میپرسم این چه حسیه یکی میگه خیانته

گاهی اتفاقاتی توی آدم میفته که هیچ جور نمیشه به عوامل فیزیکی ربطش داد. شاید اصلاً به هیچی نمیشه ربطش داد. گاهی اینقدر اتفاقهای ساده و روزمره برای آدم بزرگ و عجیب و غریب میشن که توضیح دادنشون به خود آدم هم سخت میشه. چه برسه به این که آدم به کس دیگه ای بخواد توضیح بده یا بدتر از اون بخواد راجع بهش بنویسه.
روزی که با Nathan تصمیم گرفتیم که شریک زندگی همدیگه بشیم و زیر یه سقف با هم زندگی کنیم یکی از مهمترین فکرهایی که داشتم این بود که آیا میتونم برای بقیه زندگیم یا حداقل برای یه مدت خیلی طولانی فقط و فقط با یه مرد باشم؟ هر شب تو بغل یه مرد باشم و هر روز صبح تو بغل یه مرد بیدار بشم؟ من مدتها بود که اینطوری زندگی نکرده بودم. من مدتها بود که تنوع طلبی عادت هر روزه ام شده بود. هر طور که بود ولی با خودم کنار اومدم. انگار آدم باید در کنار چیزهای خوبی که به دست میاره همیشه یه چیز خوب دیگه را از دست بده. 
زندگی همه چیزش خیلی خوب بود. و هنوز هم هست. برای اولین بار بعد از مدتها یکی را پیدا کرده ام که واقعاً دوستش دارم. مثل نوجوون های چهارده پونزده ساله یکی دو هفته اول برامون همه چیز جدید و جالب بود. از خرید خونه و کارهای خونه و رفت و آمد بگیر تا لباس پوشیدن و خوابیدن و بیدار شدن و سکس. شاید بدون اغراق هر یه شب در میون یه سکس عالی با هم داشتیم. یکی دو بار هم حتی دو بار توی یه شب. چیزی که خود Nathan میگفت مدتها بود فکر نمیکرد دیگه بتونه. اینها را میگم که خودم مطمئن بشم اتفاقی که برام افتاد فقط جنبه جازبه سکسی نداشت.توی این مدت خیلی ها باهام تماس گرفتن. از دوستان خیلی خوبی که داشتم تا پسرهایی که فقط دورادور میشناختمشون و فقط یه بار باهاشون خوابیده بودم. خیلی ها نمیدونستن که من حالا با پارتنرم زندگی میکنن و وقتی میفهمیدن فقط تبریک میگفتن و خدافظی میکردن. بعضی هاشون هم اینقدر مصر بود که براشون مهم نیست و هنوز میخوان یه سکس وحشی و کثیف باهام داشته باشن. البته وحشی و کثیف واژه های بدی برای سکس نیستن و اینها را خود من همیشه برای سکس دوست داشتنی استفاده کرده ام و میکنم. من هیچوقت از سکس عادی، بی هیجان و بهداشتی خوشم نیومده. اما حالا با بودن Nathan انگار دلم هیچکدوم از اون مردها را نمیخواست. به وضوح میفهمیدم که اون احساس خوبی که همیشه در مورد سکس داشتم حالا فقط با بودن اون بهم دست میده. و دلیلش هم برام مهم نبود. تصمیمی بود که گرفته بودم و تن و ذهنم هم داشتن کمکم میکردن که سر حرفم بمونم.
جمعه عصر Nathan زنگ زد و گفت که با دوستاش بعد از کار میرن بیرون مشروب بخورن و دیرتر میاد خونه. منم اتفاقاً سرم خلوت تر بود و زودتر میومدم خونه. آهان راستی یادم رفت بگم من کارم را هم عوض کردم و دیگه توی کار قبلی نیستم. کار جدیدم بیشتر اداریه و صبح تا عصر مشغولم. بعد از ظهر یه کم با چند تا از بچه ها مسیج بازی کردم. از جمله شیما دوست خوبم. قرار شد عصر برم پیشش و شب برگردم. شوهر شیما هم خونه نبود و یه بعد از ضهر دخترونه خوب با هم داشتیم. برای همدیگه لاک زدیم. ناخونهای همدیگه را مانیکور کردیم. همدیگه را ماساژ دادیم. گفتیم. خندیدیم. غیبت کردیم. مشروب خوردیم.
و اون احساس عجیبی که یه جایی تو وجودم گم شده بود از جایی پیداش شد. باز تشنه تنش شدم. تشنه چشمهاش. تشنه لبهاش. باورم نمیشد. من حالا شوهر دارم. همه نیازهای جنسی و روحیم برآورده میشه. به نظ خودم هیچ کمبودی نداشتم و ندارم. اما حالا شیما باز تمام احساسات خوبم را زنده کرده بودم . از چشمهاش معلوم بود که اون هم همین احساس را داره. بوی خوب تنش را که پر از عطر شهوت بود خوب میشناختم. ممکن نبود اشتباه کرده باشم. قلبم تند تند میزد. حس میکرم داغ شده ام. نمیدونستم مال مشروبه یا عشق این دختر. بوسیدمش. اولین تماس لبهامون کافی بود تا احساس سرگیجه کنم. یه حس خوب. که نمیدونستم دیگه کجام. باز بوسیدمش. و باز و باز. حالا انگار دیگه نمیتونستم لب از لبش بردارم. لبهام تیر میکشید. شاید شیما داشت گازشون میگرفت. نمیدونم. نمیدونستم راجع به من چی فکر میکنه. یعنی ممکنه ازم بدش بیاد؟ چرا باید بدش بیاد؟ مگه خودش مثل من نیست؟ مگه خودش شوهر نداره؟ قبل از این که بتونم افکارم را جمع و جور کنم دستش را کرده بود توی پیرهنم و کرستم را کنار زده بود. دستش یخ یخ بود. حس کردم اضطراب داره که دستهاش یخ کرده. نمیخواستم معذبش کنم. آروم بهش گفتم چرا دستهات یخ کرده. چشم دوخت تو چشمم. تا حالا چشمهاش را اینقدر خمار ندیده بودم. با صدایی که به زور میشد شنید گفت دیوونه من یخ نکردم، تو حرارتت رفته بالا. انگار با این حرفش بیشتر گر گرفتم. خودم را رو مبل رها کردم و تکیه دادم به پشتی مبل. شیما میدونست چیکار باید بکنه. شلوارم را درآورد و شروع به خوردنم کرد. راست میگفت. این من بودم که داغ شده بودم. لبهای اون نمیتونست اینقدر یخ باشه. قلبم تند تند میزد. و محکم. حس میکردم همین الانه که وایسه. نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه. اما دیگه نمیتونستم کاری بکنم. زبون شیما داشت همه جای تنم میچرخید و من از هر وقت دیگه ای بیشتر مست شده بودم. زبونش را همینظور یه سره آورد بالا و از روی دلم و وسط سینه هام گردنم را هم لیسید و اومد بالا. بعد دوباره تو چشمام نگاه کرد و گفت "حالا میفهمم همیشه میگفتی همه اونهایی که دارن به یکی خیانت میکنن خوشمزه تر میشن یعنی چی". شنیدن همین یه جمله از شیما کافی بود تا همون موقع یه حس ارگاسم کوچیک بهم دست بده. لبهامو گاز گرفتم و چشمهام را بستم. و شیما باز رفت پایین. راست میگفت. همیشه خودم بهش گفته بودم که مردهایی که دارن خیانت میکنن خوشمزه تر از اونهایی هستن که مشکلی ندارن. انگار ابن تند شدن ضربان قلب یا هر چیز دیگه ای که بود باعث میشد عطر و طعم تنشون عوض بشه. یه چیزی که همیشه بیستر شهوتیم میکرد. و حالا شیما همین را داشت به خودم میگفت. طولی نکشید که به اونجا که میخواستم رسیدم. به همون اوج قشنگی که همیشه با شیما میرسیدم. لرزم گرفت. دوید برام یه پتو آورد و پیچید دورم. بعد خودش رفت دست و صورتش را شست و اومد. با همه دوست داشتنم داشتم نگاهش میکردم. ته دلم آشوب بود. نمیدونستم میتونم مثل همیشه برسونمش یا نه. نمیدونستم چه احساسی به تنش خواهم داشت. بهش گفتم لباسهاشو دربیاره و بیاد که بخورمش. لبخند زد و اومد پیشم و بغلم کرد. گفت که امروز فقط روز من بوده و لازم نیست کاری براش بکنم. اصرار کردم. اما شیما انگار از دل من خبر داشته باشه فقط گفت که باشه برا یه دفعه دیگه.
یک ساعت بعد ازش خدافظی کردم و زدم بیرون. موقع خدافظی محکمتر از همیشه همدیگه را بغل کردیم. حس عجیبی بهش داشتم. حسی که انگار هیچوقت به کس دیگه ای نداشتم. همینطور که تو بغل همدیگه بودیم بهش گفتم "ایندفعه یه جور دیگه بود؟ یا فقط برای من اینطوری بود؟" خندید. گفت "برای من که همیشه همینطوریه. ولی میفهمم تو چه حسی داری. کلاً شیطونی مزه اش بیشتره". آره. شیطونی بود که خوشمزه اش کرده بود. خدافظی کردم و اومدم خونه. هنوز Nathan نیومده بود. رفتم آیپادم را برداشتم و هدفون گذاشتم رو گوشم و توی آهنگام دنبال آهنگ I Kissed a girl گشتم. گذاشتمش رو تکرار. رو تخت ولو شدم و صداش را زیاد کردم. تمام حسی که داشتم را از توی این ترانه حس میکردم. هیچوقت از این همه احساسات ضد و نقیض خوشم نیومده. هیچوقت تحملش را نداشتم. کم کم اشکم شروع کرد به اومدن. کم کم گریه ام هق هق شد دوباره. و اشکهام که آرایشم را میشستن و از کنار گوشم روی بالش میچکیدن و سیاهش میکردن. اما مهم نبود. دلم میخواست هیچ صدایی نشنوم و گریه کنم و خوشحال باشم.

