بچه های جنگ

هیچوقت روزی که رفتم کلاس اول را یادم نمیره. همیشه مثل یه فیلم جلوی چشممه. مامانم مثل ابر بهار اشک میریخت و محکم بغلم کرده بود. من اون موقع خودم به اندازه کافی استرس داشتم و گریه ها و بی قراری های مامانم هم باعث شده بود وحشت زده بشم و گریه کنم. اون روز داییم اومده بود که من و مامان را ببره مدرسه. وقتی بی قراری مامان را دید شروع کرد به نصیحت کردنش. مامانم همینطور که گریه میکرد بهش گفت که هم گریه خوشحالیه هم ناراحتی. از این خوشحاله که الان دیگه جنگ تموم شده و لازم نیست هر روز که من میرم میدرسه مثل خواهر بزرگترم که میرفت تا ظهر که برمیگردیم صد بار بمیره و زنده بشه که آیا مدرسه مون امروز موشک میخوره یا نه. و ناراحته چون همیشه بابام دوست داشته مدرسه رفتن ماها را ببینه و با شهید شدنش این آرزوش برآورده نشده. 
اون موقع ها من خیلی از این حرفهای مامان سر در نمیاوردم. من از وقتی یادم میومد توی جنگ بزرگ شده بودم. همیشه صدای موشک و بمبارون جزئی از زندگیم شده بود. نمیدونستم جنگ تموم شده یعنی چی. از چند وقت قبلش مامان برام یه مانتوی گشاد و یه مقنعه طوسی زشت خریده بود. چند باری سر پوشیدنش دعوامون شده بود. و اون روز پوشیدنش علاوه بر همه اون گریه ها و استرس ها حالم را بد میکرد. و همه اینها باعث شد هیچوقت مدرسه را اونطوری که دلم میخواست دوست نداشته باشم. 
همه اینها گذشت. من بزرگ شدم. از ایران اومدم بیرون. یاد گرفتم که زندگی همه اون چیزی که ما تو ایران دیدم نبوده. یاد گرفتم که یه دختربچه 7 ساله نباید انفجار براش یه صدای روزمره باشه. یاد گرفتم که یه دختربچه به اون سن و سال هنوز خیلی خیلی راه داره تا یاد بگیره چرا باید همیشه یه جایی از شهرش بترکه، که چرا باید پدرش را توی جنگ از دست بده، که چرا باید توی راه مدرسه اش خاک و خون و آتیش ببینه. و یاد گرفتم که همه اینها به خاطر آدمهای جنایتکاری بوده که مشکل روانی داشتند و به جای این که درمان بشن شدن صاحب اختیار یه کشور و چنین بلاهایی را سر من و نسل من آوردن. 
حالا امروز یاد همه اینها افتادم چون بعد از مدتها که حتی فیسبوک را باز نکرده بودم امروز رفتم تو و دیدم یکی از دوستان یه ویدیو از یه کودک سوری منتشر کرده که امدادگرها نجاتش دادن و میارنش توی ماشین. ظاهراً یه پسر بچه 4 یا 5 ساله است. زخمیه و خاکی. معلومه از زیر آوار آوردنش بیرون. پدر و مادرش نیستن. اما حتی گریه نمیکنه. با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم. این بچه بخت برگشته فکر میکنه زندگی همینه. که همیشه همه جا در حال انفجار باشه. که پدر و مادرت چلوی چشمت تکه تکه بشن. این بچه به جای این که امروز کنار هم سن و سالای خودش شعر بخونه و بخنده و بازی کنه غرق در خون و خاک میشینه تو آمبولانس امداد. 
بچه ها خیلی گناه دارن. بچه ها نباید این بلاها سرشون بیاد. و لعنت و نفرین به همه اونهایی که این زندگی را برای این بچه ها درست کردن. و لعنت و نفرین به هر دین و آیینی که به هر آدمی اجازه چنین جنایت هایی را میده. بچه ها را دریابیم. اونها هیچ تصوری از این که چرا اینطوری شده ندارن. بچه ها خیلی گناه دارن. خیلی. 
کاش میتونستم سیل اشکم را که الان سرازیر شده اینجا بنویسم. کاش میتونستم کاری بکنم.  

