این همسایه ها

توی آپارتمان کناری من یه خانوم مسن و تنها زندگی میکنه به اسم خانوم گریشام. هر دفعه که اسمش را میگم یا میبینمش یاد اون سریاله میفتم که توش خانوم گریشام داشت. یادم نیست اسم سریاله چی بود. خیلی وقتها میشه که خانوم گریشام را موقع رفتن یا اومدن و اکثراً توی آسانسور میبینم. خیلی خانوم خوبیه و معولاً رفتار مادرانه ای داره. گرچه بعضی وقتها از اون پیرزن های انگلیسی نچسب میشه.
دیروز از سر کار که برمیگشتم رفتم سر صندوق پستیم و داشتم نامه هایی که رسیده بود را نگاه میکردم قبل از این که برم بالا که خانوم گریشام از پشت سر بهم سلام کرد و بعد که برگشتم مثل این که سالها دلش برام تنگ شده باشه بغلم کرد. من بیشتر از این که محبتش برام جالب باشه هاج و واج مونده بودم که چی شده این یه دفعه با من اینجوری شده. دیگه با هم رفتیم سوار آسانسور شدیم که بریم بالا. توی راه بهم گفت که ترسیده بوده نکنه من از اون آپارتمان رفته باشم. با تعجب پرسیدم چطور همچین فکری کرده. گفت آخه چند روزی بود صدات نمیومد. باز با تعجب پرسیدم صدا؟ مگه من سر و صدا میکنم؟ یه لبخند ملیح سرشار از بدجنسی و خجالت و ... زد و گفت همیشه که نه، گاهی که مهمون داری. میفهمی که؟  من که منظورش را فهمیده بودم از خجالت سرخ شدم. فهمیدم منظورش داد و بیداد من موقع سکسه. راستش من موقع سکس خیلی به این موضوع فکر نمیکنم و معمولاً خیلی سر و صدا میکنم. حس میکنم یه قسمت زیادی از لذتی که میبرم و طرفم میبره به خاطر همین داد و فریادهای منه. ولی تا حالا به این جنبه قضیه فکر نکرده بودم.
خانوم گریشام که متوجه نگرانی من شده بود دستمو گرفت و گفت عزیزم من مشکلی ندارم. تازه خیلی هم خوبه. این که دختر جوون و خوشکلی مثل تو همسایه من باشه و من زندگی را از پشت دیوار خونه ام حس کنم به من هم احساس خوبی میده.
نمیدونستم چی بگم. حالا دیگه از آسانسور اومده بودیم بیرون و جلوی در خونه هامون بودیم. فقط بغلش کردم. اونم بغلم کرد. بعد همینجوری که تو بغل هم بودیم در گوشم گفت دیشب بعد از یه هفته که نگران بودم رفته باشی باز صدات اومد و من خیلی خوشحال شدم. حس کردم صورتم مثل لبو قرمز شد. آره دیشب من مهمون داشتم و باز از اون شبای خوب بود. فقط ازش خدافظی کردم و اومدم تو خونه. در را که بستم بهش تکیه دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم. حرفش هنوز هم توی گوشم هست که میگفت حضور تو پشت این دیوار به من هم حس زندگی میده. یاد چندین سال پیش توی اصفهان افتادم. همسر سابقم که تازه از انگلیس برگشته بود اصفهان رفته بود یه آپارتمان خریده بود. بعد از چند هفته همسایه ها رفته بودن یه استشهاد محلی درست کرده بودن و داده بودن به مدیر مجتمع که ایشون مجرده و نباید اینجا زندگی کنه. وقتی اون رفتار را با رفتار خانوم گریشام مقایسه میکنم میفهمم که چرا یه جامعه مثل انگلیس سلامت روانی بالایی داره و یه جامعه مثل ایران متأسفانه اختلالات رفتاری و اخلاقی فراوون.