زندگی مشترک

از هفته پیش یه زندگی مشترک را با یه دوست خوب شروع کردیم. بعد از تجربه تلخ ازدواج و طلاق، از این که بخوام با مردی زیر یه سقف زندگی کنم همیشه واهمه داشتم. نه از این که با مردی زیر یه سقف باشم. که مردهای زیادی شبهاشون را پیش من سپری کرده اند و من شبهای زیادی را همبستر مردی بوده ام. خیلی هاشون را حتی دوست داشته ام. اما هیچوقت نخواستم رابطه ام باهاشون از حد دوستی و همبستری فراتر بره. هیچوقت نخواستم با هیچ مردی توی یه خونه زندگی کنم. اما حالا انگار همه چیز داره عوض میشه. انگار یکی پیدا شده که همه کمبودها و همه پر رویی های من را درک میکنه. مدتهاست میشناسمش. با هم بارها مسافرت رفتیم. همه اخلاق منو دیده. از سحر شوخ و شنگول که میرقصه و آخر هم یه شب به یاد موندنی براش میسازه، تا سحر بی حوصله گوه اخلاق که داد میزنه و قهر میکنه. با هم از همه چیز حرف زدیم. زیاد خونه ام اومده. و زیاد خونه اش رفتم. خوب و بدش را دیدم.
حالا تصمیم گرفتیم با هم زندگی کنیم. توی یه خونه. زیر یه سقف. این دفعه شروع زندگی مشترکمون خیلی با دفعه پیش فرق داشت. دفعه قبل که ازدواج کردم یه عالمه فک و فامیل و دوست اومدن عروسیم و زدن و رقصیدن و خوردن و مست کردن و آخر هم منو با یه عالمه سؤال بی جواب و انتظارات جورواجور فرستادن خونه شوهر. این دفعه ولی خودمون بودیم. بعد از یه شام دوستانه تصمیم گرفتیم با هم زندگی کنیم. به همین سادگی. نه قرار شد من برم خونه شوهر، نه اون دوماد سرخونه بشه. یه زندگی واقعاً مشترک. دفعه قبل داماد انتظار داشت عروسش باکره باشه. که نبود. من برای اولین بار وقتی هنوز تازه دبیرستان را تموم کرده بودم با یکی که فکر میکردم دوستش دارم خوابیده بودم. آقای همسر وقتی دید اولین سکسمون بدون خونریزی خاتمه پیدا کرد یه بوهایی برد. نمیدونم آخرش هم چیزی قهمید یا نه. یا فهمید و به روی خودش نیاورد. اما این دفعه ما همه چیز را برای هم گفتیم. من بهش گفتم که اگه بخوام تعداد مردهایی که باهاشون خوابیدم را بشمرم باید یه کتابچه براش درست کنم. و اون فقط خندید و گفت که فقط همین که سلامت باشم براش کافیه. و همین کافی بود تا هردومون بدون این که چیزی بگیم خودمون را متعهد بدونیم که بعد از این فقط با هم بخوابیم. و البته این معنیش این نیست که دوستان من ازم گرفته بشن یا دوستان اون ازش. دفعه قبل بدون این که شناختی از شوهرم داشته باشم به عقدش دراومدم. خیلی چیزهایی که راجع بهش دوست نداشتم را بعداً فهمیدم. سرخورده شدم. اما به خاطر آبروی خانواده، به خاطر اون همه آدمی که اومده بودن عروسیمون، مجبور بودم باهاش زندگی کنم. این بار ولی نگاه سنگین کسی روم نیست. این بار ما فقط تصمیم گرفتیم با هم زندگی کنیم. اگه یه روز تصمیم بگیریم که این زندگی اونی نیست که دوست داشتیم خیلی ساده از هم جدا میشیم. نه به کسی باید جواب پس بدیم و نه زندگیمون را تموم شده میدونیم. اون دفعه هر وقت کسی از فامیل شوهر را میدیدیم باید سعی میکردم متفاوت از اون چیزی که بودم به نظر بیام. این دفعه وقتی خواهرش را برای بار اول به من معرفی کرد با همه وجود احساس کردم که به من افتخار میکنه و من را همینطوری که هستم میخواد.
به هر حال همه اونها گذشته. حالا من با کسی که دوستش دارم توی یه خونه زندگی میکنم. ممکنه یه روز یه جایی به من پیشنهاد بده که با هم نامزد هم بشیم. اما به هم قول دادیم که هیچوقت صحبت ازدواج نکنیم. و تصمیم گرفتیم که بچه دار نشیم هیچوقت. این یکی شاید بیشتر به اصرار من بود. من بعد از اولین و آخرین باری که بچه دار شدم و رفتم انداختمش از خودم به عنوان یه مادر متنفرم. دلم نمیخواد مادر هیچ بچه ای باشم چون میدونم لیاقتش را ندارم. دلم نمیخواد کسی را فقط به خاطر دل خودم بیارم توی این دنیا و بعد ندونم چیکارش کنم.
از همه چیزهایی که به همسرم گفتم فقط همین وبلاگ را نگفتم هنوز. چیزی را ازش قایم نکردم. اما دلم میخواد یه جایی باشه که بتونم راحت توش بنویسم. میدونم که یه وقتهایی احتیاج خواهم داشت. و نمیخوام بره از توی Google Translate یه چیزهای مبهم و بی سر و تهی از توش در بیاره که باعث سوء تفاهم بشه. الان هم که دارم این را مینویسم یکی دو بار اومد بالا سرم و یه کم روی کیبورد چرت و پرت تایپ کرد. اما حتی سؤال نکرد که چیه و برای کی و برای کجا دارم مینویسم. این همون چیزیه که من از یه همسر ایده آل انتظار دارم. که به حریم خصوصیم احترام بذاره و اینقدر بهم اعتماد کنه که بدونه اگه لازم بود خودم بهش میگم.

زندگی این روزهای سحر

خوب اگه براتون سؤال شده که سحر چرا اینقدر کم پیدا شد یهویی باید بگم که من یه زندگی جدید را شروع کردم. یه مدت پیش یه دوست خوب پیشنهاد کرد که یه زندگی مشترک را با هم شروع کنیم و ما از هفته پیش داریم با هم زندگی میکنیم. خوب زندگی مشترکه و حسابی سرمون گرمه. قول میدم به محض این که یه کم اوضاع روبه راه تر شد و کارها مثل قدیم روی غلطک اقتاد حتماً باز بنویسم. تجربه یه بار زندگی مشترک ناموفق باعث شده یه کم بیشتر از حد معمول توی همه چیز دقت کنم این بار. این دفعه من مردها را خیلی خیلی بهتر از دفعه پیش میشناسم و این دفعه دوست پسرم را با چشم باز انتخاب کردم. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره. برام دعا کنین. 

اگه هم براتون سؤال نشده بود که هیچی. خوش باشین ;)

آزادی یواشکی یا آزادی واقعی

میگن یه شب دزد رفت خونه یه بابایی، یارو را برد تو حیاط، یه خط با گچ دورش کشید گفت اگه پاتو از این خط بذاری اونور میکشمت. بعد با خیال راحت رفت و خونه را خالی کرد و یارو هم همونجا موند. فرداش که پلیس اومد و همسایه ها اومدن، ازش پرسیدن خوب مرد حسابی تو آخه هیچ کاری نکردی؟ طرف یه لبخند فاتحانه ای زد و گفت "چرا، من بارها یه پام را از خط گذاشتم بیرون"
حالا این شده حکایت ما مردم. سالهاس تو سرمون زدن. سالهاست این تیکه پارچه کهنه و کثیف را سرمون کردن (البته سر ما زن ها. آقایون که سرشون همیشه سربلند ایشالا). مجبورمون کردن زیبایی هامون را به بهانه حجاب پنهان کنیم. مجبورمون کردن عشقمون را به بهانه حجب و حیا سرکوب کنیم. از این که همدیگه را در آغوش بگبریم به شدت منع شدیم. چه دل خوشی دارم من. آغوش؟ گناه کبیره؟ من بیست و چند سال از بهترین سالهای زندگیم را تو اصفهان گذروندم و هنوز عاشقانه دوستش دارم، اما هیچوقت نتونستم نسیم دوست داشتنی زاینده رود را روی موهام احساس کنم. روی تنم احساس کنم. حق ما خیلی بیشتر از اینها بود. تمام حق ما توی این سالها از بین رفته. که حق آزادی لباس پوشیدن شاید ابتدایی ترینش باشه. بعد شما خانوم علینژاد عزیز میخوای با صفحه "آزادی های یواشکی" به کجا برسی؟ که دلمون خوش بشه پامون را بارها گذاشتیم اونور خط؟ خانوم زندگیمون ار دست رفته. جوونی من و میلیون ها دختر دیگه مثل من توی کفن های مشکی خشکید و از بین رفت. نه گذاشتند زندگی درست و حسابی داشته باشیم، نه گذاشتن عشق و عاشقی یاد بگیریم، نه گذاشتند از زندگی کوچکترین لذتی ببریم. همه لذت ما به عنوان دختر مدرسه ای این بود که عکس فلان خواننده را یواشکی تو کیفمون ببریم مدرسه و به همدیگه نشون بدیم. و وقتی مدرسه تموم میشد و از در میزدیم بیرون از این که این کار را کرده بودیم و کسی نگرفته بودمون به لذتی در حد ارگاسم میرسیدیم. خانوم علینژاد عزیز، من از خودم میگم که توهین به کسی نشه. اما همه شور زندگی را از تن و روح من جوون گرفتند و به جاش یه روح و تن خشکیده و پر از عقده برام باقی گذاشتند. و آخرش هم چی؟ رومون اسید پاشیدن. چون دیگه میخواستند واقعاً از روزگار پاکمون کنند. بعد من عکس یواشکی بگیرم بذارم تو فیسبوک که چی بشه؟ چی را به کی ثابت کنم؟ دل کی را خوش کنم؟ کدوم درد را درمان کنم؟
و شما شاهزاده رضا پهلوی عزیز، شما اوج هنرتون اینه که یه کاغذ دست نویس دستتون بگیرین و بگین این حرکت را پشتیبانی میکنین؟ شما از خودتون ایده ندارید؟ شاید خوب نباشه که من بخوام به شما یادآوری کنم، اما رهبران بزرگ به جای این که تو زمین حریف و با قواعد مسخره اون بازی کنند خودشون باید ابتکار بازی را به دست بگیرند. خودشون باید بازی را عوض کنند. بعد شما به عنوان شاهزاده این مملکت (اگه کسی شما را به این عنوان قبول داشته باشه البته) تازه افتادین دنبال بازی فیسبوکی و یواشکی یه خبرنگار؟  بابا شما خیلی باخالی.
***************************************
بعد از نوشتن چند تا پست اخیر ایمیل های زیادی گرفتم. بعضی ها تشکر و همدردی کرده بودن. خیلی ها هم عصبانی بودن و میخواستن من مثل قبل سکسی بنویسم. من یه توضیح بدم. من هیچوقت سکسی نویس نبودم. من اون چیزی که توی فکرم هست را مینویسم. از سکس مینویسم چون عاشقانه این کار را دوست دارم و سکس را خیلی خیلی بزرگتر از همخوابی میدونم. و از سیاست مینویسم، چون میبینم داره منجر به از بین رفتن دخترهای همشهریم میشه. من نمیتونم نوع و شیوه نوشتنم را عوض کنم. اینجا روزی بیشتر از 900 تا خواننده داره و من اگه بخوام به حرف همه گوش بدم باید کلاً تعطیلش کنم. پس لطفاً اجازه بدید سحر خودش باشه و حرف خودش را بزنه. حرفهاییش که دوست ندارین را شما نخونین، ولی نخواین عوضش کنین. 