این دنیای کوچیک

مدتی هست که اومدم نیویورک زندگی میکنم. کار جدیدم را شروع کرده ام و کم کم زندگی داره به روال عادی خودش برمیگرده.  آپارتمانی که اجاره کردم توی یکی از محله های اطراف شهر به اسم "پورت چستر" ه. این چستر یه جورایی به من چسبیده. بعد از مدتها زندگی توی منچستر حالا خونه ای که اینجا پیدا کردم توی پورت چستره. روزها از اینجا با مترو میرم سر کارم که توی مرکز شهر نیویورکه. فاصله خونه تا شرکت نسبتاً زیاده و حدود یک ساعتی طول میکشه تا برسم. البته همه اش توی ترن نیست و یه مقدارش هم پیاده رویه. اما به هر حال حدود 40 دقیقه ای توی ترن هستم. اوایلش چون شهر برام جدید بود و همه جا غریبه بود همه مسیر را کلاً اینور و اونور نگاه میکردم که یه وقت جای اشتباه پیاده نشم و این که یه کم هم شهر را یاد بگیرم. اما کم کم مسیر برام عادی شد و حالا 40 دقیقه تو ترن نشستن برام خسته کننده بود. به خاطر همین دیگه عادت کردم هدفونم را بذارم و آهنگ گوش کنم تا برسم. 
یکی از سرگرمیهام وقتی توی ترن مشغول موزیک گوش کردن هستم اینه که آدمها را نگاه کنم و راجع به رفتارشون فکر کنم. با توجه به رشته تحصیلیم همیشه مطالعه روی رفتار آدمها برام جالب بوده. گرچه گرایش من بیشتر روی زمینه رفتار سکسی آدمها بوده، اما در کل از این که رفتار آدمها را در حالت عادی مطالعه کنم و سعی کنم شخصیتشون را تحلیل کنم هم برام خیلی جالب بوده. 
جمعه پیش که میرفتم سر کار یه آقایی توی ترن روبروم نشست و شروع کرد به کتاب خوندن. یه شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهن مرتب و اتو کرده. با موهال بلوند و بلند که پشت سرش بسته بود. و یه عینک آفتابی که روی موهاش زده بود. قیافه اش عجیب برام آشنا بود. خیلی فکر کردم که کجا ممکنه دیده باشمش. ظاهراً خیلی بهش زل زده بودم چون اون هم یکی دو بار نگاهی به من کرد و بالاخره لبخندی هم زد. و دوباره مشغول کتاب خوندن شد. از کنجکاوی انگار کک توی شلوارم افتاده بود. دلم میخواست بدونم کجا ممکنه دیده باشمش. 
آخر ازش سؤال کردم. اول خودم را معرفی کردم و بهش گفتم که قیافه اش برام خیلی آشناست. اون هم خیلی مؤدب خودش را معرفی کرد اما گفت که فکر نمیکنه من را بشناسه. اصرار بیشتر از این را خیلی به صلاح ندیدم. چون ممکن بود فکر کنه من  بهش نظر دارم. ترن که به ایستگاه رسید اون هم همون ایستگاه پیاده میشد. توی در ترن باز کنار هم قرار گرفتیم. این بار انگار اون هم نظرش جلب شده باشه و بخواد سر صحبت را باز کنه پرسید لهجه ام کجائیه چون بیشتر به انگلیسی میخوره تا آمریکایی، اما انگلیسی هم نیست. بهش گفتم که من اصلاً ایرانی هستم و مدت زیادی توی منچستر زندگی کردم. تا اسم منچستر اومد انگار یه چیز مهم فهمیده باشه. گفت که خیلی اتفاقی اون هم حدودای سال 2005 منچستر اومده. 
حالا هردومون برامون جالب شده بود که بدونیم سرنوشت ممکنه ما را قبلاً یه جا به هم معرفی کرده بوده. با هم رفتیم یه کافه و یه قهوه گرفتیم. گفت که اون سال با پرواز از لوس آنجلس میرفته لندن که هواپیماشون دچار سانحه میشه و مجبور میشه توی منچستر فرود بیاد. همین یه نکته کافی بود که کاملاً یادم بیاد کجا و چطوری دیده بودمش. انگار همه چیز مثل روز برام روشن شد یه دفعه. 
اون سالها من هنوز با همسرم توی منچستر زندگی میکردم اما اون اواخر زندگی مشترکمون بود که در حال جدا شدن بودیم. اون سالها من بعد از این که قید زندگی مشترکم را زده بودم تجربه های عجیب و غریب زیادی کردم و شاید اوج تنوع جنسی من هم از همون موقع ها شروع شد. یادم اومد که یه شب رفته بودم یه بار و مشغول مشروب خوردن بودم که چشمم به یه آقای خوشتیپ افتاد. با موهای بلوند و بلند که دم اسبی بسته بود و تنها توی بار نشسته بود. رفتم پیشش و خودم را معرفی کردم. بعد از خوش و بش فهمیدم که مسافر لندن بوده و هواپیماشون به خاطر آتیش گرفتن موتور مجبور به فرود اضطراری توی منچستر شده. اون هم فرصت را غنیمت دونسته و تصمیم گرفته یکی دو روز اونجا بمونه و شهر را ببینه. اون شب من با اون آقای خوشتیپ رفتم هتلش. با هم باز هم مشروب خوردیم و یه سکس طولانی و عالی داشتیم. شب پیشش موندم و صبح وقتی چشم باز کردم و خودم را لخت تو بغل اون آقای خوشتیپ دیدم باز تحریک شدم و یه سکس عالی دیگه هم صبح با هم کردیم. صبحونه را توی هتل با هم خوردیم و بعد از هم خدافظی کردیم. و حالا همون آقای خوشتیپ اینجا توی نیویورک روبروم نشسته بود. 
ظاهراً خیلی رفته بودم توی فکر. چون دیدم داره مرتب میگه ببخشیدو ببخشید. یه دفعه به خودم اومدم. پرسید چیزی شده؟ فهش گفتم که من یادم اومد کجا دیدمش. وقتی بهش گفتم دهنش از تعجب باز مونده بود. گفت که اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیش بوده و این که من خوشکلترین دختری بودم که تا به حال باهاش خوابیده بودم. گفت که بعد از این که رفته لندن و حتی بعد که برگشته بود آمریکا خیلی سعی کرده بوده من را یه جوری پیدا کنه، اما اون موقعها که هنوز فیسبوک و اینا نبوده پیدا کردن یه نفر خیلی سخت بوده و نهایتاً بی خیال شده. 
از این که فهمید من اومدم و نیویورک زندگی میکنم خیلی خوشحال شد. تلفن همدیگه را گرفتیم و همون روز بعد از کار با هم یه قرار گذاشتیم. شب رفتم خونه اش که اتفاقاً خیلی نزدیک خونه خودمه. گفت که با دوست دخترش اونجا زندگی میکنه که الان مسافرته. اون شب با هم بیرون رفتیم. شام خوردیم. مست شدیم، رقصیدیم، رقصیدیم و آخر هم برگشتیم خونه اش و یه شب خیلی خیلی خوب با هم داشتیم. مدتها بود که از حضور مرد توی زندگیم لذت نبرده بودم. مدتها بود که از بدن بهنه مردی خوشم نیومده بود. مدتها بود که سکس مردونه را نچشیده بودم. همه این اتفاقها را به فال نیک میگیرم. شاید نیویورک آغاز یه دوره جدیدی از زندگیم باشه. شاید باز بتونم به دوره خوبی که توی منچستر داشتم برگردم. کسی چه میدونه. وقتی کسی را که 10 سال پیش توی منچستر باهاش یه شب خوب داشتم اینجا توی نیویورک پیدا میکنم یعنی اتفاقهای خوبی در راهه. 

