سکس, زن, جندگی

خیلی اتفاق میفته که توی فیسبوک یا از طریق ایمیل هر اراجیفی را بار من میکنن و چون از سکس مینویسم من را جنده خطاب میکنن. قبل از هر چیز بگم که همونطور که بارها و بارها گفتم, من جنده نیستم. یعنی هیچوقت در ازای پول با کسی سکس نداشته ام و ندارم. اما در عین حال جنده بودن را فحش نمیدونم و با زنهایی که این کار را میکنند هیچ مشکلی ندارم. چند روزی هست که برای تعطیلات سال نو اومدم لوس آنجلس که هم یه مسافرتی کرده باشم و هم چندتا کنسرت ایرانی اگه شد برم. امروز با یه اقای ایرانی توی یه بار بحثم شد و ایشون هم طبق معمول با جنده خطاب کردن من دلش را خالی کرد و به خیال خودش من را خلع سلاح کرد. به خاطر همین تصمیم گرفتم امشب راجع به این موضوع یه کم بنویسم. راجع به این که این کلمات از کجا میان و چطور به معنای امروزیشون استفاده میشن. البته متآسفانه همه تحقیقات من روی کلمه های استفاده شده در انگلیسی بوده و معادل های فارسی را خیلی سررشته ای ازشون ندارم. اما فکر میکنم با نوشتن راجع به همین کلمه های انگلیسی حق موضوع ادا میشه. 
اول از همه راجع به کلمه virgin میخوام بنویسم. این کلمه که ما به فارسی "باکره" معنی میکنیم در اصل ریشه لاتین داره و به معنی زنی است که نامزد مردی نیست, ازدواج نکرده و تعهدی به مردی نداره. در اصل چنین زنی از لحاظ رابطه جنسی کاملا خود مختار محسوب میشده و میتونسته با "هر کسی" و "به هر تعداد" سکس داشته باشه. بعدها با توجه به نفوذ اندیشه های مردسالارانه در نگارش تاریخ بود که کم کم معنای این کلمه به زنی که تا به حال سکس نداشته تغییر کرد. در این سیر تاریخی وظیفه حفظ بکارت زن به عهده پدرش گذاشته میشه که این وظیفه را بعد از ازدواج به شوهر تفویض میکنه. در هیچ جای این تعریف زن باکره کنترلی روی نیاز جنسی خودش نداره و مجبوره فقط با مردهایی که اطرافش هستن و قوانین جامعه مردسالار اجازه داده سکس داشته باشه. 
کلمه بعدی که میخوام راجع بهش صحبت کنم کلمه slut هست که توی فارسی به جنده ترجمه میشه. این کلمه به عنوان توهین و برای بازداشتن زن از ارضای غریزه جنسیش به کار میره. اما جالبه بدونین که این کلمه در ابتدا اصلاْ برای مردها استفاده میشده و به مردهایی که ظاهری کثیف و نامرتب داشتن اطلاق میشده. بعدها در طول تاریخ و تحت تاثیر ذهنیت مردسالار استفاده از این کله به زنهایی که طبق قواعد مردسالارانه جامعه رفتار نمیکردند تغییر کرد. حتی در متون قرن هفدهم هم وقتی این واژه به زنی اطلاق میشده بیشتر برای ترحم بوده تا دشنام. امروزه ولی این کلمه صرفا به زنی گفته میشه که از سکس بر طبق نظر و خواست خودش لذت ببره. 
کلمه دیگری که در انگلیسی معادل slut به حساب یاد کلمه whore هست. اما این کلمه هم ریشه در یکی از ریشه های زبان آلمانی داره و از کلمه horaz مشتق شده که به معنی کسیه که هوسی داره. و باز در طول زمان  استفاده اش به همین چیزی که امروزه هست محدود شده. 
تمام این کلمات آنطوری که امروزه استفاده میشن فقط و فقط بیانگر نگرش به زنانگی زن بر اساس "شرم" هستند. به این معنی که یک زن باید از زنانگی خودش و از داشتن نیاز جنسی و لذت بردن از رابطه جنسی شرم داشته باشه. به همین خاطر باید حتماْ باکره بمونه تا ازدواج کنه و این زنانگی را فقط به همون شخص خاص تقدیم کنه. 