سکس زیاد - سکس خشن

خبر خوب برای آقایونی که زیاد سکس میکنند! خوابیدن با بیشتر از 20 خانم خطر ابتلا به سرطان پروستات را تا یک سوم کاهش میدهد. نتیجه تحقیق دانشمندان در دانشگاه مونترآل نشان میدهد که احتمال ابتلا به سرطان پروستات در مردانی که بیش از 20 پارتنر جنسی داشته اند بیش از 30% کاهش یافته است. در عوض مردانی که با هیچ خانمی رابطه جنسی نداشته اند و به قولی باکره (البته برای مرد میشه باکر؟) مانده اند احتمال ابتلایشان به سرطان پروستات 50% بیشتر از مردانی است که با خانمی رابطه جنسی داشته اند.
البته این فقط نتایج اولیه یه تحقیقه و تا تبدیل به واقعیت علمی بشه فاصله داره. پس آقایون لطفاً همین الان شلوار را پایین نکشید :D فاکتورهای زیادی میتونن در نتیجه این تحقیق تآثیر داشته باشند. اما چیزی که عملاً ثابت شده اینه که تعدد دفعاتی که آقایون به انزال میرسند حتماً در کم شدن خطر ابتلا به سرطان پروستات مؤثره. حالا چرا این دوستان این موضوع را به خوابیدن با بیشتر از 20 خانم پیوند زدن بیشتر از نتایج آماری کار ناشی میشه. اما در واقعیت خیلی هم دور از ذهن نیست. چرا که اولاً آقایونی که فقط یک شریک جنسی دارند ممکنه بعد از مدتی تعداد دفعاتی که سکس میکنند در طول زمان کمتر و کمتر بشه. اگه شما بتونین با دوست دخترتون یا همسرتون مثل روزهای اول سکس کنین فرقی بین یه دونه و بیست تاش نیست. دوماً یه نظریه ای که وجود داره اینه که مردهایی که با بیشتر از 20 خانم خوابیده اند معنیش اینه که راز به دست آوردن دل خانم ها (که کلید شلوارشون هم توش هست ;) ) را فهمیده اند و برای این کار سعی میکنند همیشه سالم و ورزشکار باقی بمونند. برای همین سلامت بودن این مردها ممکنه بیشتر به خاطر مراقبت از خودشون باشه تا تعداد خانم هایی که کرده اند.
به هر حال خواهش میکنم این موضوع را بهانه نکنین بگین سحر گفته من هرچی بیشتر بکنم سالم تر میمونم. پس برم تو خیابون پدر خودم و خانومم و دخترهای بدبخت را دربیارم ;) به قول شاعر که گفته "خوب بکن همیشه بکن" 

منبع: http://www.theguardian.com/society/shortcuts/2014/oct/29/does-sex-protect-against-prostate-cancer

بعد نوشت: بعد از نوشتن این پست داشتم همچنان توی گاردین میگشتم که دیدم مقاله ای راجع به آقای ژیان قمیشی نوشته مبنی بر این که از CBC اخراج شده به خاطر داشتن سکس خشن با چند خانم که خواستار چنین رابطه ای نبوده اند. من که شخصاً از خوندن این خبر شوکه شدم. نمیدونم شما ایشون را میشناسید یا نه، اما ژیان یکی از موفق ترین مجریان رادیو و تلویزیون توی کاناداست (البته تا قبل از این که چند روز پیش اخراج بشه) و پرونده بسیار درخشانی هم به عنوان مجری و هم توی بازار موسیقی داره. ژیان از خانواده ایرانیه که تا چند سال توی لندن بزرک شده و بعد به همراه خانواده اش به تورنتو کانادا مهاجرت کرده. ظاهراً ایشون علاقمند به سکس از نوع BDSM بوده، اما خانم هایی که ازش شکایت کرده اند گفتن که اون خیلی زیاده روی میکرده و بدون این که نظر اونها براش مهم باشه اونها را کتک میزده و حتی شروع به خفه کردنشون میکرده. البته خودش اینها را رد کرده و میگه اینها فقط سناریویی برای خراب کردن اونه و یه شکایت 50 ملیون دلاری از CBC کرده برای اخراجش و صدمه ای که به آبروش خورده.
منبع: http://www.theguardian.com/commentisfree/2014/oct/29/jian-ghomeshi-misunderstood-sexual-consent
البته خودمونیم، مردی به این خوشکلی را من حاضر بودم با همه این چیزها باهاش بخوابم. به نظرم میارزه. 

بعدتر نوشت: در ضمن ایشون برادرزاده سیاوش قمیشی خودمونه

ما ایرانی های خانواده دوست

آپارتمانی که در آن زندگی میکنم بین دو خیابان اصلی در یکی از محله های شهر منچستر واقع شده. البته از یک طرف درست کنار خیابان و از طرف دیگر با کمی فاصله. من هم از آنجا که هیچ کاری را در زندگی از راه درست و درمانش انجام نداده ام همیشه راه طولانی تر را انتخاب مبکنم. شاید هم کمی پیاده روی اول صبح کمکی است که از رختخواب جدا و آماده کارم کند. از کوچه منتهی به خیابان اصلی دوم که میگذرم خانه پیرمرد و پیرزنی است که همیشه برایم جالب توجه بوده است. اغلب اوقات سال چه در سرما و چه گرما پیرزن داخل خانه و پشت پنجره نشسته و فنجان چای یا قهوه در دست به پیرمرد که داخل باغچه مشغول کار است نگاه میکند. نگاه کردن به دستهای پیرمرد که همیشه میلرزند اما با عشق باغچه را مرتب میکنند برایم همیشه جالب بوده است. و انگار این حس را طوری به پیرمرد هم منتقل کرده بودم که او هم هر روز که از کنار خانه شان میگذشتم لبخندی تحویلم میداد. کم کم لبخند ها تبدیل به سلام و احوالپرسی شد و گاهی روزها که دیرم هم نشده بود کنارش می ایستادم و کمی با هم گپ میزدیم. پیرمرد تمیزی بود و علیرغم این که همیشه او را داخل باغچه میدیدم هر روز ریش هایش را میزد و لباسهایش همیشه مرتب بود. بعضی روزها حتی به من شیرینی های خانگی که در ظرف قشنگی کنار حیاط داشت را تعارف میکرد که به نظرم خیلی خوشمزه بودند. از وقتی فهمید که ایرانی هستم انگار یکی را پیدا کرده بود که یک دنیا سؤال جواب نداده اش را جواب بدهد. اول از همه از خود من شروع کرد. این که چطور حجاب ندارم. این که چرا بدنم را مثل بقیه زنان مسلمان نمیپوشانم. و برایش به طرز عجیبی جالب بود وقتی گفتم که من مسلمان نیستم. در تمام عمرش فکر نکرده بود که در ایران آدم غیر مسلمان هم وجود داشته باشد. و فکر نکرده بود که دختری ایرانی پیدا کند که مثل دخترهای دور و برش لباس بپوشد و دست بدهد و رویش را ببوسد. اوایل حتی هر بار که دست به بازوهایم میزد معذرت خواهی میکرد و من هر بار با بوسه آرومی از لپ های قرمز و نرمش بهش میفهماندم که اشکالی ندارد و من از ایرانی بودنم هیچ کدام این عادات را همراه خودم نیاورده ام.
در همه مدتی که دوستی ما اینطوری ادامه داشت هیچوقت نخواست خانمش را به من معرفی کند. یک بار هم که من یک روز شنبه آخر هفته از جلوی خانه شان رد میشدم و پیشنهاد کردم که برویم داخل و خانمش را ببینم کمی من من کرد و گفت که فکر نمیکند فکر خوبی باشد. من هم اصرار نکردم.
چند وقتی میشد پیرمرد را ندیده بودم. یعنی از وقتی که کار فعلیم را شروع کردم رفت و آمد هایم نامنظم شد. گاهی هم که از آن کوچه رد میشدم نمیدیدمش. اما حدس زدم که دیگر توی باغچه کار نمیکند. باغچه قشنگ آن خانه کم کم نامرتب شد و پر از علف های هرز با چمن های بلند نامرتب. کم کم نگران پیرمرد شده بودم. دیروز بعد از ظهر پرواز پاریس رزرو کرده بودم برای یک سفر کاری دو روزه. و کل روز را کار نکردم. یعنی بیشتر حوصله کار نداشتم. اما پروازم را بهانه کردم. نزدیکیهای ظهر رفتم سراغ پیرمرد. در زدم. بعد از یکی دو دقیقه در را باز کرد. از دیدنم خوشحال شد. دعوتم کرد داخل. تعجب کردم. اما قبول کردم. قهوه ای برایم درست کرد و آورد. سراغ خانمش را گرفتم. گفت که چند هفته ای است که فوت کرده. تسلیت گفتم. چند دقیقه ای سکوت رد و بدل شد. بعد انگار که همه سؤال های من را از ذهنم خوانده باشد شروع به تعریف داستان زندگیشان کرد. گفت که خودش زیاد مسافرت نرفته، اما خانمش از یهودی های لهستانی بوده که مادرش به همراه تعداد زیاد دیگری از یهودیان لهستانی به ایران کوچ کرده اند. و گفت که خانمش حاصل رابطه نامشروع مادرش با یک مرد ایرانی بوده است که البته بعدها با هم ازدواج میکنند، اما ظاهراً مرد متعصب ایرانی شروع به بهانه گیری کرده و حتی مادر بیچاره و دختر کوچکش را کتک میزده و از خانه بیرون میکرده است. دختر بیچاره در همان سالها در ایران دچار بیماری فلج اطفال شده و پاهایش را از دست میدهد. بعد از چند سال و با تمام شدن جنگ مادر و دختر به لهستان برمیگردند و مادر خیلی زود از دنیا میرود. و دختر خاطره تلخ ایران را همیشه به عنوان کینه ای قدیمی با خود نگاه میدارد.
پیرمرد همچنین تعریف کرد که همه عشق همسرش دیدن باغچه پرگل جلوی خانه بوده و به خاطر همین او همیشه مشغول کار در آن باغچه کوچک بوده است. و گفت که نمیخواسته من را به خانمش معرفی کند چون از طرفی اگر او میفهمید که من ایرانی هستم حتماً پرخاشگری میکرد و از طرفی هم نمیخواسته دل این دختر جوان ایرانی را بشکند و از من بخواهد که ملیتم را از کسی پنهان کنم. 
دلم برای پیرمرد سوخت. بلند شدم و رفتم جلوی صندلیش و سرش را روی سینه ام گرفتم. موهای سفیدش و دستهای چروکیده اش من را یاد پدربزرگم انداخت که سالها پیش ار دنیا رفته بود. گرچه میدانستم که اگر پدربزرگم به جای این پیرمرد اینجا بود حتماً از این که نوه اش با یک دامن کوتاه و یقه باز و آستین حلقه ای جلویش ایستاده بود احساس شرم میکرد. حتماً پدربزرگ من هم از آن دسته مردهایی بوده که تا وقتی شهوتشان فرمان میرانده دختران بلوند و لوند لهستانی را دوست میداشته اند آنقدر که بر خلاف اعتقاداتشان با آنها بخوابند و به قول خودشان کام بگیرند و وقتی مجبور به عقدش میشوند از این که پتیاره مو بور یهودی خودش را بهشان تحمیل کرده است ناراحت باشند و هر روز کتکش بزنند تا یا مسلمان شود یا دختر حرامزاده اش را بردارد و گورش را گم کند. با خودمان که تعارف نداریم. من مطمئنم که پدربزرگ من همه این کارها را میکرد. و شاید هم کرده. کسی چه میداند.