دلتنگی لعنتی

از عجایب دنیاست که وقتی کنار ساحل زیبای ایبیزا و در کنار دختران زیبا و سکسی هم سن و سالت نشسته ای یکهو دلت برای خانه پدریت تنگ شود. از عجایب دنیاست که وقتی کاملاً برهنه روی ماسه ها دراز کشیده ای و باد گرم این جزیره بهشتی اسپانیا پستانهایت را نوازش میکند دلت برای دوران لعنتی دبیرستانت تنگ شود. با آن همه لباسهای مسخره و چادر کثیف. از عجایب دنیاست که وقتی جام شراب در دست بدنت را به آفتاب دل انگیز ایبیزا سپرده ای دلت برای دوغ ظهر جمعه خانه مادربزرگ تنگ شود. از عجایب دنیاست که وقتی برای خوردن غذا به بوفه هزار رنگ میروی و انواع غذا از انواع ملل برای خوردن هست دلت برای بریانی و آبگوشت خانه تنگ شود. از عجایب دنیاست که وقتی کاملاً برهنه با دختران برهنه دیگر در بستر مشغول معاشقه و هم آغوشی هستی دلت برای شرم نوجوانی، برای سرخ شدن گونه ها و برای داغ شدن تنت از شرم تنگ شود. 
چند روزی است که ایبیزا هستم. این جزیره بهشتی اسپانیا. برای فستیوال دختران همجنس باز که از سراسر دنیا اینجا آمده اند تا چند روزی را در کنار هم فقط و فقط خوش بگذرانند، لذت ببرند و لذت بدهند. اما حیف که چیزی آن ته ته های وجودم گاهی وقتها سر بر میاورد. به زنجیرم میکشد. میخواهد همان دختر سر به راه و محجوبم کند که سالها پیش بودم. نمیدانم شاید هم هیچوقت نبودم. نه. من هیچوقت دختر سر به راهی نبودم. همیشه از آن دسته دخترهایی بودم که تا وقتی بابا زنده بود باید از ترسم جلوی او جور دیگری میپوشیدم و راه میرفتم. و بعدها بارها شنیدم که به مامان میگفتند این دخترت را زودتر بفرست خانه شوهر. حتماً میترسیدند من آبروریزی به بار بیاورم. که آوردم. .وقتی سال آخر دبیرستان بکارتم را به پسری که فقط در کوچه دیده بودمش دادم. 
مادرم دو دختر داشت. دختر بزرگش حالا عصای دستش شده و هفته ای یکی دو شب با نوه ها دورش جمع میشوند و میگویند و میخندند. سحر کوچکش اما هیچوقت سر به راه نشد. یک بار ازدواج کرد که به طلاق منجر شد و حالا هم که معلوم نیست آن سر دنیا چه غلطی میکند. میگویند سیگار میکشد و مشروب میخورد. میگوید دیگر ازدواج نمیکنم. دانشگاه را با یک مدرک خاک بر سری تمام کرد. و حالا فقط باید حرص و جوشش را خورد. شاید هم نه. شاید دیگر حتی برایم حرص و جوش هم نمیخورد. نمیدانم از همه زندگی گند من خبر دارد یا نه. نمیدانم میداند که دخترش با مردها و زنهای بی شماری همبستر شده یا نه. نمیدانم میداند که سحر کوچکش الان وسط ده ها و صدها دختر همجنس باز دیگر کنار ساحل گرم اینجا کاملاً برهنه زیر آفتاب دراز کشیده و تکه ابرهای کوچک آسمان را به یاد بچگی هایش رصد میکند. شاید دیگر کم کم عادت کرده که دختری به اسم سحر جایی آن طرف این کره خاکی هست که گاهی تلفنی میزند و حالی ازش میپرسد. چقدر مهم است که این دختر دختر خودش است یا نه. تا وقتی ایران بودم سعی کرد درستم کند. با حرف، با دعوا، با تشر، با حس مبهم خجالت از این که دختر شهید است. حالا دیگر انگار برایش فرقی ندارد. حتی وقتی زنگ میزنم نمیپرسد کجا هستم، نمیپرسد زندگی چطور است. نمیپرسد کی برمیگردم. فقط حالی میپرسد. شرح حالی میدهد و تمام. 
من اما دلم به اندازه همه این فاصله برایش تنگ میشود. به اندازه همه روزهایی که ندیده امش. به اندازه همه فاصله ای که از او دارم. میدانم که او این من را نمیخواهد. میدانم که با برگشتنم همه آنچه از من در ذهن او بوده و همه آنچه از او در ذهن من هست را خراب میکند. برای همین فقط اینجا مینشنیم و مینویسم. برای همین فقط گریه میکنم. و سیگار میکشم و مشروب میخورم. راهی که رفته ام برگشتنی ندارد. و از رفتنش ذره ای پشیمان نیستم. فقط کاش گاهی دیگران بیشتر درکم میکردند. دلم میگیرد وقتی اینجا دخترهای دیگر را میبینم که به مادرشان زنگ میزنند و با افتخار بدن برهنه شان را نشانش میدهند و بقیه دخترهای اینجا را. و مادر فقط میگوید مراقب باش. 
نمیدونم. دلم گرفته. همین. حالم هم خوب خوبه. شاید هم اثر مشروبه. یه وقتایی اثر برعکس داره. ساعت نزدیک 2 صبحه. بهتره تموم کنم و برم اگه بتونم بخوابم. میدونم که حتماً تا صبح خوب میشم.    

