرکی که هست بگیرم. حتی اگه شده پسرهای کوچه باشن که همیشه سر به سرم میذاشتن. از همون موقع بود که دوست داشتم دختر غیر اهلی ای باشم. 
حالا چند سالی میشه که مامان بزرگ دیگه نیست که نوه شو ببینه. که چقدر غیر اهلی شده. و شاید هم راست میگفت. شاید با معیار ها و خط کش های مامان بزرگ، من الان باعث سرشکستگی خانواده هستم. اما هرچی که هست این منم. سحر سرکش. که هیچی از اون قواعد و معیارها را دوست نداشت و نداره. و زندگی خودش را میکنه. اگه اهلی بودن اسارت تو اون چارچوب هاست، من الان وحشی ترین دختر زمینم. 

این مردهای نازک عمگین

بار اولی که دیدمش توی یکی از مهمونی های ایرانی ها توی منچستر بود. پسر سر به زیر و آرومی به نظر میومد. خیلی اهل شلوغ بازی و بزن و برقص نبود. مشروب هم در حد یکی دوتا آبجو بیشتر نخورد. لباس مرتب ولی خیلی ساده ای پوشیده بود. لباسی که باهاش میشد سر کار هم رفت و مخصوص مهمونی نبود. البته مهمونی دوستانه ای بود که یکی از خانواده های ایرانی اینجا به یه مناسبتی گرفته بود. نمیدونم چرا ولی به هر جهت توجه منو به خودش جلب کرده بود. نه برای سکس. اصلاً. فقط یه جورایی برام آدم جالبی بود. بعد از کلی که زدیم و رقصیدیم و خوش گذروندیم موقع شام شد. که روی یه میز بزرگ و به صورت سلف سرویس گذاشته بودن. این ماجرا مربوط به تقریباً 6 ماه پیشه که اینجا هوا گرم بود و میزبان عزیز ما مهمونی را تو حیاط بزرگ خونه اش گرفته بود. یه بشقاب برداشتم و شام خودم را توش ریختم و برگشتم که برم یه جا وایسم بخورم که دیدم اون هم اونجا وایساده و داره شام میخوره. رفتم کنارش وایسادم. یه لبخندی به هم زدیم و من دستم را دراز کردم و گفتم "سحر هستم". اون هم دستش را دراز کرد و خودش را معرفی کرد. من برای رعایت حق امانت اسمش را اینجا نمیارم و اینجا با اسم مستعار علیرضا ازش اسم میبرم. یه کم راجع به خودمون حرف زدیم و این که اینجا چیکار میکنیم و چند وقته اینجاییم و خانواده و .... فهمیدم که ازدواج کرده، اما خانومش فعلاً ایرانه برای چند هفته و ایشون تنها فعلاً زندگی میکنه. خونه شون خیلی از آپارتمان من دور نبود. شاید با ماشین در حد یه ربع بیشتر فاصله نبود. 
یکی از چیزهایی که شم زنانه ما بهمون میگه و شما آقایون حتی به ذهنتون هم نمیرسه که چطور اینه که میتونیم به راحتی بفهمیم وقتی مردی بهمون نظر داره یا نگاهش رومون سنگینی میکنه. من هم راجع به علیرضا همین حس را داشتم. گرچه ظاهرش و رفتارش به شدت مؤدبانه و با لبخند بود و حتی با نگاه کردن به شلوارش هم میشد فهمید که هیچ اتفاقی هم اون تو در حال رخ دادن نبود. اما حتی وقتی داشت مؤدبانه با من حرف میزد از حالت چشماش میشد فهمید که اون تو یه خبرایی هست. اما من اینو به حساب تنها موندنش گذاشتم. به هر حال هر مردی وقتی یه مدت تنها میمونه ممکنه به هر زنی نظر داشته باشه. 
بعد از شام رفتم که به میزبان برای جمع کردن میز شام و اینا کمک کنم. اما قبلش شماره علیرضا را گرفتم و شماره خودم را هم بهش دادم که اگه دوست داشت بعداً که خانومش اومد یه قراری بذاریم و همدیگه را ببینیم. کاری که خیلی از ایرانی ها انجام میدن و اون شماره را بدون این که استفاده کنن بعد از یک سال از تو گوشیشون پاک میکنن :)) 
محل کار علیرضا توی همون خیابون دانشگاه من بود. ولی من حتی قصدی برای این که بهش زنگ بزنم یا ببینمش نداشتم. یه روز آخر هفته که دانشگاه بودم ظهرش برای ناهار رفتم یه food court نزدیک دانشگاه و یه غذا گرفتم. داشتم دنبال میز خالی میگشتم که دیدم علیرضا هم پشت یه میز تنها نشسته. باز کرمم گرفت که برم و باهاش یه حال و احوالی بکنم. رفتم و سلام کردم. بیچاره لقمه پرید تو گلوش و با هول پا شد. ازش اجازه گرفتم و روبروش نشستم. باز با هم کلی حرف زدیم و ناهارمون را خوردیم. موقع ناهار همینطوری بدون منظور پرسیدم که میتونم یه کم از غذاش امتحان کنم. علیرضا هم مسلماً با لبخند گفت بله و میخواست پاشه بره یه چنگال اضافه بگیره که دستش را گرفتم و گفتم "نمیخواد. اگه تو بدت نمیاد من با چنگال خودم یه تیکه بر میدارم". گرفت نشست. یه تیکه گوشت از توی بشقابش برداشتم و خوردم. از حرکت دستش که یه چیزی را توی شلوارش جابجا میکرد فهمیدم که این حرکت من براش تحریک آمیز بوده. منم طبق معمول از این که تونسته بودم یه نفرو حالا حتی اگه شده با لب زدن به غذاش تحریک کنم خوشم اومده بود و شیطونیم گل کرده بود. دوتا غذای اون و خودم را کشیدم وسط میز و بهش گفتم تو هم اگه میخوای از مال من بخور. باز دستش رفت زیر میز و خودش را جابجا کرد. هر کسی با تجربه من به راحتی میفهمه که یه مرد چرا این کار را میکنه. از یه طرف کرمم گرفته بود که یه کم با این پسر محجوب و نه چندان سکسی بازی کنم. از طرف دیگه نمیدونستم که رابطه اش با خانومش چطوریه و این که علیرضا اصلاً دنبال همچین چیزی هست یا نه. 
غذا که تموم شد پا شدیم و به سمت خروجی رفتیم بدون این که حرفی با هم بزنیم. اما زیرچشمی میدیدم که داره منوبرانداز میکنه. بدون مقدمه برگشت گفت چه لباس قشنگی پوشیدین. بی اختیار زدم زیر خنده. اما برای این که ناراحت نشه زود جلوی خودمو گرفتم. من اون روز یه شلوار جین پوشیده بودم با کتونی های ساقدار قرمز. و یه بلوز معمولی نارنجی نازک. از این که توی اون هوای گرم شلوار جین بلند بپوشم خوشم نمیومد. اما فکر میکرم ترکیب اون بلوز و شلوار و کفش خوب از آب در میاد. اما اینا هیچکدوم برام مهم نبود. این که علیرضا چنین چیزی به من گفته بود ثابت میکرد که اون کاملاً نسبت به من نظر سکسی داره، اما از اون تیپ پسرهاییه که اصلاً این کارها را بلد نیست. علیرضا کار نسبتاً خوبی توی شرکتشون داشت و قاعدتاً درآمد خوبی هم داشت و همین کافی بود تا خیلی از دخترها را جذبش کنه. اما اون یه پسر سر به زیر بود که هیچوقت تو زندگیش دختری دور و برش نبوده و نمیدونست چطور باید سر صحبت را با یه دختر باز کنه یا به قول خودمون بلد نبود تور بزنه. شاید اگه هر کسی غیر از من توی این موقعیت بود یا عصبانی میشد که چرا اون (فارغ از دختر یا پسر بودنش) راجع به لباسش اظهار نظر کرده و یا این که این کامنت علیرضا را صرفاً یه compliment ساده تلقی میکرد و میخندید و تشکر میکرد. اما برای دختر با تجربه ای مثل من این یه علامت کاملاً واضح بود. که یعنی "کاش میشد من این لباسای قشنگ را از تنت در بیارم". یا "من اینقدر ازت خوشم اومده که دارم حتی به لباسات توجه میکنم". دم در که رسیدیم و قبل از این که خدافظی کنیم بهش گفتم میخوای امروز کارت که تموم شد یه کافی با هم بخوریم؟ اون هم که خوب مسلماً قبول کرد. قرار شد توی یه Starbucks که تقریباً یه فاصله از خونه هردومون داشت همدیگه را ببینیم.  موقع خدافظی به رسم اینجا بغلش کردم و اومدم سمت دانشگاه. توی راه خیلی به کار خودم فکر میکردم. من حتی یک ذره هم به این مرد احساس سکسی نداشتم. خودم هم نمیدونستم چی من را داره میکشونه به این سمت. اما دیگه قرار گذاشته بودیم. 
*********************************************************