لطفاً مزاحم نشین

آقا یا آقایونی که شماره موبایل من را نمیدونم از تو کدوم جهنم دره ای پیدا کردین، خواهش میکنم، تمنا میکنم، التماس میکنم به خاطر انسانیت مزاحم نشین. برای من راحته که شماره جدید بگیرم، ولی من نمیتونم این شماره را دور بندازم. خواهش میکنم نه خودتون دیگه زنگ بزنین و نه شماره را به کس دیگه بدین. خواهش

زن سی ساله

چند وقتیه دارم فکر میکنم کارم را ول کنم و برگردم سر کارهای قبلیم. حس میکنم این کار خیلی منو به خط مقدم بازار سکس کشونده. گرچه من مستقیماً درگیرش نشدم، اما هر روز توی چنین محیطی بودن خسته ام کرده. ولی هر موقع به درآمدی که از این کار داشتم فکر میکنم یه جورایی پشیمون میشم. پیش پرداختی که برای این پروژه ام گرفتم کافی بود که حتی بتونم از بانک وام کافی برای خریدن یه خونه بگیرم. توی انگلیس داشتم خونه هشتاددرصد مشکلات آدم را حل میکنه. البته من دنبال خرید خونه نرفتم. از بودن توی یه خونه برای مدت طولانی به شدت خسته میشم. کلاً این اخلاق گند منه که از همه چیز خسته میشم. از این که توی یه خونه باشم، توی یه محله یا حتی شهر باشم، این که هر دو سه ماه موبایلم را عوض نکنم، از این که همیشه با یه مرد بخوابم، از این که همیشه یه مدل مو داشته باشم، از این که همیشه یه شکل آرایش کنم، از این که همیشه ناخونام بلند باشه، از این که هر روز از یه مسیر سر کارم برم، .... همه اینها به شدت خسته ام میکنه.
از اون طرف در کمدم را که باز میکنم و میبینم چقدر تونستم کفش و لباس توی این مدت بخرم پشیمون میشم و میخوام هنوز توی این کار بمونم. هیچوقت توی خووه و برای خودم این همه لباس نداشتم. از لباسهای اسپورت و سکسی بگیر تا لباس شب های مناسب مهمونی های رسمی. و بیشتر از بیست جفت کفش و بیشتر از اون کتونی. من این همه لباس را فقط وقتی کار مدلینگ میکردم یه جا دیده بودم و میتونستم داشته باشم. اونم نه برای خودم. لباس کارم بود. میپوشیدم و عکس میگرفتیم، آخر روز هم باید درمیاوردم و میذاشتم سرجاش. همیشه یکی از آرزوهام این بود که یه کمد بزرگ لباس داشته باشم. و حالا از برکت این کار دارم.
---------------------------------------------------------
این هفته تولدم بود. و من حتی یادم نبود تا این که فیسبوکم را باز کردم و از تعجب دهنم باز موند وقتی بیشتر از 100 تا پیغام خصوص توی اینباکسم داشتم که همش تبریک تولد بود. واقعاً نمیتونستم تک تک را جواب بدم، به خاطر همین در جواب هر تبریک یه بوس فقط فرستادم. ولی همینجا از همه دوستای گلم تشکر میکنم که یادم بودند و تبریک گفتند. باورم نمیشه که 33 سالم شده باشه. همیشه فکر میکردم یه زن سی ساله خیلی دیگه سنش زیاده و به ما دخترا نمیخوره :)) اما حالا خودم سه سال هم بزرگتر از اون شدم. توی این سی و سه سال پستی ها و بلندی های زیادی را تجربه کردم. یه بار ازدواج کردم و طلاق گرفتم. مهاجرت کردم. شغل هایی داشتم که بعضی هاش برام همیشه یه رؤیا بوده. و شغل هایی داشتم که همیشه برام شکنجه بوده. توی تنهایی اینجا بزرگ شدم. گرچه خیلی سختی ها هم کشیدم. یکی دو بار قربانی تجاوز شدم. یه بار حتی توسط رئیسم. دچار افسردگی شدم که همچنان هم درمان کامل نشده. یه تصادف رانندگی خیلی بد داشتم که به صورت معجزه آسایی نجات پیدا کردم. یه دوره هایی اینقدر بی پول شدم که چیزی نمونده بود تو خیابون بمونم. و یه دوره هایی الکل تنها چیزی بود که بهش پناه میبردم. و اینجا سیگاری شدم.
اما اتفاق های خوبی هم برام افتاد. دانشگاه رفتم و درسم را تموم کردم. اون هم توی رشته ای که همیشه دوست داشتم. دوستان زیادی پیدا کردم. تابعیت اینجایی گرفتم و تونستم باهاش مسافرت های زیادی برم. خیلی از جاهای اروپا را تونستم ببینم. آمریکا. و برزیل برای جام جهانی. و البته آخرینش ترکیه. و توی همه این جاها سکس داشتم (غیر از ترکیه البته). تنها اعتیادی که عاشقانه دوستش دارم و تا وقتی که بتونم انجامش میدم. سالها به عنوان مدل کار کردم. و حتی الان هم یه وقتهایی توی تبلیغات فروشگاهی لباس زیر عکسهای تن خودم را میبینم و افتخار میکنم.
حالا دارم به وسط دهه سوم زندگیم میرسم. وقتی به گذشته ام نگاه میکنم در کل از خودم راضیم. و فکر میکنم همین کافیه برای آدم.  همه کارهایی که دوست داشتم داشته باشم را داشتم. همه جاهایی که میخواستم برم را رفتم و دیدم. و زندگی مستقلی برای خودم داشتم. به خاطر همین سی و سه سالگی برای من دیگه مثل گذشته ترسناک نیست. میدونم که هرچی تونستم ازش بکشم کشیدم :D و حالا عین دوره دبیرستان همچنان حس نوجوانی میکنم. هنوز همون دختر سرکش و خستگی ناپذیر شونزده هفده ساله ای هستم که شیطونی از نون شب براش واجب تره. و خوشحالم که اینجا را دارم. این وبلاگ را. و خوشحالم که اسمش را شیطونی گذاشتم. این صفتیه که همه فک و فامیل و دوستان بهم میدادن توی ایران و همیشه برام یه چیز مثبت بوده و نشنون دهنده اون چیزی که من واقعاً بودم و هستم. و خوشحالم که دوستان خوبی مثل شما دارم که اینجا را میخونین. و دوستانی که ایمیل میزنین. و معذرت اگه نمیرسم جواب همه ایمیل ها را بدم یا خیلی دیر میشه تا جواب بدم.
همتون را دوست دارم و امیدوارم شما هم توی زندگی به همه اون چیزهایی که دوست دارین برسین.