کار جدید

اولش که صدام کرد توی اتاقش راستش ترسیدم. معمولاً آدمهای شرکت از این که رئیس بزرگ تو اتاقش بخوادشون خاطره خوبی ندارن. اگه کار مهمی باشه معمولاً به رئیس مستقیمت میگه که بهت بگه یا نهایتاً خودش میاد بالاسرت. اما این که زنگ بزنه بری پیشش یه کم ترسناکه. ظاهراً این فرهنگ شرکتهای آمریکائیه. یا شاید هم جایی که من کار میکنم اینطوریه. اما به هر حال توی انگلیس سلسله مراتب این شکلی توی شرکت ها وجود نداشت. 
به هر حال سریع لباس و سر و وضعم را درست کردم و رفتم تو اتاقش. دل تو دلم نبود. نمیدونستم کجای کارم مشکل داشته. تنها چیزی که به فکرم میرسید این بود که اخیراً سفر کاری و غیرکاری خیلی زیاد رفته بودم و خوب شاید برای همین میخواست باهام صحبت کنه. توی اتاقش که رفتم از پشت میزش بلند شد و اومد باهام دست داد و با هم رفتیم روی مبلهای کنار اتاقش نشستیم. 
یه کم حال و احوال کرد. به نظرم فهمیده بود که من اضطراب دارم. راستش برای خودم هم عجیب بود. شاید برای اولین بار بود که از حرف زدن با رئیس بزرگم میترسیدم. بعد شروع کرد راجع به کارهایی که تحویل داده بودم صحبت کرد و این که یکی از پروژه هام را تونستن پول خوبی ازش در بیارن و حتی کار جدید به خاطرش بگیرن. به خاطر همین خیلی از کارم راضی به نظر میرسید. بعد گفت که به خاطر کار خوبم و به خاطر رابطه خوبی که با بچه های تیم داشتم و این که کارم را با علاقه دوست دارم میخواد یه پست شغلی جدید بهم پیشنهاد بده. 
از این که قضیه توبیخ و تنبیه نبوده و در واقع تشکر بوده خیلی خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد. حالا فقط منتظر بودم که بهم بگه کار جدیدم چیه. بعد از کلی توضیح و تفسیر گفت که میخواد من سرپرست یه تیم تحقیقاتی بشم که توی نیویورک مشغول کار هستن. از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم. ناخودآگاه بغلش کردم. اما زود یادم افتاد که رئیس را آدم تو محل کار بغل نمیکنه. با خجالت اومدم عقب. اما عصبانی نبود. بیشتر خنده اش گرفته بود. بهم گفت که به خاطر همین رفتارهای صاف و ساده است که ازم خوشش اومده و مطمئنه که کار جدیدم را هم به خوبی انجام میدم. 
حالا از دیروز تا به حال تو پوست خودم نمیگنجم. از یه طرف همیشه دوست داشتم برم نیویورک کار کنم. همیشه حس خوبی بهم میداده. از طرفی هم تازه توی سیاتل دوستای خوبی پیدا کرده بودم و شهر را داشتم میشناختم. ولی به هر حال از سیاتل خیلی خوشم نیومده بود. هوای اینجا هیچ جوره به طبع من نمیساخت. از طرقی هم نگرانی های رفتن به یه شهر جدید و یه زندگی جدید و دوستای جدید و کار جدید همه مثل خوره تو ذهنم وول وول میخورن. دیشب تقریباً اصلاً نتونستم بخوابم. 

از یکی دو هفته دیگه باید کار جدیدم توی نیویورک را شروع کنم. خوشبختانه دردسر اسباب کشی و این مزخرفات را ندارم. این چند وقت تو یه خونه مبله زندگی کردم که حالا تحویل میدم و میرم. اما فقط لباسها و کفش ها و وسایل شخصیم خودش یه بارکشی اساسی احتیاج داره. از انگلیس که میومدم همه را خیلی راحت فریت کردم. اما اینجا هنوز نمیدونم چیکار باید بکنم. حتماً یه راهی هست دیگه.  
حتماً سعی میکنم نوشتنم را ادامه بدم. چون راستش را بخواین توی این شرایط مثل داشتن دوستیه که من باهاش میتونم راحت حرف بزنم. 

