بازم دلتنگی

این آخر هفته اصلاً برام خوب نبود. من از وقتی که اومدم تورنتو تماسم با ایران شده صبح جمعه به صبح جمعه که میشه عصرهای جمعه ایران. برای همین هم مامان همیشه وقتی من بهش زنگ میزنم خیلی خوشحال میشه چون تو اوج دلگیری عصر جمعه است. اما این هفته هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. تا ظهر چند باری بهش زنگ زدم و باز هیچ جوابی نبود. نگران شدم. به خواهرم زنگ زدم. فهمیدم مامان مریض شده و بردنش بیمارستان. باهاش صحبت کردم. خیلی حالش خوب نبود. بی حال بود. از بچگی مریضی مامان برای من یکی از بدترین موقعیت های دنیا بوده و هست. از وقتی بابا رفت جنگ و دیگه نیومد انگار یه چیزی تو وجودم روشن شده بود که میگفت ممکنه یه روز مامان هم به همین راحتی بره یه جا و دیگه نیاد. هر بار که مامان مریض میشد انگار من تا دم سکته میرفتم. از وقتی هم که از ایران اومدم بیرون این قضیه صد برابر پررنگ تر شد. انگار این دور بودنه خودش مزید بر علت بود. و بعد از این که نامه های تهدید آمیز از ایران گرفتم و توی اصفهان با مامانم تماس گرفته بودن که دخترتون باید خودش را معرفی کنه و من دیگه ترسیدم برم ایران باز انگار این غول بی شاخ و دم بزرگتر و بزرگتر شد.
هربار که با اصفهان تماس تصویری میگیرم انگار یه گرد پیری رو سر و صورت مامان و حتی خواهرم پاشیدن. نمیدونم منم دارم با همین سرعت پیر میشم یا وفقط تو ایران این شکلیه. این آخر هفته هیچ کار مفیدی نتونستم بکنم. با این که خیلی کار داشتم حتی لای مکبوکم را هم باز نکردم. به جاش کارتن خرت و پرت هام را ریختم بیرون. آلبوم های ایرانم را در آوردم و شروع کردم به ورق زدن و گریه کردن. دختر هم خونه ایم اومد و کنارم نشست و یه کم بغلم کرد. میدونستم که احتیاج دارم یه نفر پیشم باشه. بهش گفتم بیاد بشینه آلبومهام را با هم نگاه کنیم. اونم با ذوق و شوق قبول کرد.
دیدن عکسهای بچگی من براش خیلی خیلی جالب بود. تا حالا دقت نکرده بودم که من هیچوقت راجع به ایران باهاش حرف نزده بودم. اینها من را به عنوان یه مهاجر انگلیسی میشناسن. اما وقتی بهش گفتم که من تا تقریباً 20 سالگی ایران بودم براش جالبتر هم شد. روپوش و مقنعه مدرسه ام براش از همه چیز جالب تر بود. همش میپرسید یعنی شما هر روز باید با همینا مرفتین مدرسه؟ بهش گفتم حالا بذار جاهای خوبش مونده. عکسهای دبیرستانم که رسید همش با چادر مشکی بودیم. از تعجب خشکش زده بود. بهش میگفتم اگه تونستی منو وسط این همه شاگرد پیدا کنی. نتونست. بعد تازه براش یه سؤال دیگه پیش اومد که چرا من تو بعضی عکسهام با مقنعه و چادرم و تو بعضی ها معمولی. بعد باید توضیح میدادم که خوب ما به حجاب اعتقادی نداریم و فقط مجبوریم بپوشیمش. این چیزا برای این آدمها جا نمیفته واقعاً. بدون اغراق میگم جا نمیفته. مثل این که کسی به ما بگه ما توی کشورمون روزی نیم ساعت از موی سر آویزونمون میکنن. واقعاً برای ما در حد شوخیه. این قضیه حجاب آجباری هم برای اینها همینطوره.
خلاصه از اون حال و هوای بد در اومدم. اما هنوز هم یه لحظه از فکر مامان بیرون نمیام. از اون روزی که من پام را از ایران گذاشتم بیرون یکی از وحشتهایی که داشتم این بوده که وقتی یه روز میرسه که یه نفر به من تلفن میکنه و میگه مامانم دیگه نیست من اون روز کجام؟ چطوریم؟ چیکار کنم؟ چی میشه. اگه همینها را یکی از بیمارانم برام میگفت براش هزارجور راه حل دارویی و مشاوره ای پیشنهاد میکردم. اما نوبت خودم که میرسه نه قدرت تعقل دارم و نه زورم به خودم میرسه.
توی این دو روز دو تا پاکت سیگار را تموم کردم. میدونستم که اگه ویسکی را شروع کنم حالم خوب میشه. اما همش میترسیدم اینقدر بخورم که حالم بد بشه. بعدش هم نمیخواستم توی این موقعیت حتی یه ذره هم تمرکز خودم را از دست بدم.
امروز هم سر کار از صبح اصلاً تمرکز نداشتم. بعد از مدتها یه سر به فیسبوک زدم. پیغامهای محبت آمیز زیادی را خوندم. کلی هم فحش و بد و بیراه بود البته. بیشترش هم از اونهایی که شاکین که من چرا دیر به دیر پیغامها را میخونم یا چرا اصلاً جواب نمیدم.
خلاصه که سحر حالش زیاد خوش نیست...