دخترای شهر خاموش

"عزیزم چی شده؟" نگرانی را تو عمق چشماش میتونستم بخونم. با دستهاش که حالا از نگرانی میلرزید اشکهام را پاک کرد و از روم اومد پایین و کنارم خوابید و با نگرانی نگاهم میکرد. گریه ام حالا هق هق شده بود و بلند بلند گریه میکردم. دستپاچه شده بود. نمیدونست چی شده و چیکار باید بکنه. بلند شد و یه ملافه روم کشید، فکر کرد چون لختم ممکنه سردم بشه. دلم براش میسوخت. همه مردها همینطورین. تا یه طوریت میشه که نمیفهمن چیه دستپاچه میشن و فکر میکنن حتماً باید یه کاری کنن که درستت کنن. عین بچه هایی که به اسباب بازی یکی دیگه دست زدن و حالا اسباب بازیه خراب شده یا شروع به سر و صدا کرده و اونها دستپاچه میشن که زودتر درستش کنن. رفت برام یه لیوان آب بیاره. تا حالا ندیده بودم که وقتی کاملاً لخته بدوه و هیکلش موقع دویدن خنده ام انداخت. برگشت نگاهم کرد. حالا نگاهش رقت انگیز بود. انگار دلش برام سوخته بود. حتماً دیوونه شده بودم. هیچ احتمال دیگه ای وجود نداشت. بدون این که آب بیاره برگشت و اومد روی تخت و کنارم دوزانو نشست. نگاهش پر از سؤال بود. این که وسط سکس و جیغ زدن های معروف من که حالا انگار نه فقط همسایه ها که انگار همه منچستر راجع بهش میدونن یه دفعه بی مقدمه اشکم در بیاد و تبدیل به هق هق بشه، بعد یهو و بدون مقدمه تبدیل به خنده قهقهه بلند بشه. و حالا که انگار بی هیچ انرژی ای توی تخت افتاده بودم و یه دستم زیر سرم بود. نه، حتماً دیوونه شده بودم.
نگاهم به سقف بود و یه دستم زیر سرم. یه کم با موهام بازی کرد. بعد دستش را آورد روی سینه هام و شروع کرد با نوک سینه هام ور رفتن. مردها هیچوقت نمیفهمن که این کار را همیشه نباید بکنن. چرخیدم طرفش. دلم براش واقعاً سوخته بود. با دستم یه کم تنشو نوازش کردم. یا اون یخ کرده بود یا من خیلی داغ بودم. دستش را گرفتم و بهش گفتم بیاد کنارم بخوابه. سرم را گذاشتم روی بازوش و صورتم را گذاشتم رو سینه اش. احتیاج به آرامش داشتم. آرزو میکردم زر نزنه و چند دقیقه صبر کنه تا آروم شم. خدا را شکر این یکی را بلد بود. یه کم آروم شدم. یک کم سرم را آوردم عقب تر که بتونم صورتش را ببینم. چشم از چشمم بر نمیداشت. ازش معزرت خواهی کردم که اینطوری شد. بوسم کرد و سرم را کشید روی سینه اش باز.
همینطور که سرم رو سینه اش بود بهش گفتم "اگه من مثلاً دماغم را در اثر یه چیزی از دست داده بودم، تو حاضر بودی باهام بخوابی و سرم را بگیری رو سینه ات؟" یه کم رفت کنار و نیم خیز کنارم نشست و با تعجب نگاهم کرد. میدونستم که اینقدر ساده و صمیمی هست که نه میتونه دروغ بگه و نه میخواد مستقیم بهم بگه که "نه". با تعجب پرسید برای چی میپرسم؟ بدون این که سؤالش را جواب بدم گفتم "اگه فرض کن یکی از سینه های من مثلاً سوخته بود و یه قسمتش از بین رفته بود بازهم میتونستی منو تو بغلت بگیری و باهام عشق بازی کنی؟". با تعجب گفت "سحر، عزیزم این سؤالا چیه میکنی؟ حیف نیست شب خوبمون را با این حرفها خراب کنیم؟" حالا باز چشمهام پر اشک شد. بهش گفتم "میدونستی همین الان که ما اینجا کنار هم خوابیدیم و داریم از سکس لذت میبریم یه عده دختر تو شهری که من توش به دنبا اومدم و بزرگ شدم قربانی یه مشت جانی جنایتکار شدن و با اسید سوختن؟" مثل برق گرفته ها از جا پرید و نشست. باورش نمیشد. همه ماجرا را براش تعریف کردم. پلک نمیزد. به طرز غیر قابل باوری وحشیانه و خشن به نظر میومد. گوشیم را برداشتم و از توی فیسبوک عکسها را نشونش دادم. انگار حالش بد شد. بلند شد شلوارش را پوشید و رفت توی بالکن یه سیگار کشید. بعدش اومد تو و کنار تختم نشست. من همچنان توی تخت خوابیده بودم و داشتم توی فیسبوک میگشتم. هیچی نمیگفت. بلند شدم بهش گفتم اگه میخواد بره میتونه بره. یه ملافه دور خودم پیچیدم و تا دم در باهاش رفتم. دم در که بغلش کردم محکمتر از همیشه بغلم کرد. بعد همینطور که تو بغلش بودم دم گوشم گفت "راستش را بگم؟" چیزی نگفتم و منتظر موندم. بعد خودش گفت "هیچوقت نمیتونم تصور کنم با یکی از اون دخترهایی که نشونم دادی بخوابم. متأسفم" بعدش سریع خدافظی کرد و رفت.
در را پشت سرش بستم. سریع گفت و رفت چون فکر میکرد من ممکنه ناراحت بشم. اما نشده بودم. از طرفی بین من و اون هیچوقت چیز جدی ای نبوده. گاهی که دلمون برای هم تنگ میشه یه شام با هم میخوریم، دوتا مشروب، یه سکس، چند تا سیگار و تموم. هیچوقت حرف به موندن و دوست داشتن نرسیده که حالا من بخوام با این حرفش ناراحت بشم. اما دلم برای همه اون دخترای همشهریم ریش ریش میشه وقتی به آینده شون فکر میکنم. به عشقشون. به زندگیشون. کاش میتونستم کاری براشون بکنم. میرم وان حموم را پر آب میکنم. و میرم زیر آب. حتی گوشهام را میکنم زیر آب که دیگه هیچی نشنوم. و چشمهام را میبندم. و فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم.کاش کاری از دستم برمیومد.

اسید پاشی

از وقتی شروع به نوشتن کردم هیچوقت قصد نداشتم سیاسی بنویسم. گرچه سیاست با زندگی همه ما عجین شده، اما من قصد نداشتم نظرات خودم را اینجا بنویسم. و همینطور هیچوقت نمیخواستم مطلبی در رد یا تأیید مذهب بنویسم. گرچه من به عنوان دختری که توی یه خانواده نه چندان مذهبی بزرگ شده و توی شهری مثل اصفهان تحت انواع و اقسام آموزش های مذهبی توی مدرسه بوده همیشه این دوگانگی را تا موقعی که از ایران بیام بیرون با خودم داشتم، اما بعد از اومدن اینجا کفه ترازو به سمت غیر مذهبی بودن سنگینی پیدا کرد و روز به روز پوچ بودن چیزهایی که توی مدرسه بهم یاد داده بودن را بیشتر و بیشتر احساس کردم. اما هیچوقت نمیخواستم راجع به نظرات مذهبی خودم اینجا چیزی بنویسم. اما وقایع اخیر اصفهان و اسید پاشی روی دخترهای بیچاره چاره ای برام نمیذاره جز این که همه نفرت خودم را اینجا خالی کنم. اصفهان، اصفهان من، شهری که همیشه براش دلتنگم و همه زندگیم را ازش دارم حالا برام ترسناک شده. حالا میدونم که مثل فیلم های ترسناک همیشه یه شبح یه جایی هست که ممکنه هر لحظه به من یا دختر دیگه ای حمله کنه. اصفهان، شهری که مادرم و خواهرم هنوز اونجا زندگی میکنن. شهری که همه خاطره های بچگی و نوجوونیم را اونجا جا گذاشتم و اومدم.
و همه اینها نمیتونست اتفاق بیفته جز به خاطر یه مشت حیوون که دولت و پلیس هم پشتتون هستن و به خاطر دین کثیفشون این فجایع را به بار میارن. این آدمها و همه کسایی که پشتیبانی فکری و مالی و لجستیکی ازشون میکنن لجن هایی هستن که فرصت پیدا کردن انتقام خودشون را از هر کسی که مثل خودشون کثیف و متعفن نیست بگیرن. من به عنوان کسی که پدرم نظامی بوده سالها این کثافت ها را دیدم و باهاشون سر و کار داشته ام. پدر من مثل خیلی های دیگه توی جنگ خانمان سوز و بی بنیانی که سردسته این ارازل به راه انداخته بود قربانی شد. پدر من قربانی ایران نشد. قربانی دین نشد. قربانی ذهن کثیف رهبران مذهبی ای شد که به ایران کوچکترین اعتقادی نداشتند. و این دنباله همون تفکر کثیفه که امروز جوون های دیگه ای را از زندگی داره ساقط میکنه. من از استفاده واژه شهید برای پدرم به شدت متنفرم. وقتی پدر من توی جنگ قربانی شد و ما اولین مراسم را براش گرفتیم من هنوز کوچیک بودم و خیلی اتفاقات اون موقع را یادم نمیاد. ولی یادمه که مامانم با آرایش و مرتب و با لیاس سیاه توی مراسم اومده بود که یه عده پاسدار پشمالو اومدن بهش یه چیزایی آروم گفتن و مامانم عصبانی شروع به داد و فریاد و فحش دادن کرد. بعدها فهمیدم که اون عوضی ها به نحوه آرایش و لباس پوشیدن مامان گیر داده بودن و بهش گفته بودن که این شکل حضورش در شأن شهید نیست. چنین آدمهای کثیفی بعدها تو بدنه ارتش و سپاه و نیروی انتظامی و بسیج رشد کردن و درجه دار شدن و من الان خیلی از این آدمها میشناسم که فقط چون کثیف بودن به یه نون و نوایی رسیدن. و با کمال اطمینان میتونم بگم که این وقایع اخیر بدون پشتیبانی مستقیم و غیر مستقیم اونها نمیتونست حتی برنامه ریزی بشه.
من واقعاً تعجب میکنم که چرا همه دنیا گیر داده و داعش داعش میکنه. و نمیفهمه که داعشی های ماله کشی شده و بتونه کاری شده توی ایران دارن همون کار را با دخترای ایران انجام میدن. مگه همین آدم ها این همه جوون مردم را اعدام نکردن؟ مگه میلون ها نفر مثل پدر من را به کشتن ندادن؟ مگه این همه جوون های مردم را زندانی و ممنوع از زندگی نکردن؟ فقط سر بریدن جلوی دوربین موبایل وحشی گریه؟ اسید پاشیدن رو دختر مردم مهم نیست؟ تجاوز به دختر مردم قبل از اعدام مهم نیست؟ روزی یک بار به زنی که شوهرش را توی جنگ به کشتن دادن زنگ بزنن و پیشنهاد صیغه دادن مهم نیست؟ این رژیم و دینی که داره تبلیغش را میکنه سراسر نکبت و کثافته. بوی گند این کثافت از کاسه "حکومت اسلامی عراق و شام" به دماغ همه خورده و متهوعشون کرده، اما درپوش "جمهوری" توی ایران نگذاشته این تعفن را دنیا ببینه و حس کنه. حتی همون اوبامای ابله هم فکر میکنه رعایت احترام بعضی از این حیوانات واجبه و فقط داعشه که باید بمباران بشه. 
این حیوانات هیچ فرقی با هم ندارن. همشون به یک اندازه ذهنشون کثیفه و همه به یک اندازه دستشون به خون آلوده است. و من خونم به جوش میاد وقتی میبینم عکس العمل ما مردم فقط در همین حده که توی فیسبوکمون بنویسیم "اینها که سازندگان ویدیوی هپی را تو دو ساعت گرفتن چطور این اسید پاش ها را نتونستن هنوز بگیرن؟" و بعد زیرش با هم بحث کنیم که "نه این با اون فرق میکنه. یا این که نه اینها حتماً از خودشونن". رنج میکشم وقتی میبینم ما مردم شدیم مثل گوسفند هایی که هر روز یه عده چاقو به دست میان وسطمون و یه عدمون را میبرن سر میبرن و ما فقط خوشحالیم که امروز نوبت ما نبود. و تا وقتی ما مردم دست از این گوسفند بودنمون برنداریم هیچ اتفاقی نمیفته. این اسید پاش ها را هم میگیرن و به بیست سال حبس تعزیری محکوم میکنن و بعد از شیش ماه آزادشون میکنن و ما نهایت نهایتش تو وبلاگمون مینویسیم "دیدین اینها هم آزاد شدن؟ توچ توچ توچ چه مملکتیه"