وبلاگ

یکی از خوبیهای نوشتن وبلاگ و بودن توی فیسبوک اینه که آدم دوستهای زیادی از همه جای دنیا پیدا میکنه. از همینجا توی آمریکا بگیر تا ایران و هند و استرالیا و نیوزیلند. جاهایی که حتی فکرش را هم نمیکردی یه روز دوستایی اونجاها داشته باشی. برای یکی مثل من که عاشق سفر و خوش گذروندنه این خیلی غنیمته. مثلاْ یکی دو هفته پیش با یه دوست خوب حرف میزدم و اون بهم گفت که توی خونشون یه اتاق اضافه دارن و اگه گذرم اونجاها افتاد میتونم پیشش بمونم. این محبتها و دوستیهاست که دلگرمم میکنه هنوز گاهی اینجا چیزی بنویسم یا توی فیسبوک سری بزنم. 
چند روزیه که برای کار لاس وگاس هستم. دیروز کارم تموم شد و امروز قرار بود برگردم سیاتل. توی این چند روزی که اینجا بودم تقریباْ همش سرم به کار گرم بوده و خیلی کار دیگه ای نکردم. دیشب بعد از تموم شدن کارم و چون قرار بود امروز برگردم رفتم یه بار خوب و یه مشروب حسابی خوردم. هر نیم ساعت هم برای کشیدن سیگار میومدم بیرون و بعدش دوباره برمیگشتم توی بار. توی یکی از همین بیرون اومدنها اتفاقی یه دختر خوشکل دیدم که داشت با موبایلش با یه نفر فارسی حرف میزد و خوب البته داشت با یه نفر دعوا میکرد. ناخودآگاه به حرفهاش گوش کردم و فهمیدم با همسرش یا دوست پسرش داره حرف میزنه. بعد از این که یه کم داد و بیداد کرد تلفن را قطع کرد و یه نفس عمیق از سر عصبانیت کشید. پاکت سیگارم را از جیبم درآوردم و بهش تعارف کردم. بدون این که تعارف کنه یا حتی لبخند بزنه یه دونه از توش برداشت. براش روشنش کردم و شروع کرد به کشیدن. هیچی نمیگفت. فقط خیره شده بود توی خیابون. بهش گفتم گند خورده تو قبلت ها. برای اولین بار خندید و برگشت درست نگاهم کرد. دستم را بردم جلو و خودم ذا معرفی کردم. اون هم باهام دست داد و خودش را معرفی کرد. رفتیم توی بار و با همدیگه حسابی مشروب خوردیم و حرف زدیم. ازش خوشم اومده بود. بعد از مدتها یه دختر ایرانی پیدا کرده بودم که میشد باهاش چرت و پرت گفت و خندید. گفت که با دوست پسرش اومدن لاسوگاس برای گردش اما ظاهراْ آقا همش دنبال تفریحای مجردی بوده و اون دوست من هم حسابی دیگه جوش آورده بود. اینقدر عصبانی بود که نمیخواست برگرده هتل پیشش. بهش گفتم شماره دوست پسرش را بگیره و بعد خودم باهاش صحبت کردم و بهش گفتم که دوست دخترش امشب پیش من میمونه تا حالش خوب بشه و این که نگرانش نباشه. هرچی اصرار کرد اسمی یا شماره تماسی یا آدرسی بهش بدم ندادم.
هتلم نزدیک بود و با هم رفتیم هتل. هردومون خیلی مشروب خورده بودیم. واقعیتش از این که دیشب چی گذشت خیلی چیزی یادم نمیاد. امروز حدودای ظهر بود که از خواب بیدار شدم. اولش خیلی تعجب کردم وقتی دیدم یه دختر خوشکل و سکسی کاملاْ برهنه کنارم خوابیده. و منم چیزی تنم نیست. از وول خوردن من اونم بیدار شد. اونم به اندازه من تعجب کرده بود. یادم میومد که دیشب توی بار دیدمش اما دیگه غیر از این چیزی یادم نبود. کی لخت شدیم. کی با هم خوابیدیم. و چیکار کردیم. باز کلی با هم حرف زدیم و رفتیم بیرون که با هم یه ناهار بخوریم که من بعدش برگردم هتل و برم فرودگاه. سر ناهار بهم گفت که اتفاقاْ اون یه نفر را به اسم سحر میشناسه که وبلاگ مینویسه و بیشتر با دخترها میخوابه تا پسرها و این که اخلاق من خیلی شبیه اونه. بهش گفتم خوب اگه من همون سحر باشم چی؟ گفت نه اون سحر سیاتل زندگی میکنه. گوشیم را درآوردم و اینجا لاگین کردم و نشونش دادم که من همون سحرم. انگار یه هنرپیشه معروف دیده باشه ذوق کرده بود. میگفت دوست پسرش عاشق نوشته های وبلاگ منه و باورش نمیشه اگه بهش بگه که من را اینجا دیده. بهش یه چشمکی زدم و گفتم اگه بفهمه ما دیشب با هم خوابیدیم چی؟ قرمز شد. یه کم فکر کرد و بعدش گفت میشه خودت بهش بگی؟ گفتم یعنی میخوای من بهش زنگ بزنم بگم من دیشب با دوست دخترت خوابیدم؟ گفت نه ولی اگه بتونی تو وبلاگت راجع بهش بنویسی خیلی خوب میشه. منم قبول کردم. راستش دلیل اصلی نوشتن این پستم هم همینه. 
حالا شما آقای خاص که اینجا را میخونی نشون به اون نشون که شما توی *$ خیابون Blossom Hill Rd با این خانم خوشکل آشنا شدی. در ضمن به خاطر شما من پرواز امروزم به سیاتل را از دست دادم و مجبورم امشب را به خرج خودم اینجا بمونم :)

