این سحر احساساتی

دیروز بالاخره از تز دکترام دفاع کردم و قبول شدم. الان دیگه میتونم خودم را "دکتر سحر برادران" صدا بزنم. گرچه خیلی از این لفظ خوشم نمیاد و برای من سحر همیشه قشنگ ترین اسمی بوده که دوست داشتم دیگران منو باهاش صدا بزنن. از دیروز همه ذهنم پر از احساسات خوب و بد فراوون شده. انگار خاطره همه سالهایی که اینجا زندگی کردم تو ذهنم زنده شده اند باز. اولین روزی که برای این رشته قبول شدم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم. اون موقع ها تازه از همسرم جدا شده بودم و حتی فکر کردن به این که توی کشور غریب و بدون درآمد بخوام درس بخونم برام خیلی ترسناک بود. اما کم کم تونستم باهاش کنار بیام. از اونجایی که من پیش زمینه قبلی توی زمینه درسم نداشتم گرفتن بورسیه تقریباً غیر ممکن بود. به خاطر همین باید برای خودم کاری دست و پا میکردم. یکی دو تا کار تحقیقاتی از استادام گرفتم که یه درآمد ناچیزی برام داشت. اما چیزی نبود که باهاش زندگی بگذرونم. به خاطر همین شروع کردم بیرون از دانشگاه کار کردن. اگه بخوام خیلی صادق باشم حتی به فکر پول در ازای سکس هم افتادم و تصمیم گرفتم از بدنم برای پول درآوردن استفاده کنم. اما خیلی زود این فکر را کنار گذاشتم. سکس برای من همیشه سرشار از عشق و لذت بوده و من هیچوقت نخواستم به پول آلوده اش کنم. شروع کردم توی فروشکاه ها کار کردن و به خصوص توی شیفت های شب که یه مقدار پول بیشتر میدادن کار کردم. اما یه بار که یکی از کارفرماهام بعد از ساعت کاری در را بست و به زور بهم تجاوز کرد تصمیم گرفتم اون کار را هم بذارم کنار. اول میخواستم ازش شکایت کنم و میدونستم که با این کار بدبختش میکنم. اما هنوز اون ذهنیت زنانه که از ایران باهام مونده بود و اون ترسی که همه مهاجرها باهاش دست و پنجه نرم میکنند نذاشت برم دنبال شکایت. کار شب ها را ول کردم و توی کتابفروشی مشغول کار شدم. روزهایی که دانشگاه نمیرفتم را کلاً توی کتابفروشی گذروندم. همون کتاب فروشی که تا همین اواخر هم میرفتم. درآمد بخور و نمیری برام داشت. نه اینقدر که بتونم اجاره آپارتمانم را بدم. اینه که با یکی دو نفر دیگه همخونه شدم. یکیشون یه دختر روس بود که خیلی خوشکل و خوش هیکل بود و من همیشه بهش غبطه میخوردم. یکی دیگه یه پسر لهستانی بود که اون هم خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی زود روابط سه نفریمون توی خونه به سکس کشیده شد و من باهاشون نزدیک شدم. همخونه ای لهستانیم که من هیچوقت نتونستم اسمش را درست تلفظ کنم یا حتی بنویسم عکاس بود و منو تشویق کرد که وارد دنیای مد بشم. خیلی زود تونستم توی این بازار برای خودم کارهایی پیدا کنم. حالا من باز داشتم از بدنم پول در میاوردم، اما این یکی برام خیلی قابل هضم تر بود. این کار را خیلی دوست داشتم و این که برای هر جلسه عکاسی کلی آرایش روی صورت و بدنم انجام میشد لذت میبردم. و میبرم. و این که عکس های خودم را خودم خیلی زیبا میبینم برام لذت بخش بود. این کار را ادامه دادم و الان هم تنها منبع درآمدمه هنوز.
کم کم زندگیم اینجا شکل گرفت. منچستر برام تبدیل به خونه شد. دیگه کم کم دلم کمتر برای اصفهان تنگ میشد. اینجا داشتم همه لذت های زندگی را تجربه میکردم. درآمدم به اندازه کافی شده بود که برای خودم این آپارتمان کوچولو را اجاره کنم. و علاقه من به سکس و فانتزی های سکسی که روز به روز بیشتر میشد باعث شد توی درسم هم پیشرفت خوبی داشته باشم. استاد راهنمام که یه خانوم بسیار بسیار مهربون و در عین حال جدیه از من خواست که برای پروژه پایان نامه ام موضوع فانتزی های سکسی توی جوامع خاور میانه ای مثل ایران را انتخاب کنم. اولش کمی برام ترسناک بود. چون میدونستم که هیچ منبع موثق و معتبری که بتونه در این زمینه کمکم کنه وجود نداره. میدونستم که همه آمارها از کانال دولت در میان و نمیتونن معتبر باشن. اما بالاخره راه خودم را پیدا کردم. شروع کردم به وبلاگ های سکسی ایرانی سر زدن. به سایت های سکسی ایرانی. بیشترشون مطالب دروغ و اغراق آمیزی بودند که گرچه برای تحقیق من جالب بودند اما همه موضوع را نمیرسوندن. وبلاگ های پر طرفدار مثل nesvan هم اکثراً سکسی به اون معنا نبودند و گرچه موضوعات مرتبط را با شجاعت و صراحت بهش میپرداختند، اما صحبتی از فانتزی های سکسی توشون نبود. در همین حین و بین بود که با وبلاگ دوستی به نام کیوان برخوردم. از نوشتنش خوشم اومد و به نظرم رسید که نوشته هاش بیشتر از اون که قصه و رویا باشه نوشته های واقعی خودشه. شروع به خوندن و دنبال کردن وبلاگش کردم. خیلی دیر به دیر آپدیت میکرد اما. بعد از مدتی از این که خواننده های وبلاگش زیادن ولی کامنتی نمیذارن و توی بحث ها شرکت نمیکنن گلایه کرد و گفت که دیگه نمیخواد بنویسه و میخواد وبلاگ را تعطیل کنه. برای من شاید یه موقعیت آماده پیش اومده بود که میتونستم ازش نهایت استفاده را ببرم. ازش خواستم که اجازه بده من وبلاگ را ادامه بدم. اون هم بدون هیچ اما و اگری پسورد وبلاگ را برام فرستاد.