بعد نوشت: ببخشید اگه عصبانی نوشتم. قصد توهین به کسی را نداشتم و خودم را هم مشمول همه اینها میدونم. خود من به عنوان یه دختر ایرانی که بیرون از ایران زندگی میکنه و میتونه صداش را بلندتر کنه شاید بیشتر از همه دخترهای توی ایران مسئولم.

بعدترنوشت: شما را به هرچی که اعتقاد دارین اگه کمکی به این دخترهای بیچاره نمیکنین راجع بهشون جوک نسازین و شوخی های بی مزه چندش آور نکنین. شنیدم یه عده پسر توی اصفهان برای شوخی بطری آب دست میگیرن و به دخترها میپاشن و اینجوری مثلاً تفریح میکنن. مرده شور این تفریح و این خنده را ببرند. یه کم به خودتون بیاین. کاش یه کم بزرگ میشدید و یه کم فقط یه من بیشتر میفهمیدید. 

سکس و پریود

دلیل اصلی نوشتن این پست کامنتیه که یکی از خواننده ها زیر پست قبلی من نوشته بود. ایشون توی کامنتشون به من انتقاد کرده بود که چرا من راجع به مسائل (از نظر ایشون) چندش آوری مثل سکس و پریود بدون خجالت حرف میزنم.
دوست عزیز، قبل از هر چیز توجه داشته باشید که شما دارید راجع به بدن من و نیمی از جمعیت روی زمین حرف میزنید. و اتلاق واژه چندش آور به یه پدیده طبیعی که برای ما اتفاق میفته نه تنها مناسب نیست، که خیلی هم به دور از ادب و نشانه عدم رشد فکری و اجتماعیه. بله من پریود میشم. مثل هر زن دیگه ای. اما هیچوقت از این موضوع ناراحت و خجالت زده نبودم و نیستم. چرا من باید راجع به چیزی که کاملاً طبیعیه و برای هر زنی اتفاق میفته و هر مردی راجع بهش میدونه خجالت بکشم؟ چرا باید چندش آور بدونمش؟ این که شما پریود شدن یه خانوم را چندش آور میدونید ریشه در آموزش های کثیف توی مدرسه داره که حتی به خود ما هم توی مدرسه یاد میدادن. که وقتی پریود هستیم توی مسجد نباید بریم چون بی احترامی میشه. که نماز نباید بخونیم چون بی احترامی میشه. این از همه بدتر بود، همیشه فکر میکردم یعنی خدا که ما را خلق کرده و اینجوری خلق کرده حالا بهش برمیخوره که ما باهاش حتی حرف بزنیم؟ یادمون دادن که وقتی پریودیم یعنی مریضیم. اونم نه مریضی معمولی، یه مرض واگیردار که باید تو خونه بمونیم و با کسی ارتباط نداشته باشیم تا خوب شیم.
همیشه تا وقتی که ایران بودم فکر میکردم چرا وقتی میرم نواربهداشتی میخرم یارو میپیچتش تو کیسه مشکی و بهم میده؟ که بقیه دلشون به حالم نسوزه؟ که ازم چندششون نشه؟ چطوریه که وقتی میرم داروخانه باید یواشکی فروشنده را بکشم کنار و بگم "نوار داری" تا یارو بفهمه و برام بیاره، اما پسره میاد و خیلی با افتخار میگه آقا کاندوم خاردار بده.
بعداً که اومدم اینجا خیالم راحت شد که همه اینها فقط توی ایران بوده. اینجا همه اینها چیزای زبیعی حساب میشه. توی هر سوپرمارکتی میتونم نواربهداشتی و تامپون بخرم. توی تلویزیون تبلیغ میشن این چیزا. و نهایتاً به این نتیجه رسیدم که همه اینها ساخته ذهن های مریض توی ایران بوده. که حتی خانوم ها حاملگیشون را روشون نمیشد به کسی بگن چون طرف سه سوت ذهنش میرفت تو اتاق خواب اینها که چطوری همدیگه را کردن که حالا بچه دار شدن. چه برسه به پریود.
اما راجع به سکس، این عقیده شخصی منه که سکس هم مثل هر نیاز جسمی دیگه انسان طبیعی و محترمه و احتیاجی به پنهان کردن نداره. ممکنه خیلی ها با من در این زمینه هم عقیده نباشن و سکس را چیز شخصی یا چندش آور یا مقدس یا ... بدونن و به خاطر همین دوست نداشته باشن راجع بهش صحبت کنن. اما برای من سکس هم مثل هر نیاز طبیعی دیگه بدن یه چیز عادیه. هر آدمی ممکنه یه لذت جسمی را به بقیه ترجیح بده و راجع بهش بنویسه و صحبت کنه. یکی ممکنه براش آشپزی و غذا درست کردن و مزه کردن لذت بزرگی باشه که راجع بهش مینویسه، یکی ممکنه راجع به شراب بنویسه، یکی ممکنه راجع به بدنسازی بنویسه، یکی راجع به مدل مو و بدن، یکی راجع به آرایش. و یکی هم مثل من راجع به سکس. برای من سکس یه واقعیت قشنگه. برای من سکس فقط به لذتی که بین پاهام یا پستانهام حس میکنم خلاصه نمیشه. برای من سکس یه هنره. یه چیزی حتی بالاتر از جسم. من از تن زیبای انسان لذت میبرم. چه این تن مردونه باشه و چه زنانه. من از این که مرد یا زنی که دوستش دارم برهنه تو آغوشم باشه لذت میبرم. من از این که مرد یا زنی از تنم لذت ببره لذت میبرم. من سکس را برای چند لحظه لذت آخرش انجام نمیدم. برای من یه سکس خوب از وقتی از کسی خوشم میاد شروع میشه. من هیچوقت سکس را به پول و قرارداد مسخره ازدواج آلوده نکردم. برای من بهترین و به یادماندنی ترین سکس ها با مردهایی بوده که یک بار بیشتر ندیدمشون. من از سکس مینویسم چون پدیده ایه که بیشتر از هر چیزی تو زندگیم تأثیر داشته و ازش لذت بردم. رشته دانشگاهم را به خاطرش انتخاب کردم. و کارم را. برای من سکس فقط فرو کردن یه چیز تو یه چیز دیگه نیست. برای من سکس فقط اومدن آب و بعدش حموم کردن نیست. سکس برای من زیباترین رقص دو تن برهنه است وقتی که اینقدر با هم هماهنگ و همنوا میشن که آدم را از خود بیخود میکنن. برای من سکس اوج رسیدن به لحظه های بیخودی و جدا شدن از همه رنجهای زندگی دنیاست. برای من سکس قشنگترین چیز این دنیاست. و من همیشه ازش مینویسم. 