معروف بودن هم درد سریه ها ;) 

دوبی

امسال برای تعطیلات عید رفته بودم دوبی. تازه چند روزیه که برگشتم. هنوز وضع خواب و بیداریم درست نشده. به خاطر همین نصف شبی نشستم دارم مینویسم. قبل از عید با چند نفر از دوستا و فامیل که از ایران میومدن دوبی هماهنگ کردم که اونجا ببینمشون. چند روز قبل از عید را لوس آنجلس بودم و بعدش پرواز کردم سمت دوبی. پرواز خیلی طولانی و خسته کننده ای بود. توی فرودگاه که رسیدم خسته و خواب آلوده کارهای فرودگاه را انجام دادم. در حین کارهای فرودگاه بود که متوجه یه آقای نسبتاْ خوش تیپ و خوش لباس شدم که رفته بود از Duty Free فرودگاه چند تا شیشه ویسکی و ودکا خریده بود. توی اون حالت خستگی خیلی دلم مشروب میخواست. اما صبح اول وقت از دیدن مشروب حالم بد میشد اصلاْ. پیش خودم فکر کردم یارو چه خوره ایه که این همه مشروب را از اینجا داره میخره. چقدر آدم باید خسیس باشه که به خودش این همه زحمت بده. 
از سالن فرودگاه که بیرون میومدم دیدم یه آقایی یه تابلو دستش گرفته که اسم هتلی که من رزرو کرده بودم روش بود. میشد حدس زد که راننده هتله و برای بردن مسافر خاصی اومده. رفتم جلو و پرسیدم منم میتونم باهاش بیام با این که رزرو نکردم. گفت که مشکلی نیست و جای ماشینش را نشون داد که یه ون کوچیک بود. گفت که منتظر چند تا مسافر دیگه هم هست. تو صندلی ون فرو رفتم و زانوهامو دادم به صندلی جلویی و سعی کردم بخوابم. چند دقیقه بعد دیدم بقیه مسافرها هم اومدن و از جمله همون آقا که اومد ردیف من اونطرف ون نشست. بقیه مسافرها همه ایرانی بودن. اون آقا هم موبایلش را در آورد و شروع کرد فارسی حرف زدن. فهمیدم همشون با یه پرواز تهران رسیده بودن. 
تلفنش که تموم شد سلام کردم و با لبخند گفتم ببخشید ولی این همه مشروب برا چی خریدین؟ گفت که برای یه سری قرار کاری لومده دوبی و میخواد یک هفته ای بمونه و میخواد برای همه وقتش مشروب داشته باشه. بهش گفتم خوب چرا کم کم نمیخره. گفت که توی دوبی نمیتونه بخره چون خرید و فروش الکل ممنوعه. مثل برق گرفته ها از جام پریدم و پرسیدم چی؟ یعنی تو دوبی نمیشه مشروب خرید؟ یه لبخند فاتحانه ای زد و گفت نه نمیشه. فقط توی هتلتون اگه سرو کنن یا توی کلابی جایی. وا رفتم. اولین چیزی که برنامه اش را چیده بودم این بود که یه ویسکی بگیرم. بهم پیشنهاد کرد که یکی از بطری ها را بگیرم اما نگرفتم. دیگه رسیده بودیم هتل. رفتیم چک این کردیم. روی یکی از کارتهای هتل شماره اتاقشو نوشت و گفت اگه مشروبی چیزی خواستم بهش زنگ بزنم. گفت که دوبی را خیلی خوب میشناسه و اگه کمکی هم خواستم میتونم روش حساب کنم. 
تا شب بیشتر وقتم را خوابیدم. بیدار که شدم شب شده بود و مثل چی گرسنه بودم. رفتم از همون غذاخوری هتل یه شام خوردم. حوصله بیرون رفتن نداشتم اصلاْ. برگشتم اتاق و چند تایی سیگار کشیدم. خوشبختانه اتاقی که رزرو کرده بودم اجازه سیگار کشیدن داشتم. اما سیگار خالی فایده نداشت. سیگار بدون مشروب هیچوقت کامل نمیشه. رفتم کارتی که بهم داده بود را پیدا کردم. زنگ زدم. هتل بود. بهش گفتم اگه اشکالی نداره برم ازش یه کم مشروب بگیرم. گفت که برم اونجا یه گپی هم بزنیم. بدم نمیومد. دوستام از ایران فرداش میرسیدن و من اون شب هیچ کاری نداشتم. ازش پرسیدم تو اتاقش میتونم سیگار بکشم یا نه. اتاقش توی هتل از اتاقهایی نبود که بشه توش سیگار کشید. بهش گفتم اون بیاد اتاق من. قرار شد تا یه ربع دیگه بیاد. 
تقریباْ چیزی تنم نبود. اما حوصله لباس پوشیدن هم نداشتم. حوله بزرگ هتل را تنم کردم و فقط یه کم موهامو مرتب کردم و آرایشم را درست کردم. زود دیدم در میزنه. در را که باز کردم دیدم خیلی شیک و مرتب با شلوار رسمی و پیرهن اومده. از این که خودم با حوله بودم یه کم خجالت کشیدم. اومد روی یکی از صندلی های اتاق نشست. بهش گفتم ببخشید من هنوز وقت نکرده بودم لباس عوض کنم. معذرت خواهی کرد که زود اومده و گفت میره چند دقیقه دیگه میاد. بهش گفتم لازم نیست. فقط اگه نگاه نکنه من زود لباس میپوشم. خندید. بیشتر از روی ناباوری. اما پاشد و رفت دم پنجره که بیرون را نگاه کنه. من لباس عوض کردم و بهش گفتم میتونه برگرده. برگشت اومد سر میز نشست. من هم پاکت سیگارم را برداشتم و با دوتا از لیوانهای هتل رفتم نشستم. یه پاکت دستش بود که باز کرد و دیدم توش پر از پسته و آجیل و این چیزاست. گفت که برای مزه آورده. بهش گفتم من مشروب را فقط با سیگار میخورم. بلند بلد خندید. یه جورایی آدم جالبی بود. 
