استانبول 2

هوای بارونی استانبول دیگه اعصابمون را خرد کرده. اومده بودیم چند روزی با خواهرم و دوستاش خوش بگذرونیم که بیشترش مجبور شدیم یا توی هتل بمونیم یا بریم مال برای خرید. مشکلمون اینه که به محض این که میبینن ما ترک نیستیم سعی میکنن جنس هاشون را دولاپهنا بهمون قالب کنن. اما خوب یه خوبی که داشت این بود که تونستم یه کم با آبجی بزرگه اختلاط کنم. خیلی وقت بود اینجوری نتونسته بودم ببینمش.
اما چیزی که منو میترسونه و این چند وقت خیلی خوب درکش کردم اینه که حالا بین من و خواهرم از لحاظ سبک زندگی تفاوت های خیلی بزرگی به وجود اومده که باعث میشه فکر کنم نتونم دیگه برگردم و ایران زندگی کنم. شاید اگه بخوام راجع به تفاوت ها صحبت کنم هر کدومشون کوچیک به نظر برسن، اما وقتی در کل بهش نگاه میکنم باعث میشن من از زندگی توی ایران عذاب بکشم.
توی این چند روزی که اینجا اومدیم من هر دو یا سه روز یک بار اپیلاتورم را استفاده کردم و بدنم را مرتب کردم. اما خواهرم و دوستاش بیشتر بهم میخندن و میگن که تازه چند روز از دستش شوهراشون خلاص شدن و ترجیح میدن راحت باشن. من واقعاً ربط مرتب بودن به راحت بودن را اینطوری درک نمیکنم. من اگه تو جزیره رابینسون کروزوئه هم گیر کرده باشم اگه یه روز در میون موهای بدنم را نزنم احساس مریضی میکنم. جالب اینجاست که همشون دوست دارن حالا که اومدن تو یه مملکت آزاد اونها هم مثل من با شورت بیان بیرون (راستی این توضیح را اینجا بدم که من وقتی میگم شورت منظورم شلوار کوتاهه. توی انگلیسی انگلیس به شلوار کوتاه شورت میگن و لباس زیری که ما توی ایران بهش شورت میگیم را چیز دیگه ای میگن. این توضیح را دادم چون یکی دو بار ازم پرسیده شده بود که من واقعاً با شورت میرم تو خیابون؟) آره میگفتم دوست دارن اونها هم با شورت بیان بیرون، اما چون حوصله مرتب کردن پاهاشون را ندارن شلوار میپوشن. شلوار، اون هم تو این هوای نسبتاً گرم و مرطوب استانبول منو دیوونه میکنه.
لباسهای من بیشتر شورت و تاپ هستن. خیلی برام مهم نبود چه تاپی میپوشم. مهم اینه که برام راحت باشه و توش احساس راحتی کنم. اما لباسهای اونا بیشتر شبیه لباسهای مهمونیه. گرم و نسبتاً پوشیده.
برای من این که دیگران چطوری نگام میکنن مهم نیست. من طبق عادتم هرجا میشینم یه صندلی هم میکشم جلو و پاهام را روش دراز میکنم. اما خیلی خوب حس میکردم که اونها از این رفتار من خجالت میکشن. فکر میکنن به قول خودشون "تابلو میشن". حتی یه بار هم تذکر گرفتم، وقتی که یه پام را آوردم جلو که لاک ناخونهام را تازه کنم و خواهرم بهم گفت که با این شورت کوتاهی که پوشیدم همه جونم پیدا میشه این کار را که میکنم. و من تا اون موقع دقت نکرده بودم که از نظر اونها هر جایی بین زانو و گردن جای خصوصی محسوب میشه که کسی نباید ببینه. اما برای من جای خصوصی وجود نداره. و حتی پوشیدن کرست یا شورت هم برای رعایت عرف جامعه است.
توی این چند روز من حتماً روزی یک بار برای نیم ساعت هم که شده از جیم هتل استفاده کردم. اما اونها حتی یک بار هم این کار را نکردن. هیچوقت دوست نداشتم به خاطر هیکل خودم پز بدم یا فخر بفروشم، اما واقعیتش اینه که من به بدنم افتخار میکنم و از این که بدنم زیبا به نظر بیاد خوشم میاد. اما اونها انگار براشون مهم نبود که ماهیچه های شکم و باسنشون شل شده بود و به جاش سعی میکردن با پوشیدن لباسهای گشادتر فقط قایمش کنن.
من از این که بدنم یا صورتم توجه مردها را جلب میکنه لذت میبرم و دوست دارم وقتی تاپ کوتاه میپوشم و میبینم که مردها چشمشون را از نافم یا سینه هام برنمیدارن. اما برای اونها هر مردی که نگاهشون میکرد "مرتیکه هیز چشم دراومده" بود. در کل اونها مردها را موجوداتی غیر از انسان میدیدن که انگار همه سعی و تلاششون در آزار و اذیت ماها خلاصه میشه.
نمیدونم. شاید همه اینها و هزارتا چیز دیگه که تو ذهنمه چیزهای کوچیکی باشن. اما از نظر من زندگی تو جامعه ای که این همه با اون چیزی که من هستم فرق داره اصلاً کار راحتی نیست. یادمه یکی از دوستان که اینجا پیغام میذاشتن اصرار میکردن که من برگردم ایران و از حمایت خانواده برای درمان بیماری افسردگیم استفاده کنم. اما با این تفاوت هایی که من میبینم اومدنم به ایران به شدت بیماریم را تشدید میکنه. من هیچ شادی توی خواهرم و دوستاش ندیدم. و اگه اونها را به عنوان نماد جامعه زنان توی ایران در نظر بگیرم به نظر وضعیت خیلی بدی توی ایران وجود داره. دلم میخواد به همه زنها و دخترهای کشورم کمک کنم. اما فکر میکنم حضور من توی ایران نه تنها کمکی به این وضعیت نمیتونه بکنه، بلکه باعث میشه خودم هم غرق بشم. میدونم که خیلی از مخاطبین اینجا آقایون هستن. اما از خانوم هایی که اینجا سر میزنن خواهش میکنم بهم بگن چطور میشه از نظر اونها به دخترها و زنهای توی ایران کمک کرد. البته نه فقط خانوم ها، آقایون عزیز هم حتماً میتونن کمک کنن. حتماً منتظر نظرات همگیتون هستم. 