حالا من وبلاگی داشتم که خواننده زیادی هم داشت. و من باید میتونستم در خلال نوشته ها و نظرات خواننده ها مطالبی که میخوام را به دست بیارم. من تا اون موقع هیچ وبلاگ فارسی نداشتم و نمیدونستم واقعاً چطوری میشه نوشت و خواننده جذب کرد. نهایتاً به این نتیجه رسیدم که داستان واقعی زندگی خودم را بنویسم. من همیشه عاشق سکس بودم و هستم. شاید اینجایی که الان توی زندگیم وایسادم هم در نتیجه همین علاقه زیاد به سکس باشه. به همین خاطر تصمیم گرفتم به جای نوشتن مطالب نظری راجع به رشته دانشگاهم که خواننده ها را فراری میداد و همینطور نوشتن داستان ها و قصه های بی سر و ته که نه واقعیت داشتن و نه جذابیت، داستان زندگی خودم را بنویسم. همونجوری که بودم. همونطور که هستم. من حتی از اسم مستعار استفاده نکردم. شروع کردم با اسم واقعی خودم نوشتم. و برای این که واقعیت خودم را نشون بدم عضو فیسبوک شدم. من همیشه از فیسبوک متنفر بودم. بعد از اومدنم به انگلیس، همه فامیل و دوستام بهم التماس کردن که بیام تو فیسبوک و من نیومدم. اما حالا برای این که با خواننده های وبلاگم ارتباط نزدیکتری داشته باشم تصمیم گرفتم این کار را بکنم.
در طی همه این مسیر بالا و پایین های زیادی دیدم. خیلی ها بهم فحش دادن. خیلی ها بهم جنده گفتن و فکر کردن من به همین راحتی ناراحت میشم و جا میزنم. خیلی ها برام غیرت به خرج دادن و شروع به دعوا با بقیه کردن. خیلی ها راه و بیراه اندام جنسیشون را حواله همه جای تن من کردن. خیلی ها برام ایمیل های تهدید آمیز زدن. خیلی ها سعی کردن اکامنتمو هک کنن. خیلی ها سعی کردن با ساختن اکانت های جعلی و دوستی های ساختگی رمز و راز زندگی من را در بیارن. رمز و رازی که وجود نداشت. همه سعیشون این بود که اسم واقعی من را پیدا کنن. و من بارها گفته م و باز هم میگم که من با اسم واقعیم دارم مینویسم. دنبال اسم های دیگه نگردین. خیلی ها بهم ایمیل زدن و تنها چیزی که میخواستن کردن من بود. خیلی ها بهم ایمیل زدن و از من مشاوره خواستن و ته تهش اون چیزی که میخواستن این بود که من تأیید کنم اونها میتونن به همسرشون خیانت کنن فقط چون همسرشون اونجور که میخوان باهاشون سکس نمیکنه. و من دوستهای زیادی پیدا کردم. از جای جای ایران. از تهران، از شهر خودم اصفهان، از کردستان، از سیستان و بلوچستان، و حتی از افغانستان و تاجیکستان. چیزی که حتی تصورش را هم نمیکردم. و این دوستی ها اینقدر نزدیک شد و ادامه پیدا کرد که من واقعاً یادم نمیاد قبل از شروع وبلاگم یا فیسبوکم این آدم کجا بود و چرا من نمیشناختمش. اینقدر که دیروز وقتی جلسه دفاعم تموم شد و اومدم بیرون اولین کاری که کردم نه به بابا و مامانم زنگ زدم، نه به خواهرم، نه به دوستام. اولین کار همه ذوق و شوقم را گذاشتم توی فیسبوک. برای همه این دوستام. دوستایی که حالا بخش مهمی از زندگی من شده اند.
و در کمال ناباوری همه این دوستایی که با دیدن هر عکس سکسی من هزارتا کامنت و لایک زیر عکسم میذاشتن اصلاً تحویلم نگرفتن. اون موقع فقط یه دوست خوب بهم تبریک گفت. همین. و من شوک زده فیسبوک را ول کردم و رفتم از دانشگاه بیرون. و شب که رسیدم خونه دیدم فقط 7 نفر بهم تبریک گفتن. اینقدری که این موضوع بهم برخورد هیچ چیز دیگه برنخورده بود. اینقدر که واقعاً شک کردم که دیگه نوشتنم را یا فیسبوک اومدنم را ادامه بدم یا نه. نمیدونم. شاید این آخرین نوشته من اینجا باشه. شاید نباشه. اگه دیگه چیزی اینجا ننوشتم از همتون به خاطر این که این همه مدت با من بودید تشکر میکنم. و اگه باز اینجا چیزی نوشتم دیگه از هیچکس هیچ انتظاری ندارم. الان ساعت یک و نیم نصف شب اینجاست و من با چشمهای پر اشک این پست را میزارم. شب و روزتون به خیر.