من و خیلی خیلی زنهای دیگه اعتقاد داریم که همه این تغییرات و اطلاق واژه های اینچنینی به زنانگی زن نه تنها نشون میده که طبیعت زنانه ما هیچ ایرادی نداره, بلکه راه و روش ویژه ای برای رسیدن به قله های افتخاره. و اعتقاد داریم که لذت جنسی ما نه تنها سرمنشا "گناه بزرگ" نیست, بلکه سرمنشا "عقلانیت بزرگ" است. 

من واقعاْ شخصاْ اهمیتی نمیدم اگه به من جنده یا فاحشه بگید. من با مردهای خیلی خیلی زیادی خوابیدم و بر اساس تعاریف کنونی شاید جنده به حساب بیام. اگرچه هیچوقت سکس را با پول و ازدواج آلوده نکردم. اما اون چیزی که اذیتم میکنه اینه که میبینم هنوز تعداد زیادی از مردها و یا حتی زنهای هموطنم هستند که آزادی جنسی زن را ناپاک میدونند. و امیدوارم که یه روز بتونم کمکی به تغییر این طرز تفکر غلط بکنم. 

دوباره تنهایی. دوباره غربت

و اینک این منم. زنی تنها در شهری تنها. و همه این تنهایی دلهره معصوم کودکیهایم را برایم زنده کرده است. شبهای سرد سیاتل وقتی دست در جیب و سیگار بر لب از سر کار راهی خونه میشم انگار همه خاطره های خوب بچگیها برام یادآوری میشه. اون موقع ها دبیرستان ما دروازه دولت بود. از اونجا یه اتوبوس میگرفتیم و با بچه ها اتوبوس را رو سرمون میذاشتیم تا وقتی پیاده میشدیم. اما از اونجا تا خونه فقط خودم بودم. تنها. دستهام توی جیبم. فقط جرآت سیگار کشیدن نداشتم. پدرم از خلبانهای قدیمی نیروی هوایی بود و ما دوتا خواهر را از همه دنیا بیشتر دوست داشت. اما خدا نکنه خطایی از یکی از ما سر میزد. هیچوقت کتکمون نمیزد. اما همین که میفهمیدیم بابا از دستمون عصبانیه کافی بود که دنیا رو سرمون خراب بشه. هیچوقت یادم نمیره وقتی مامان دعوام کرد و گفت اگه بابای خدا بیامرزت شهید نشده بود نشونت میدادم این چه وضعیه اتاقت داره. همین یه جمله اش کافی بود که من همیشه تا همین الان همیشه اتاقم مثل دسته گل تمیز و مرتب باشه. 
داشتم میگفتم. دستم توی جیب میرفتم سمت خونه. از ترس بابا هیچوقت تا زنده بود لب به سیگار نزدم. هیچوقت از چتر خوشم نمیومد. خیلی میشد که از اتوبوس پیاده میشدم و هوا بارونی بود. اما من هیچوقت اهمیتی نمیدادم. همونطور  تا خونه میرفتم. خونه که میرسیدم مامانم بود که مقنعه ام را برمیداشت و با هزارتا غرغر و دعوا موهام را خشک میکرد. وای که چقدر دلم هوای اون روزا را کرده. هنوزم از چتر متنفرم. اما تو این هوای لعنتی مرطوب و سرد سیاتل موهام زود وز میشن. دیگه مقنعه ای نیست که همه به هم ریختگی را زیرش قایم کنم. اگرچه کسی هم نیست که چیزی را ازش قایم کنم. 