دوستان الان خیلی دیروقته اینجا و من باید برم بخوابم. بقیه ماجرا را بعداً سر فرصت توی همین پست یا یه پست دیگه مینویسم. ببخشید که نصفه کاره ولش میکنم.

بالاخره یه کم گرما

چند روزیه به اتفاق چند نفر از دوستها و همکارام اومدیم یه جزیره کوچولو تو جنوب اروپا برای تفریح. هوا خوبه و روزها گرمای هوا حدود 20 درجه ای میشه. گرچه خیلی هوای گرمی محسوب نمیشه، اما در مقایسه با هوای یخ منچستر خیلی عالیه. اینقدر خوبه که میشه ساحل رفت و تنی به آب زد. خلاصه که جاتون خالی خوش میگذره. 
پریشب هم که باز ناپرهیزی کردم و رفتم یکی از این کلاب های swinging که خیلی هم حال داد. این جور کلاب هاهمونطور که احتمالاً میدونین برای کسایی درست شده که میخوان سکس دسته جمعی داشته باشند. اکثر کسایی که به کلاب های swinging میان زوجهایی هستن که که میخوان با دیگران هم سکس داشته باشن. البته افراد مجرد هم زیاد میان. گرچه خانوم های مجرد معمولاً همیشه میتونن برن و ورودیشون هم خیلی وقتها مجانیه، اما آقایون مجرد فقط یه روزهای خاصی اجلزه دارن که برن (بسته به سیاست هر کلاب) و ورودشون هم معمولاً گرونه. به هر حال باز هم جاتون خالی یه شب به یاد موندنی اونجا داشتم. تا تونستم مشروب خوردم و تا تونستم سکس کردم. اینقدر که فرداش تا موقع ناهار خواب بودم.
خوشحالم که از منچستر سرد و یخ بندون یه کم دورم فعلاً. اینجا هم هوا گرمه و هم آدمها ;)