سیدعلیخان

آخر شبه و به شدت خوابم میاد. اما دلم میخواد این چند خط را اینجا بنویسم. چون به شدت منو برده تو نوستالژی سالهای سال پیش. حدودای سال 78 بود. من تازه دیپلم گرفته بودم و چون امیدی هم به قبولی توی دانشگاه نداشتم با خیال راحت تابستون برای خودم اینور و اونور میرفتم و با دوستام بیرون میرفتیم. اون موقع تازه خاتمی سر کار اومده بود و فکر میکردیم یه کم اوضاع بهتر شده و میتونیم راحت تر برا خودمون بگردیم. یکی از روزهایی که با یکی از بچه ها و دوست پسرش بیرون بودیم، نیروی انتظامی هر سه نفرمون را گرفت. هرقدر هم که التماس کردیم و حتی سعی کردیم من را رها کنن تا برم باباش اینها را خبر کنم فایده ای نداشت. اولش فکر میکردیم ببرنمون یکی از همین کلانتری های اطراف. اما وقتی شنیدم که سربازها صحبت از سیدعلیخان کردن بدنم مورمور شد. همیشه از بچگی از اسم سیدعلیخان وحشت داشتم از بس که همه گفته بودن که آدمهای اونجا عقده ای و نفهمن و هر بلایی ممکنه سر آدم بیاد. به هر حال هر سه نفرمون را بردن سیدعلیخان. اونجا از هم جدا شدیم و هرکدوممون را جداگونه بردن تو یه اتاق. دل تو دلم نبود. از همه بدتر دلم نمیخواست مامانم بفهمه. مدت زیادی توی اتاق موندم تا بالاخره یکی اومد سروقتم. یه خانوم چادری و بداخلاق که لهجه اش هم اصفهانی نبود و نمیدونم از کجا اومده بود. کیفم که دم در ازم گرفته بودن دستش بود و یه چادر مشکی کثیف بهم داد که سرم کنم. چادر را گرفتم. از بوش چندشم میشد. روش لکه های گنده گنده بود که یه لحظه تصور کردم دخترهای قبلی توش تف کرده اند. روسریم را کامل کشیدم جلو تا روی پیشونیم. فقط برای این که اون چادر کثافت به موهام نخوره. چادر را با اکراه سر کردم. خانومه همه محتویات کیفم را ریخت روی میز. اینقدر لجم گرفته بود که میخواستم برم همه چیزو از دستش بکشم بیرون و یکی بزنم تو گوشش. اما راستش میترسیدم. تقریباً به هرچی که توی کیفم داشتم گیر داد. اما بدتر از همه به لوازم آرایشم. همش میگفت دختر دبیرستانی برای چی این آشغالا باید باهاش باشه. هرچی اصرار کردم که من دبیرستانی نیستم و دیپلمم را همین روزها میگیرم فایده نداشت. بعد از یه کم سر و کله زدن با اون خانومه بلند شد و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه آقایی برگشت که ظاهراً درجه دار بود و مافوقش بود. آقاهه هم شروع به سؤال کرد و هرچی من جواب میدادم انگار نه انگار که چیزی گفتم و اون با همون لحن تحقیر آمیز خودش حرف خودش را تکرار میکرد. چند بار خواستم بهش بگم که اگه پدرم شهید نشده بود الان تیمسار پایگاه هشتم بود و تو جرأت نمیکردی با دخترش اینجوری حرف بزنی. اما هر بار حرفم را قورت دادم، چون میدونستم با آدم عقده ای مثل اینها هرچی کمتر سر به سر بذارم احتمال سالم بیرون رفتنم بیشتر میشه.
آخر بعد از بیشتر از یک ساعت سؤال و جواب که توش انواع و اقسام تهمت ها به من زده شد و هزارجور توهین بهم شد، خانومه اومد بازوم را گرفت و منو که داشتم مثل بارون اشک میریختم برد و پرت کرد تو یه بازداشتگاه کوچیک که توش شیش هفت تا دختر دیگه هم بودن. بعد از یکی دو ساعت اومدن صدام کردن و بردنم بیرون. مامانم و شوهر خواهرم اومده بودن دنبالم. روم نمیشد تو چشمشون نگاه گنم. مامانم بغلم کرد و من بغضم تو بغلش ترکید. رفتیم خونه و ظاهراً همه چیز تموم شد. اما اینقدر روحم کثیف شده بود با مزخرفات اون آدمهای بیمار که تا مدت ها حالم بد بود. و از همه بدتر این که چرا نمیشد باهاشون حرف زد. که چرا حرف های منطقی من را قبول نمیکردن و فقط توهین میکردن.
این یکی دو روز، با کامنت های هموطن محترمی که پای پست های قبلی من کامنت گذاشته و من هرچقدر سعی کردم نتونستم به صورت منطقی باهاش حرف بزنم بی اختیار یاد اون خاطره تلخ افتادم که از ذهنم رفته بود. نمیدونم، شاید این خشونت کلامی و نشنیدن حرفهای دیگران سمی است که به تدریج از طریق همین مجاری حکومتی توی جامعه تزریق شده و الان تو وجود همه ما مقداریش وجود داره. 