شبها که خونه میرسم از دیدن خودم تو آینه چندشم میشه. زیر چشمها سیاه، موها وز کرده، آرایش پاک شده، بوی گند سیگار. از اون سحر شوخ و شنگول که با اعتماد به نفس بدنش را جلوی دوربین عکاسها پیچ و تاب میداد هیچی باقی نمونده. تنها چیزی که کمکم میکنه خودمو بتونم تحمل کنم بطری های مشروبمه که یکی یکی خالی میشن. یاد حرفهای دکترم توی منچستر میفتم. میگفت آخرش این الکل تو را میکشه. خنده ام میگیره. از نه دل به حرفش میخندم. یه جور میگفت انگار من برام مهم بود. 
گاهی مردی را با خودم میارم خونه. مردها انگار همه جای دنیا مثل همن. میبیننت، ازت خوششون میاد، خودشونو برات لوس میکنن، میان خونه باهات میخوابن. اگه خیلی خوششون بیاد باز بهت زنگ میزنن. اگه نه انگار نه انگار که اصلاً وجود داشتی. دیگه حتی سکس برام مثل قدیم نیست. انگار دیگه تشنه اش نیستم. انگار برام فقط یه روتین شده که باید هر دو سه روز یه بار انجامش بدم. مهم نیست با کی. خیلی وقته که به اوج لذت حتی نرسیدم. قبلاً لذت دادن هم به اندازه لذت بردن برام جذاب بود. برای کسی که باهام میخوابید چه مرد و چه زن هر کاری میکردم که لذت ببره. چون از لذت بردنش منم لذت میبردم. حالا حتی دل و دماغ بوسیدن و خوردنشون را هم ندارم. دیگه از صدای مردها وقتی به اوج میرسن و خالی میشن مثل قدیم لذت نمیبرم. دیگه جیغ زدن و لرزش تن دخترها وقتی به اوج میرسن خودم را هم به یه لذت کوچولوی خوب نمیرسونه. 
نمیدونم اینا تآثیرات شهر جدیده، محیط جدیده، افسردگی منه، آدمهای آمریکایی اینجورین، .... نمیدونم. هرچی که هست اینها از وقتی من از منچستر اومدم اینجا خیلی پررنگ تر شده. ولی هرچی که هست فکر کردن بهش باعث میشه فکر کنم دارم دیوونه میشم. میرم وان را پر آب میکنم. توش دراز میکشم و تا گوشهام را میکنم لای آب. بطری مشروبم را دستم میگیرم. جرعه جرعه میخورم. و بعد همه چیز خوب میشه. سکوت. آرامش. کرختی. و دیگه چیزی یادم نمیمونه. صبح که بیدار میشم لخت و عور جلوی در حموم افتادم. تمام تنم درد میکنه. هنوز از موهام آب میچیکه. ساعت 5 صبحه و هنوز خوابم میاد. اما مجبورم موهامو خشک کنم و لباس بپوشم. این کارا را که میکنم دیگه هوا روشنه و موقع رفتن سر کار. و یه روز دیگه و بعدش یه شب دیگه که باید با مشروب سر کنم. حالا که فکر میکنم میبینم دکترم حق داشت. این الکل آخرش منو از پا در میاره.  

