وقتی مست میشم

مدتهاست که دست و دلم به نوشتن نمیره. افسردگی لعنتی باز پاش را گذاشته رو گلوی من و داره خفه ام میکنه. این چند روز هربار که فیسبوک یا تلگرامم را باز کردم همه در حال نوشتن راجع به مادر بودن. و این اولین روز مادریه که که مامان دیگه نیست. زنگ زدم اصفهان. کلی با آبجی بزرگه با هم گریه کردیم. عصرش پا شدم رفتم بار. میدونستم که باز دارم پناه میبرم به الکل. دکترم دفعه پیش دعوام کرد. میگه دارم معتاد میشم. راست هم میگه. ولی بعضی وقتها این تنها چیزیه که یه کم آرومم میکنه. 
بار خیلی شلوغ نبود. آخه روز دوشنبه اول هفته کی میره بار؟ توی این سرمای لعنتی هم همه چیز از شکل آدمیزادی خودش در میاد. من همیشه برنامه بار رفتنم این شکلی بوده که یه کم مشروب میخورم، بعد پامیشم میرم بیرون یه سیگار میکشم، باز برمیگردم یه کم مشروب و همینطور انگار کم کم این دوتا مثل دارو آرومم میکنن. ولی تو این سرما اینقدر مجبورم لباس بپوشم که قید سیگار کشیدن را یا میزنم یا کلاً یکی دو بار بیشتر نمیرم. 
یکی از دفعه هایی که رفته بودم برای سیگار یه پسره سیاه پوست هم وایساده بود داشت سیگار میکشید. البته از بوش معلوم بود که که سیگار نبود و داشت پات دود میکرد. یه کم حرفهای معمولی با هم زدیم. پرسید که میخوام باهاش پات بکشم یا نه. بدم نمیومد. یه دونه بهم داد و کشیدم. از وقتی از منچستر اومدم این اولین باری بود که پات میکشیدم. با این که اینجا مدتیه که آزاد شده، اما اصلاً بهش فکر نکرده بودم. خیلی بهم چسبید. رفتیم تو که چندتا مشروب دیگه بزنیم. یه دوست دیگه اش هم اون تو نشسته بود. اونم سیاه بود. دعوتم کردن که پیششون بشینم و برام مشروب سفارش دادن. انگار معجون پات و ویسکی تاثیر خودش را گذاشته بود. از ویسکی خوردن من تعجب کرده بودن. معمولاً خیلی نوشیدنی دخترونه ای محسوب نمیشه توی بار. یه کم با هم گپ زدیم و یه دود دیگه هم بیرون گرفتیم. حس میکردم حالم خیلی بهتره. سرم حسابی سبک شده بود. آخرهای شب که شد بهم پیشنهاد دادن برم خونشون و با هم فان داشته باشیم. راستش با این که حسابی مست شده بودم ترسیدم این کار را بکنم. ولی دلم هم نمیومد از خیرشون بگذرم. از طرفی خونه خودم هم نمیخواستم ببرمشون چون هم هم خونه ای هام خونه بودن و هم این که هنوز بهشون اعتماد نداشتم. یه دفعه یادم افتاد که یکی از دوستام که توی آپارتمان زندگی میکنه داره خونه اش را همین روزا عوض میکنه. بهش زنگ زدم. دختر خوبیه و با این که روزها سر کار میره شبها زود نمیخوابه. اما دیگه ساعت حدودای نصفه شب بود که من بهش زنگ زدم و یه کم نگرانم شد. بهش گفتم که چیزی نیست و ماجرا را براش گفتم. گفتم اگه میشه من اینا را بیارم خونه اون. گفت که اشکالی نداره، اما خودش چون پریوده نمیتونه کاری بکنه. در ضمن کاندوم هم خونه نداره. 
سه تایی یه تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه دوستم. سر راه هم یه بسته کاندوم خریدیم. وقتی رسیدیم من دیگه داشتم بیهوش میشدم، ولی از هیجان این که دوتا پسر جامائیکایی باهام هستن خودم را سرپا نگه داشته بودم. رفتیم تو. دوستم یه آپارتمان یه خوابه داره و یه تخت بیشتر نداشت، اما بیچاره همون را داد به ما سه تا. 