در ضمن، من امروز برمیگردم انگلیس. دلم برای خونه ام خیلی تنگ شده.
  

استانبول

جلوی آینه نشسته ام و موهامو مرتب میکنم. هوای ابری و بارونی استانبول باعث شده موهام حسابی وز کنه و پف کنه بیاد بالا. به این راحتی مرتب شدنی نیست انگار. میبندمشون پشت سرم و خودمو از شرشون خلاص میکنم. باید امروز یه نرم کننده بخرم. توی هتل که یه قوطی کوچولو هست و به هیچ جا نمیرسه. هنوز بقیه خوابن. انگار نه انگار که من از انگلیس اومدم و الان باید خواب باشم و اونها که از ایران اومدن الان نزدیک ظهرشونه و باید بیدار باشن. شاید هم هوای ابری و بارونی استانبول باعث خواب آلودی آدم میشه. به صورتم نگاه میکنم. چند تا جوش سر سیاه پیدا میکنم. همیشه از ترکوندنشون لذت میبردم. اما از وقتی شدم مدل دیگه اجازه این کار را هم نداشتم. یه کم با صورتم ور میرم. حس خوبیه. حس آرامش خوبی دارم. ابروهام یه کم مرتب کردن میخوان. دوتا گوشواره خوشکل که خواهرم از ایران آورده را گوشم میکنم. سوراخهای گوشم داشتن کم کم بسته میشدن از بس گوشواره استفاده نکرده بودم.
هوا خیلی سرد نیست و من با شلوارک و کرست نشسته ام. اما پاهام بدجور یخ کردن. شاید زیاد رو صندلی جلوی آینه نشستم. من همیشه عادت به ورجه وورجه کردن و اینطرف اونطرف رفتن دارم. خیلی بلد نیستم یه جا بشینم. از جام پا میشم میرم کنار پنجره. گرسنمه و دلم صبحونه میخواد. تصمیم میگیرم یه کم سر و صدا کنم تا بقیه بیدار شن. خواهرم اولین کسیه که زیر پتوش وول میخوره. سرش را بلند میکنه و میگه "سحر، آجی ساعت چنده؟". وای یعنی من سالها بود منتظر شنیدن این کلمه بودم. "سحر، آجی". یعنی دلم به اندازه همه دنیا برا شنیدنش تنگ شده بود. بهش میگم "ساعت هفت و نیمه آجی". میگه "پس تو چرا بیداری؟ هنوز صبح نشده که". عاشقشم. دلم میخواد اذیتش کنم. میرم پر پتوشو میزنم کنار و خودمو زیرش جا میکنم. یه کم غرغر میکنه که زیر پتوش یخ میکنه. دلم میخواد سر به سرش بذارم. پاهامو جمع میکنم تو دلم و کف پای یخمو میچسبونم به پشت کمرش. جیغ میزنه و از جا میپره. و من مثل بچه ها از خنده روده بر میشم. یه کم تو سر و کله هم میزنیم. بعد من سرمو میذارم رو پاش و میذارم با دستش مثل مامان با موهام بازی کنه. دلم نمیخواد هیچوقت از اینجا تکون بخورم. یواش یواش اشکم میاد. سعی میکنم نبینه. میگه "آجی، مامان و سپهر هم میخواستن بیان، اما سپهر باید بره دانشگاه ثبت نام کنه و مجبور بود بمونه، مامان هم که نمیتونست بیاد". چقدر بچه ها زود بزرگ میشن. سپهر بچه خواهرمه. انگار همین هفته پیش بود که به زور راه میرفت بزغاله. باورم نمیشه دانشگاهی شده. و من همینجور اشکم میاد. و هیچی نمیگم. فقط گوش میکنم. از سر و صدای ما دوستاش هم بیدار میشن. دیشب تقریباً با هم رسیدیم استانبول. یعنی من زودتر رسیدم و تو فرودگاه منتظر شدم تا پرواز ترکیش اصفهان هم بشینه و با هم بریم هتل. هیچکدومشون نه انگلیسی بلدن و نه ترکی. اگه من نبودم کارشون زار بود. کلی سر به سرشون گذاشتم. بچه های خوبین. من که کوچیک بودم زیاد میومدن خونه مون. الان هردوشون شوهر و بچه دارن. و حالا تصمیم گرفتن آخر تابستونی مجردی سه نفری بیان مسافرت. باید کلی ببرمشون اینور اونور را ببینن. البته من هم استانبول را بلد نیستم، اما اقلاً مسافرت خیلی زیاد رفتم. همینجور که سرم رو پای خواهرمه یکیشون رفته سر چمدونم و با اون لهجه قشنگ اصفهانیش میگه "بچا این سحر به جا همه چی فقط کرست آوردس" و همشون میخندن. بدون این که سرمو بلند کنم میگم "د آکله اونا کرست نیسن، مایون". و میخندیم و می خندیم و میخندیم. پا میشم میرم سر وسایلم. چند تا بسته سیگار با خودم آوردم. اما انگار دیگه احتیاجی بهشون ندارم. قایمشون میکنم. دوست ندارم ببینن که من سیگار میکشم. انگار باز شدم همون دختر بچه ای که باید خیلی چیزها را از مامان قایم کنم. انگار دوست دارم دختر بچه باشم. دوست دارم اونها منو ببرن بیرون. دوست دارم اونا برام غذا بخرن. اونها تاکسی بگیرن. خسته شدم از بس خودم بودم. میخوام باز دختر یکی بشم. میخوام از گم شدن تو خیابون مثل سگ بترسم. میخوام خواهرم دعوام کنه و من برم بشینم گریه کنم. میخوام بهم بگه بیا ببرمت رستوران و من مثل خر خوشحال شم. میخوام تو خیابون همینطور یهویی دستمو بگیره ببره تو آبمیوه فروشی و یه چیزی برام بخره. میخوام بریم کنار آب و من کفشام و جورابام را بدم بهش نگه داره و خودم شلوارم را بکشم بالا و برم لب آب. دلم میخواد وقتی نشستم رو صندلی بیاد بلوزمو از پشت کمرم بکشه پایین که کمرم پیدا نباشه. دلم میخواد وقتی دامنم از رو پام میره کنار ار اونور اتاق سرفه کنه و اشاره کنه که حواسم باشه. یعنی میشه تو این یه هفته همه اینها بشه؟ 

