خانوم گریشام از پیشم رفت :( به همین سادگی. امروز عصر که اومدم خونه دیدم جلوی خونه یه آمبولانس وایساده و یکی دو نفر درش را بستن و راه افتادن. با تعجب اومدم تو و مدیر ساختمون را دیدم. ازش پرسیدم چی شده. گفت بیچاره پیرزنی که تو فلان واحد زندگی میکرد دیروز فوت کرده بوده. عین برق گرفته ها شدم. پرسیدم خانوم گریشام؟ گفت "آره راستی میشه واحد کناری تو دیگه. حتماً دیده بودیش. دیشب هرچی پسرش زنگ میزنه میبینه جواب نمیده. اما حدس میزنه که بیرونه. امروز باز زنگ زده بود. وقتی دیده بود جواب نمیگیره به من زنگ زد. من ظهر با کلید خودم در را باز کردم و دیدم تو تختش فوت کرده. به پسرش و به اورژانس زنگ زدم. الان هم جنازه اش را بردن". و من مثل برق گرفته ها خشکم زد. یاد همه خاطره های خوبی افتادم که باهاش داشتم. پیرزن مهربون دلش از من جوون تر بود. بر خلاف اکثر پیرزن های انگلیسی خیلی اخلاق خوبی داشت. از رفت و آمدهای من خبر داشت و خودش بهم میگفت حضور دختر جوونی مثل تو تو خونه بغلیم بهم انرژی میده. میگفت سر و صدای من نه تنها اذیتش نمیکنه که حس خوبی هم بهش میده. نمیدونم دیروز چه وقت تموم کرده بوده. اما من تقریباً همش خونه بودم. و هیچ مهمونی هم نداشتم. وقتهایی هم که تنهام معمولاً آهنگ گوش نمیکنم. اگه حتی میزد به دیوار حتماً من میشنیدم. خوب حتماً در آرامش و بدون درد مرده. خوش به حالش. حالا امشب من خوابم نمیبره. میترسم. حس میکنم تنها شدم. انگار حضور پیرزن همیشه برام یه دلگرمی بود. دیگه حتی به این که مرد غریبه ای بیاد تو خونه ام نمیتونم فکر کنم. انگار از همه میترسم باز. برق ها را خاموش کردم و تو تختم نشستم دارم مینویسم. اما بر خلاف همیشه همه لباسهام تنمه. انگار حس میکنم یکی داره نگام میکنه. انگار همون دختر خجالتی چند سال پیش شدم. نمیفهمم چم شده. حتی نمیخوام گریه کنم. فقط دلم میخواد یه آشنا اینجا بود. که جلوی ترسیدنم را بگیره. دیگه دوست ندارم بنویسم. میرم یه ویسکی بخورم. شاید آروم شم بتونم بخوابم.
شبت برای همیشه به خیر خانوم گریشام عزیز
شبت برای همیشه به خیر خانوم گریشام عزیز