عصر دلگیر روز تعطیل

بعضی از حس ها انگار بعد از گذشت صدها سال هم از دل آدم پاک نمیشن. یکیش همین حس مبهم عصرهای جمعه است. حالا ما اینجا جمعه هامون یکشنبه شده، ولی حس بد عصر روز تعطیل هنوز همونه. قدیمها جمعه عصر انگار قانون بود بریم خونه مامان بزرگ. خدا رحمتش کنه. فکر کنم اون خونه دیگه وجود نداره. اما همه خاطرات بچگی من تو اون خونه قدیمی خلاصه میشه. ظهرهای جمعه من همیشه یه کتک یا یه دعوا از دایی بزرگم طلب داشتم. انگار چون بابا نداشتم مسئولیت کتک زدنم با دایی بود. اما با همه اینها عصرهای جمعه تنها روزهایی بودن که نم توشون واقعاً زندگی میکردم. جلوی خونه مامان بزرگ یه مادی بزرگ بود که برخلاف بعدها که بزرگ شدیم ازش بوی گند نمیومد. همیشه بزرگترها ما را از نزدیک شدن به اون مادی میترسوندن. اما من با این که دختر بودم از همه پسرهای فامیل پر دل و جرآت تر بودم و حتی توی مادی هم میرفتم. البته خوب کتکش را هم میخوردم. سر کوچه مامان بزرگ اینها یه بقالی بود که انگار همه چیزهای خوب دنیا را توش میفروختن. از کلوچه های ده روز مونده تا شیرینی کام و نمیدونم همه چیزهای دیگه. وقتی توی خونه دیگه خیلی شیطونی میکردیم مامان بزرگ میومد به هر کدوممون یه پول میداد و میگفت "برین از مش مم باقر هرچی میخواین بسونین". و ما انگار که همه دنیا را بهمون داده باشن میرفتیم و پیرمرد بیچاره را حسابی گیج و گم میکردیم که بتونیم از پولمون حداکثر استفاده را بکنیم.
ولی وای از اون لحظه ای که مامان صدا میکرد "سحر، دخترم بیا میخوایم بریم خونه". انگار همه غم دنیا سرم خراب میشد. انگار جمعه از همون موقع تاریک میشد. ما اون موقع ماشین نداشتیم و معمولاً یکی از بقیه فامیل ما را میرسوند. هیچوقت بوی تن عرق کرده خودم را توی اون ماشین ها فراموش نمیکنم. چون یادم مینداخت که الان که برسیم خونه مامان میخواد ببرتم حموم. و من از این کار متنفر بودم. و این حس بد تا وقتی که اذون مغرب را میگفتن و هوا کاملاً تاریک میشد ادامه داشت.
حالا سالها از اون موقعها میگذره. اینجا از جایی که پنجره اتاق من هست همیشه شلوغی خیابونها را میشه دید. حتی توی بعد از ظهر دلگیر یکشنبه. اما اون حس لعنتی و در عین حال خوب همیشه هست. امروز خونه تنها بودم. هر کار کردم خودم را سرگرم کنم نتونستم. نشستم بلکه چند صفحه از کتاب جدیدی که یه دوست خوب که خودش کتاب را نوشته بهم هدیه داده بخونم. اما اینقدر تمرکز نداشتم که همون صفحه اول را بیشتر از ده بار خوندم. اومدم باز توی بالکن. با بسته سیگارم و شیشه ویسکی. فکر میکنم به این دوتا معتاد شدم. اینقدر نشستم تا هوا همین الان تاریک شد. اومدم تو و همین چند خط دلتنگی را نوشتم. ببخشید اگه حالم خوب نبوده و چرت و پرت نوشتم.