سیاتل

نوشتن همه اتفاقایی که توی این چند ماه گذشته برام افتاده اصلاً کار راحتی نیست. این چند ماه برای من یه دوره جهنمی بوده که هنوز تموم نشده. گرچه من فکر میکنم از اون طوفان بیرون اومدم، اما من دیگه اون سحر قبل نیستم. خیلی چیزها در من عوض شده. خیلی از احساسات خوبی که داشتم کشته شده. و چیزهایی مثل خشم و عصیان جاش را گرفته. دیگه به آدمها اعتماد ندارم. دیگه بودن با آدمهای جدید مثل گذشته برام جذاب نیست. دیگه به راحتی نمیتونم آدمها را بغل کنم. دیگه راحت نمیتونم لبخند بزنم. 
حتی نمیدونم چرا باز دارم اینجا مینویسم. اما امیدوارم این نوشتن بتونه یه مقدار خشم درونی من را تسکین بده. خشمی که به خاطر خیانت شروع شد. من هیچوقت توی زندگیم با رابطه آزاد مشکلی نداشتم. با خیلی از مردها خوابیده بودم که میدونستم ازدواج کرده اند. و با زنهایی که میدونستم شوهر دارن. اما هیچکدوم از اون رابطه ها را خیانت نمیدونستم و الان هم نمیدونم. هر آدمی باید آزاد باشه که در باره زندگی خودش تصمیم بگیره. اگه کسی همسر داره و متعهده که خودش را وقف همسرش کنه من باهاش مشکلی ندارم. اما وقتی اون آدم تصمیم میگیره که یه شب را هم پیش من بگذرونه من لزومی نمیبینم که به جای وجدانش عمل کنم و با غرغر الکی عذابش بدم. تجربه سالها زندگی این شکلی به من نشون داده که مردی که به من پناه میاره و تصمیم میگیره با من همخواب بشه را نباید رم داد. همینطور زنی که به مردی پناه میاره. خیلی از این مردها و زنها خیلی زود به همسرشون برمیگردن به شرطی که نیاز روحیشون توی این رابطه های موازی جواب داده بشه. 
اما من از بچگی با این که دور زده بشم مشکل داشتم و دارم. به این که بخوام خر بشم و سرم کلاه گذاشته بشه خیلی حساسم. من با این که نیتن را خیلی دوست داشتم، اگه میفهمیدم که با ده تا زن دیگه هم خوابیده مشکلی نداشتم. اما به شرطی که اون زن شیمای من نباشه. من با این که تن شیما را میپرستیدم اگه میفهمیدم که با مرد یا زن دیگه ای خوابیده باهاش مشکلی نداشتم. گو اینکه این کار را هم کرده بود و بعدش دوتایی زیاد راجع بهش سربه سر همدیگه گذاشته بودیم و خندیده بودیم و ریسه رفته بودیم. شده بود که شیما ادای مردی را درآورده بود که همین چند ساعت پیش باهاش خوابیده بوده و من از خنده دل درد گرفته بودم. اما این بار فرق میکرد. نیتن، کسی که من تصمیم گرفته بودم بقیه زندگیم را باهاش زیر یه سقف زندگی کنم با شیما رو هم ریخته بودن. وقتی شوهر شیما بهم زنگ زد و گفت که میخواد باهام تنها صحبت کنه اولش مشکوک بودم که چی میخواد بگه. بعد که گفت به رابطه نیتن و شیما مشکوک شده فقط بهش خندیدم. اما ته دلم ترسید. شیما کسی نبود که رابطه هاش را از من پنهان کنه. و نیتن بهم قول داده بود که دوست و همسر و همراهم باشه. شوهر شیما گفت که اون هم دوست نداره که چنین چیزی واقعیت داشته باشه، اما میتونه بهم ثابت کنه. قرار شد من به بهانه این که مرخصی میرم چند روزی را توی یه هتل زندگی کنم. و من این کار را کردم. روزی که شوهر شیما بهم زنگ زد و گفت که الان وقت خوبیه که سرزده برم خونه حال خودمو نمیفهمیدم. مثل آدمی شده بودم که قراره با جنازه عزیزش روبرو بشه. مغزم کاملاً خالی شده بود. قدرت فکر کردن نداشتم. رفتم خونه. ماشین شیما جلوی خونه پارک بود. رفتم تو. صدای قهقه خنده شون مثل صدای مرگ از تو اتاق خواب من میومد. یه راست رفتم سروقتشون. در را که باز کردم هردو خشکشون زد. هنوز سر نیتن وسط پاهای شیما