گفت که یه شرکت کامپیوتری تو تهران داره و برای همه کارهاش مجبوره مرتب بیاد دوبی و بره. خانواده اش شامل خانومش و دوتا بچه اش تهران زندگی میکنن و گاهی که بتونن باهاش میان. کلی با هم گپ زدیم و از همه چیز حرف زدیم. گفت که آرزوشه بیاد آمریکا زندگی کنه و حاضره هر کاری براش بکنه. وقتی براش میگفتم که من انگلیس زندگی میکردم و بعد تصمیم گرفتم برم آمریکا و حالا اونجا زندگی میکنم از تعجب خشکش زده بود. انگار موجود فضایی دیده بود. حالا دیگه حسابی سرمون گرم شده بود. کم کم یه چیزایی زیر لب میخوند و کوچیک کوچیک یه رقصی هم میکرد برای خودش. یواش که مثلاْ خودش متوجه نیست پشت دستش را چسبوند به زانوم. میدونستم که برای خودم دردسر درست کردم. اما هیچ عکس العملی نشون ندادم. شاید هم همین باعث شد فکر کنه من خوشم اومده. یه دستش را گذاشت روی رون پام. یه لبخند مودب بهش زدم و دستش را برداشتم. با تعجب پرسید چرا؟ بهش گفتم به دلایل خیلی زیاد که من نمیخوام راجع بهش صحبت کنم. ما قرار بود یه مشروب با هم بخوریم و وقتمون را بگذرونیم که کردیم. باز هم باورش نمیشد. شاید مثل خیلی های دیگه فکر میکرد صرف این که من آمریکا زندگی میکنم و مجرد هستم و لباس باز پوشیدم یعنی بیا منو بکن. باز دستش را آورد و این بار محکمتر پام را گرفت. باز دستش را این بار به زور پس زدم و از جام بلند شدم. از دستش عصبانی بودم. باز پرسید آخه چرا اذیت میکنم!! 
بهش گفتم حالا که میخوای برات میگم. اولاْ این که دلم نمیخواد. یعنی این که اگه شوهرم هم بودی من الان دلم نمیخواست باهات بخوابم. دوماْ که من بیشتر گرایش همجنس گرایانه دارم. درسته که من ‌Bi هستم اما در حال حاضر اگه بخوام با کسی بخوابم ترجیح میدم با یه دختر خوشکل باشه نه با تو. سوماْ که البته به من مربوط نیست این که تو زن داری و من میفهمم خیانت چقدر دردناک میتونه باشه. خوشبختانه از اون مردهای سرسخت که بخوان به هر قیمتی بکننت نبود. با این که مست بود معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت. یکی دو ساعتی سرم به کارهای خودم گرم بود.
آخر شب شده بود و من اصلاْ خوابم نمیومد. رفتم یه دوش گرفتم و موهای بدنم را کامل زدم. ممکن بود از فردا بخوایم استخر بریم. کم کم دلم هوس سکس کرد. با این که دلم واقعاْ یه زن میخواست اون موقع اما میدونستم که اون موقع شب اون هم توی دوبی نمیتونم کسی را پیدا کنم. از حمام اومدم بیرون و موهام را خشک کردم و بهش زنگ زدم. از خواب بیدار شد. بهش گفتم بیاد اتاق من. خیلی سوال و جواب نکرد و پا شد اومد. من فقط شورت پوشیده بودم و حتی کرست تنم نبود. به محض این که اومد تو تعجب و شهوت را همزمان از صورتش خوندم. یه حوله بهش دادم و گفتم سریع به دوش بگیره و بیاد. مثل بچه های حرف گوش کن پرید تو حموم و دوش گرفت. زبونش بند اومده بود. دستش را گرفتم و بردمش روی تخت. بهش گفتم باز هم فکرهاش را بکنه. اگه به هر دلیلی نمیخواد باهام بخوابه همین الان بگه. اما اون مثل دیوونه ها فقط به من نگاه میکرد. بهش گفتم فقط یه شرط دارم. و اون این که فقط سکس دهانی داشته باشیم و این که اون اول باید من را بخوره. پرسید برای چی. گفتم چون اگه من اول تو را بخورم و تو برسی بعدش دیگه چیزی ازت در نمیاد. قبول کرد. روی تخت ولو شدم. یه راست رفت سراغ شورتم و درش آورد. چنان آهی کشید که انگار چیزی که یه عمر منتظرش بوده بهش دادن. شروع به خوردن کرد. خیلی ناشی بود و بیشتر از لذت بهم درد و قلقلک میداد. کلی طول کشید تا یادش بدم چیکار باید بکنه و زبونش را چطور استفاده کنه. ولی وقتی یاد گرفت خیلی خوب کارش را کرد. از سر و صدای من و لرزش بدنم فهمید که به اوج رسیدم. اما ول کن نبود. مجبور شدم دو دستی سرش را بگیرم تا ول کنه. 
بلند شد و اومد روم که بکنه. بهش گفتم نه قرار بود فقط بخوریم. گفت نترس من بلدم چیکار کنم اذیتت نمیکنم. بهش گفتم من تا حالا کردن هیچ مردی نترسیدم. فقط امشب دلم نمیخواد کسی بکنتم. امشب دلم یه دختر سکسی میخواست که اینجا گیرم نمیاد. برای همین بهت گفتم که فقط بخوریم. یه کم پکر شد. گفت آخه اینجوری که نمیشه. بهش گفتم نگران نباش من یه کاری میکنم جبران بشه. پا شدم از تو چمدونم یه کاندوم آوردم و براش گداشتم و شروع به خوردنش کردم. از همون اولش آه و ناله اش بلند شد و توی کمتر از یک دقیقه حس کردم که کاندوم توی دهنم پر از آبش شد. بی حال افتاد روی تخت. بعد از یه نیم ساعت بلند شد و لباس پوشید. قبل از رفتن برگشت گفت خوب حالا چه فرقی میکرد که ما الان این کار را کردیم یا همون سر شب میکردیم. یه لبخند بدجنسی زدم و گفتم فرقش اینه که حالا من دلم میخواست. بعدش هم چون میدونستم که حالا فکر میکنه یه دختر مجرد تو هتل پیدا کرده و میخواد هرشب بره بکنتش بهش گفتم اگه جایی من را با دوستام دید اصلاْ چیزی نگه. چون جلوی اونها آبروم میره. 
در طول این یک هفته ای که توی هتل بودم چندین بار دیدمش و هر بار با نگاهش میخواست درسته قورتم بده. خیلی خوب میشد فهمید که اگه میتونست همونجا تو لابی هتل لختم میکرد و دست به کار میشد ;) من دیگه هیچوقت باهاش صحبتی نکردم و حتی خدافظی هم نکردم. اون اولین مردی بود که بعد از مدت خیلی زیادی من باهاش میخوابیدم. با این که سکس به معنای واقعی با هم نداشتیم اما اقلاْ بهم ثابت شد که من هنوز هم از مردها اونطوری که فکر میکردم بدم نمیاد و هنوز هم میتونم باهاشون بخوابم. گرچه خوابیدن با دخترها خیلی بیشتر برام لذت بخشه.   