برای شیما

برای دوست نازنینم. دوستی که همیشه در روزهای سخت زندگیم معنای واقعی عشق را برایم تجلی بوده است. آری برای تو مینویسم. تو که تجسم واقعی دوست داشتن و دوست داشته شدن هستی. برای تو که عشق زمینی و بزرگت از عمق روح زنانه ات سرچشمه میگیرد. برای تو که عشق زیبایمان را با واژگان تمسخر آمیز و پوچ "عشق آسمانی" نیالودی. برای تو که زنانگیم را به میهمانی بستر زنانه ات خواندی. برای تو که تنم را زیباتر از هر مردی نواختی. و شهوت را با دستان لطیفت بهتر از هر مردی در وجودم زنده کردی. برای تو که فارغ از هر حرفی و حدیثی همبسترم شدی. وقتی که تنم تنت را بیشتر از هر مردی طلب میکرد. وقتی که پستانهایم برای همخوابگی با پستانهایت آتش گرفته بود. وقتی که همه تنم عطش لبهایت را داشت. و لبهایم عطش زنانگیت را. برای تو که بعد از سالها دوستی پر نشیب و فراز همچنان شبها به دور از چشم همسر نازنینت همخوابه من میشوی. برای تو که همخوابگیت از آرزوهای همیشگیم شده است. برای تو که بهترین مأمن فرار من هستی از همه دنیای مردانه اطرافم. برای تو که بهشت من هستی. برای تو که موهای بلندت را بیشتر از هر مردی، پستانهایت را بیشتر از سینه ستبر شان و دستهای نازکت را بیشتر از همه بازوهای مردانه شان دوست میدارم. برای تو که زبانم به همه خطوط و پستی ها و بلندی های تن نازنینت آشناست. و برای تو که ذره ذره تنم طعم خوب دهانت را چشیده و مست شده است. بگذار دنیا هرچه میخواهد از ما و در مورد ما بگوید. بگذار جنده مان خطاب کند. بگذار همجنس گرایمان بخواند. بگذار تکفیرمان کند. در بهشت بسترت اینها همه پشیزی بیش نیست.