بود. چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. مثل پلنگ زخمی شده بودم. هیچی نمیفهمیدم. دویدم از توی آشپزخونه یه چاقو آوردم. شاید اون موقع میتونستم هردوشون را راحت بکشم. اما تمرکز نداشتم. نیتن منو نگه داشت و شیما سریع زد بیرون. من فقط فریاد میزدم و تقلا میکردم که خودمو از دست نیتن در بیارم. اون هیچ کاری نمیکرد. فقط منو محکم نگه داشته بود. خسته شده بودم. چاقو را انداختم. سریع برش داشت و منو ول کرد. همونجا نشستم. حتی نمیتونستم گریه کنم. حتی نمیتونستم پلک بزنم. نیتن یه لیوان آب برام آورد. ازش گرفتم و ریختم تو صورتش. بهش گفتم همین الان همه آشغالهاش را جمع کنه و از اینجا بره. و خودم هم منتظر نموندم. رفتم توی اتاق خواب و هرچی اونجا داشت از پنجره پرت کردم بیرون. عطرش. وسایل اصلاحش. ساعتش. هرچی که بود. اون هم خودش فهمیده بود که دیگه جاش اونجا نیست. سریع لباس پوشید و زد بیرون. و دیگه هیچوقت برنگشت. فرداش همه وسایلش که مونده بود و لباسهاش را ریختم تو یه کیسه آشغال و ریختم دور. دیگه نمیخواستم هیچی از هیچکدومشون تو زندگیم بمونه. 
اما برای من این آخر ماجرا نبود. من شده بودم همون سحر تلخ و بداخلاق چند سال قبل. سر کار چندین بار با همکارام دعوام شد. افسردگیم باز برگشته بود. اون هم به شدیدترین وجه ممکن. اما دیگه نمیخواستم دکتر برم. دیگه نمیخواستم بستری بشم. خیلی کار داشتم که بکنم و نمیخواستم وقت خودم را با چرندیات دکتر تلف کنم. مصرف سیگارم به روزی چند پاکت رسید. اونقدر ویسکی خریدم و تو تنهایی خوردم که مشروب فروشه نگرانم شده بود. میدونست که مشروب و سیگار شام و ناهارم شده. شهر برام جهنم شده بود. هرجا که میرفتم یه خاطره ای چیزی از یکی از اون دوتا کثافت داشتم. دیگه دلم نمیخواست اونجا زندگی کنم. حتی تو یه دوره ای تصمیم گرفتم برگردم ایران. اما میدونستم که زندگی تو ایران برام مرگ تدریجیه. 
توی همین حال و احوال بود که یکی از همکلاسهای دانشگاه باهام تماس گرفت. میدونستم که چند سالی میشه که رفته آمریکا. گفت که اونجا یه پروژه تحقیقاتی دارن که خیلی به پایان نامه من نزدیکه و پرسید که میخوام روش کار کنم یا نه. موقعیت خوبی برای من بود. منچستر با این که خونه من بود، با این که به اندازه اصفهان دوستش داشتم و با این که بسیار بیشتر از اصفهان باهاش خاطره داشتم حالا دیگه برام جهنم شده بود. همه وسایلم را فروختم. از هیچکس خدافظی نکردم. یه بلیط یه طرفه خریدم و یه روز خودم را توی سیاتل دیدم. شهری که برای من همه چیزش جدید بود. نه شهر را میشناختم، نه لهجه آمریکایی را دوست داشتم، نه توش دوستی داشتم، نه میتونستم توش رانندگی کنم، نه قوانینش را میدونستم. همون روز اول میخواستم برگردم. اما جایی برای برگشتن نبود. تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم. 
حالا چند ماهی میشه که اینجا هستم. هنوز خیلی خیلی چیزها هست که بلد نیستم. هنوز اینجا غریبه ام. هنوز اینجا خونه من نیست. اما تصمیم گرفتم که هرجور شده بمونم. هنوز حالم خوب نیست. هنوز مثل برج زهرمار هستم. اما اینقدر بهتر شدم که بتونم یه کم اینجا بنویسم. بشتر شبها بیدارم و روزها تا ظهر میخوابم. نمیدونم همه اینها یه روز درست میشه یا نه. اما فعلاً این منم. دختری توی سرزمین غریب. تا سرنوشت برام چی بخواد. 

باز اکانت فیسبوک من غیر فعال شده

دوستای خوبم. اکانت فیسبوک من باز غیر فعال شده. فقط خواستم خبر داده باشم تا وقتی که دوباره پسش بگیرم. اگه پیغام خواستین بدین برام ایمیل کنین. 

دوستتون دارم
سحر