به بهانه انتخابات

یه انتقاد تند و کوچیک به همه اونهایی که رفتن و توی انتخابات رأی دادن. نوشته ای که نمیدونم نویسنده اش کیه. ولی با جون و دل دوستش دارم. 


کوبانی نقض ایران است، تمام چیزهایی که مردم کوبانی هستند، مردم ایران نیستند. کوبانی شهر کوچکی است كه مقابل یک مشت وحشی مسلمان ایستاده، مقابل شرّ ایستاده. ایران یک کشور است که تسلیم بی‌ چون و چرای شرّ است، مردم ایران در بقای شرّ سهیم هستند. کوبانی بین بد "اسد" و بدتر "داعش" هیچکدام را انتخاب نکرد، کوبانی به امید "اصلاح" داعش به ذلّت تن نداد. کوبانی در اسلام دنبال چهره رحمانی نبود. مردم ایران ۳۶ سال است با توجیه ذلتشان بین بدتر و بدتر تر در حال دستمالی شدن هستند. زن کوبانی انتخاب میکند تا برای آزادی بجنگد، زن ایرانی‌ روسری را میپذیرد و برای رفسنجانی‌ و خاتمی و ظریف و روحانی کفّ می‌زند و در فیس‌بوک قربان صدقه‌شان می‌رود. مرد کوبانی به "اصلاح پذیری" داعش به اصلاح پذیری "شرّ" باور ندارد، مرد ایرانی‌ منتظر است آزادی و دموکراسی از زیر عبای امثال پور محمدی و روحانی در بیاید. کوبانی نقیض ایران است، مردم کوبانی همه آن چیزی هستند که مردم ایران نیستند. مردم کوبانی با دست خالی‌ برای راستی‌ میجنگند، مردم ایران به آتش کشیده شدن منطقه توسط سپاه را نگاه کردند و امروز برای سردار سلیمانی هورا میکشن! کوبانی به خاطر مدارا به خاطر اقلیت‌های مذهبی‌ و قومی به خاطر برابری در تاریخ می‌ماند و مردم ایران به خاطر اینکه به همه ظلم‌هایی‌ که زیر بینی‌‌های عملکرده‌شان به بهائی‌ها به بلوچ‌ها به دگراندیشان به دگر باشان و به مظلومین شد وقتی‌ مشغول انتخاب بین بد و بدتر بودند از یادها خواهند رفت، کوبانی حتی یک جنگجو را هم تنها نگذاشت و مردم ایران رهبرانشان را در وسط پایتخت در حصر تنها گذاشتند و به امثال پور محمدی و روحانی خودشون رو فروختند. کوبانی نقیض ایران است، تنها کسانی‌ که نباید برای کوبانی دل بسوزانند ایرانیان هستند. چون کوبانی همه آن چیزی است که شما نیستید.

***