دوتایی شروع کردن لباسهام را در آوردن. از این که دوستهای سیاهشون را روی سینه های سفید خودم میدیدم به شدت حال میکردم. وقتی لباسهاشون را درآوردن از دیدن کیرهای بزرگشون واقعاً حالی به حالی شدم. فقط امیدوار بودم که بلد باشن چطوری ازشون استفاده درست کنن. خودم برای جفتشون کاندوم گذاشتم و شروع کردیم. راستش را بگم خیلی چیز زیادی ازش یادم نمیاد. 
امروز صبح که بیدار شدم ساعت حدود ده و نیم صبح بود. یادم نبود که کجام و اینجا خونه کیه. هیچی تنم نبود و روی سینه هام و شونه هام جای کبودی و گاز بود. گردنم هم درد میکرد و مطمئن بودم که گردنم هم دست کمی از پستانهام نداره. تنم بوی عطر مردونه میداد که خوب با اون وضعیت طبیعی به نظر میرسید. از جام بلند شدم. غیر از شورت و سوتین، لیاسی که تو خونه بتونم بپوشم نداشتم. داشتم دنبال لباسهام میگشتم که دوستم درزد و اومد تو. با دیدنش تازه یادم افتاد که دیشب چه خبر بوده. بهش گفتم اون دوتا پسرها کجان که گفت اونها همون نصف شب رفتن. رفت از توی کمد خودش یه حوله و بلوز و شلوار بهم داد که بپوشم. بهش گفتم نمیخواد میرم خونه دیگه. یه لبخند بدجنسی زد و گفت بهتره یه دوش بگیرم. تازه متوجه شدم که پسرها خودشون را رو شکمم خالی کرده بودند و من هم همونطور خوابم برده بود. 
رفتم دوش گرفتم. همه گردنم جای بوس و گازشون کبود شده بود. وقتی اومدم بیرون دوستم یه ناهار خوب رو میز چیده بود. ساعت حدود یازده و نیم بود دیگه و کار از صبحونه گذشته بود. نشستیم با هم صبحونه خوردن. بهش گفتم چرا نرفتی سر کار. گفت که دلش نمیومده منو تو خونه ول کنه بره. و تازه کلی هم داره برف میاد. تازه از پنجره بیرون را نگاه کردم. برف شدیدی امروز داره میاد اینجا. ازش معذرت خواهی کردم که دیشب اذیتش کردم. یه کم صورتش قرمز شد و گفت نه خیلی هم بهش خوش گذشته. پرسیدم مگه تو هم کاری کردی دیشب. گفت نه، ولی ما در را نبسته بودیم و اون همه ماجرا را دیده. خیلیش را هم با موبایلش فیلم گرفته بود که داد بهم و گفت هرکدوم را میخوام پاک کنم. برام دیدن فیلم سکسی خودم جالب بود. خندید و بهم گفت سحر تو برای خودت یه پا پورن استار هستی ها. گوشی را گذاشتم کنار و با حالت اعتماد به نفس گفتم حالا کجاش را دیدی. خیلی گرسنه ام بود. ناهارم را تموم کردم. ازش خواستم که اگه ممکنه از لپتاپش استفاده کنم. تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که ماجرای امروزم را اینجا بنویسم. میدونم که وقتی شروع به لذت بردن میکنم یعنی دارم بر افسردگیم غلبه میکنم. هنوز تنم یه کم درد میکنه. میخوام برم باز هم فیلمهای دیشبم را ببینم و بفهمم هر کجای تنم برای چی درد میکنه.  

از خودم خسته ام

از دست خودم خسته شدم. دیگه بعد از رفتن مامان اون آدم قبل نشدم. خیلی خواستم بیام اینجا مطلب بنویسم، اما حس کردم همه حرفهام رنگ چس ناله شده :( ببخشید. تازه داشتم به نبودنش عادت میکردم که علیرضای عزیز هم رفت. برام قابل باور نبود رفتنش. یاد اولین ایمیل هایی که باهاش رد و بدل کردم افتادم. من همیشه طنزهاش را دنبال میکردم و یه روزی توی 2013 تصمیم گرفتم براش بنویسم. براش نوشتم و اینطوری که این پایین میبینید استقبال کرد. بعدش خیلی با هم حرف زدیم. البته حرف که نه. من هیچوقت صداش را نشنیدم. همیشه با ایمیل و تلگرام. و بعد یه دفعه همه دنیا رو سرم خراب شد. علیرضا هم رفت. نمیدونم دیگه بتونم اینچا چیزی بنویسم یا نه. ولی امیدوارم خوب بشم و بتونم.