کتونی

انگار همه چیز چهره این مرد را خدا اون جوری آفریده بود که من دوست داشتم. ابروهای پرپشت. بینی استخونی و مردونه، چونه صاف، ته ریشی که به نظر میومد باید نرم باشه و تن آدم را اذیت نکنه، موهای پرپشتی که از صبح شونه نشده بود و همین قشنگیش را چندین برابر میکرد، چشمهایی که هر بار نگات میکرد انگار داره خنده مرموزی میکنه که حس خاصی را تو همه تنم میدووند. اسمش را بهم گفته بود، اما اینقدر هول بودم که یادم رقته بود. اما مهم نبود. مهم این بود که اون اینجا نشسته، روبروی من، مشغول خوردن برگر برای شام. و هر بار که چشمهاش به من میفتاد اوج شهوت و خواستن ازش موج میزد. و احساس تند شهوت که توی همه وجود من میدوید. از کف پاهام تا کسم، تا سینه هام، و تا چشمهام. اینقدر که حس میکردم هر دفعه چشمهام قرمز میشه.
یکی دو ساعت بیشتر نبود که میشناختمش. ولی حتی همین هم لازم نبود. اولین باری که به پام دست زد بی اختیار آه کشیدم. و لبخند مرموز و بدجنسش وقتی سرش را انداخته بود پایین را حس کردم. نشسته بود جلوی پام و داشت کتونی ای که انتخاب کرده بودم را اندازه میکرد به پام. بر خلاف اکثر اوقات که با شورت بیرون میرم، این دفعه شلوار جین بلند پوشیده بودم. اما گرمای دستهاش از روی شلوار جین هم پوست و گوشتم را تحت تأثیر قرار داد. هیچوقت تا به حال از این کفاشی چیزی نخریده بودم، اما به محض این که از پشت ویترین مغازه دیدمش نتونستم جلوی خودم را بگیرم. جوون خوش قد و قامت با شونه های پهن و دستهای بزرگ. چی غیر از این میخواستم. من حتی برای خرید کفش هم نیومده بودم. فقط طبق عادت همیشگیم از جلوی هر مغازه کفش فروشی که رد میشم باید وایسم و همشو نگاه کنم. تو که رفتم نگاه کردو لبخند زد. یه خانوم و آقای دیگه داشتن کفش امتحان میکردن و فروشنده به من گفت کار اونها را که راه بندازه میاد سراغ من. لهجه جنوبی قشنگش نشون میداد مال طرفهای لندنه. لهجه اش منو یاد دوست قدیمیم کریس مینداخت. چقدر دلم براش تنگ شده بود. اما حالا این مرد را میخواستم. فقط برای این که بهش زل نزنم و آبروریزی کنم شوع کردم به دیدن کفش ها. بعد از یکی دو دقیقه برگشتم که بهش نگاه کنم. همون موقع سرش را آورد بالا و لبخند کشنده اش را تحویلم داد. نمیدونم چی داشت که منو از پا درآورده بود. پاهام شل شده بود و یه لرزش خفیف توی رونهام و لای پاهام حس میکردم. حس میکردم خیلی خیس شدم و دلم نمیخواست بیشتر بشه. همونجا روی یکی از نیمکت های کفش فروشی نشستم و اولین کفشی که دم دستم بود را برداشتم و شروع به نگاه کردن کردم. همون کتونی ای که نهایتاً خریدمش و حالا بعد از چند ساعت هنوز دقیقا نمیدونستم چه شکلیه. یه لحظه دیدم بالای سرم وایساده و داره میپرسه اندازه اش برام خوبه یا نه. قلبم تند تند میزد. بدون این که نگاش کنم کفشم را درآوردم و خواستم امتحانش کنم. کفشم بندی بود و جوراب نپوشیده بودم. بهم گفت که صبر کنم و رفت برام یه جفت جوراب نو آورد. بهش گفتم از همین جورابهای توی مغازه بده بپوشم. در حالی که داشت بسته جوراب را باز میکرد گفت نه اونها را همه میپوشن، پاهای به این قشنگی باید جوراب نو بپوشن. باز همون حس عجیب را همه جای تنم حس کردم. اینقدر که مجبور شدم با دستم شورتم را جابجا کنم که بیشتر خیس نشه. جوراب را ازش گرفتم و پوشیدم. بعد کفش را پوشیدم. یه کم به پام بزرگ بود. بهش گفتم. جلوم نشست و یه دستش را گذاشت روی زانوم و با اون دستش پاچه شلوارم را زد بالا که ببینه کفشه چقدر بزرگه. همون موقع بود که بی اختیار آه کشیدم. رفت برام یه جفت کوچیکترش را آورد. پوشیدمشون و از جام بلند شدم. رفتم جلوی آینه که ببینمشون. اومد جلوی پام نشست و شروع کرد پاچه های شلوارم را بالا زدن. گفت این کفش ها بدون جین خیلی قشنگتر میشن. راست میگفت. کتونی ها لبه های قرمز داشتن و یه کم ساقدار بودن و بدون شلوار خیلی بهتر میشدن. اما من بیشتر از اون که حواسم به کتونی ها باشه شونه های بزرگ و ماهیچه ایش را نگاه میکردم که از بالا خیلی دوست داشتنی به نظر میومدن. بدون این که حواسم باشه که بند های دوتا لنگه کتونی ها به هم گره خوردن خواستم راه برم که پاهام به هم پیچید و به طرز مفتضحانه ای داشتم زمین میخوردم. قبل از این که به خودم بیام دیدم بین زمین و آسمون توی دستهاش جا خوش کردم. نمیخواستم هیچوقت از اونجا تکون بخورم، اما از خجالت قرمز شده بودم. کفش ها را خریدم و زدم بیرون.
اولین جایی که رفتم یه مغازه لباس زیر فروشی بود. یه شورت خریدم و سریع خودم را رسوندم به دستشویی و شورتم را عوض کردم. خیس خیس بود و نمیخواستم بذارمش تو کیف دستیم. انداختمش دور و اومدم بیرون. حس خوبی بود که لباسم حالا خشک و راحت بود. یه ساعتی باز دور زدم و رفتم که شام بخورم. یه برگر گرفتم و رفتم پشت یه میز نشستم. هنوز لقمه دوم سوم را نحورده بودم که دیدم یکی پرسید میتونه سر میز من بشینه. سرم را که بالا کردم خودش بود. با همون لبخند دیوانه کننده. نشست و شام را با هم خوردیم. یه کم با هم گپ زدیم. بعد بهش گفتم میخواد امشب مهمون من باشه. با کمال میل قبول کرد. با ماشین من رفتیم خونه. توی آسانسور دلم میخواست همونجا لختش کنم و کار را شروع کنم. اما جلوی خودم را گرفتم و صبر کردم.
در آپارتمان را که بستم دیگه طاقت نیاوردم. هنوز داشت دنبال یه جا میگشت که کوله اش را بذاره که پریدم طرفش و شروع کردیم به بوسیدن. اون هم انگار طاقتش تموم شده بود دیگه. همینطور که همدیگه را میبوسیدیم لباسهای همدیگه را هم درآوردیم و رفتیم طرف اتاق خواب من. من باز خیس خیس شده بودم. کلی خوشحال بودم که اقلاً اون لباس قبلی را عوض کرده بودم. حالا رسیده بودیم کنار تختم. شورتم را آخر همه درآورد و همونطور جلوم نشست. قبل از این که بتونم حتی بشینم سرش را برد لای پام و شروع کرد به لیسیدن. به شدت داشتم دیوونه میشدم. بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و نگام کرد. همه صورتش خیس بود. نگران بودم بدش نیاد. با دستم صورتش را پاک کردم. و دستش را گرفتم و خوابوندمش روی تخت. شروع به خوردن کردم. کیرش همون چیزی بود که امشب میخواستم. اینقدر خوردم که فریاد زد و بلند شد و گفت که هنوز زوده و میخواد حتماً منو بکنه. رفتم کنارش خوایدم و شروع کردم بوسیدنش دوباره.
پرسید میتونه یه خواهش بکنه. گفتم حتماً. گفت میشه لطفاً کتونی هایی که امشب خریدی را بپوشی موقع سکس؟ اصلاً یاد کتونی ها نبودم. رفتم آوردمشون و انداختم جلوش. گفتم پس باید همونطوری خودت بهم بپوشونیشون. دستش را مثل سربازها زد به پیشونیش و از جاش پرید. کتونی ها را پام کرد. و من همونطور وایساده داشتم از بالا همون شونه مردونه و دوست داشتنیش را نگاه میکردم. باز سرش را برد لای پام و یه کم کسم را لیس زد باز. بعد هلم داد و خوابوندم روی تخت. خودش اومد روم و کیرش را با یه فشار کوچولو داد تو. اینقدر منتظر این لحظه بودم که جیغ زدم. همینطور که کیرش تو بود پا شد به حالت نشسته وسط پاهام نشست. پاهم را گرفت و کف پاهام را که حالا کتونی پوشیده بود گذاشت روی رونهاش. بعد شروع کرد به کردن. این سکس یکی از بهترین سکس هایی بود که تا به حال داشتم. خیلی زود به اوج رسیدم و با چند تا جیغ بزرگ ارگاسم شدم.
یه کم صبر کرد تا م نآروم بشم و بدنم دوباره آماده بشه. یه کم که بهتر شدم بهش گفتم بیاد از پشت بکنه. روی تخت دراز کشیدم و اون اومد پشتم. روم به حالت نیمه خوابیده خوابید و کیرش را کرد تو و شروع به کردن کرد. زانوهام را خم کردم و پاهام را جمع کردم، طوری که حالا وقتی کیرش را میکشید بیرون باسنش میخورد به کف کتونی هام و این انگار خیلی بیشتر تحریکش کرد. خیلی زود شروع کرد به آه و ناله و بعد با یه داد بزرگ ارضا شد و همونطوری روم خوابید. وقتی کیرش ازم اومد بیرون حس کردم همه آبش داره ازم میاد بیرون. بدون این که از جام تکون بخورم پرسیدم کاندوم نذاشته بودی؟ اون هم بدون این که تکون بخوره گفت کاندوم تو جیبمه، فرصت نشد بذارمش. چند لحظه سکوت شد و بعد جفتمون زدیم زیر خنده. از روم اومد پایین و اومد کنارم خوابید و همینطور که میخندید گفت حالا ایدز که نداشتی. منم بهش گفتم من که ایدز ندارم، اما شما مردها بدتر از ایدز دارین. اگه دو هفته دیگه ببینم ازت بچه دار شدم چه غلطی باید بکنم. و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. یکی از بهترین شبهای این چند وقت اخیر را باهاش داشتم. صبح که پا شدم دیدم رفته و روی میز توالت پول کفش ها را گذاشته و یه یادداشت که توش نوشته بود اون کفش ها را چون برای استفاده خودم بود نمیتونستم بهت بفروشم. اگه باز ازشون خواستی بیا فروشگاه و باز هم بخر. و زیرش را امضا کرده بود.
حالا مدتیه دارم سعی میکنم به خودم بقبولونم که توی این هوای منچستر که از همین الان سرد شده من احتیاج مبرم به کتونی دارم ;)       

استانبول 2

هوای بارونی استانبول دیگه اعصابمون را خرد کرده. اومده بودیم چند روزی با خواهرم و دوستاش خوش بگذرونیم که بیشترش مجبور شدیم یا توی هتل بمونیم یا بریم مال برای خرید. مشکلمون اینه که به محض این که میبینن ما ترک نیستیم سعی میکنن جنس هاشون را دولاپهنا بهمون قالب کنن. اما خوب یه خوبی که داشت این بود که تونستم یه کم با آبجی بزرگه اختلاط کنم. خیلی وقت بود اینجوری نتونسته بودم ببینمش.
اما چیزی که منو میترسونه و این چند وقت خیلی خوب درکش کردم اینه که حالا بین من و خواهرم از لحاظ سبک زندگی تفاوت های خیلی بزرگی به وجود اومده که باعث میشه فکر کنم نتونم دیگه برگردم و ایران زندگی کنم. شاید اگه بخوام راجع به تفاوت ها صحبت کنم هر کدومشون کوچیک به نظر برسن، اما وقتی در کل بهش نگاه میکنم باعث میشن من از زندگی توی ایران عذاب بکشم.
توی این چند روزی که اینجا اومدیم من هر دو یا سه روز یک بار اپیلاتورم را استفاده کردم و بدنم را مرتب کردم. اما خواهرم و دوستاش بیشتر بهم میخندن و میگن که تازه چند روز از دستش شوهراشون خلاص شدن و ترجیح میدن راحت باشن. من واقعاً ربط مرتب بودن به راحت بودن را اینطوری درک نمیکنم. من اگه تو جزیره رابینسون کروزوئه هم گیر کرده باشم اگه یه روز در میون موهای بدنم را نزنم احساس مریضی میکنم. جالب اینجاست که همشون دوست دارن حالا که اومدن تو یه مملکت آزاد اونها هم مثل من با شورت بیان بیرون (راستی این توضیح را اینجا بدم که من وقتی میگم شورت منظورم شلوار کوتاهه. توی انگلیسی انگلیس به شلوار کوتاه شورت میگن و لباس زیری که ما توی ایران بهش شورت میگیم را چیز دیگه ای میگن. این توضیح را دادم چون یکی دو بار ازم پرسیده شده بود که من واقعاً با شورت میرم تو خیابون؟) آره میگفتم دوست دارن اونها هم با شورت بیان بیرون، اما چون حوصله مرتب کردن پاهاشون را ندارن شلوار میپوشن. شلوار، اون هم تو این هوای نسبتاً گرم و مرطوب استانبول منو دیوونه میکنه.
لباسهای من بیشتر شورت و تاپ هستن. خیلی برام مهم نبود چه تاپی میپوشم. مهم اینه که برام راحت باشه و توش احساس راحتی کنم. اما لباسهای اونا بیشتر شبیه لباسهای مهمونیه. گرم و نسبتاً پوشیده.
برای من این که دیگران چطوری نگام میکنن مهم نیست. من طبق عادتم هرجا میشینم یه صندلی هم میکشم جلو و پاهام را روش دراز میکنم. اما خیلی خوب حس میکردم که اونها از این رفتار من خجالت میکشن. فکر میکنن به قول خودشون "تابلو میشن". حتی یه بار هم تذکر گرفتم، وقتی که یه پام را آوردم جلو که لاک ناخونهام را تازه کنم و خواهرم بهم گفت که با این شورت کوتاهی که پوشیدم همه جونم پیدا میشه این کار را که میکنم. و من تا اون موقع دقت نکرده بودم که از نظر اونها هر جایی بین زانو و گردن جای خصوصی محسوب میشه که کسی نباید ببینه. اما برای من جای خصوصی وجود نداره. و حتی پوشیدن کرست یا شورت هم برای رعایت عرف جامعه است.
توی این چند روز من حتماً روزی یک بار برای نیم ساعت هم که شده از جیم هتل استفاده کردم. اما اونها حتی یک بار هم این کار را نکردن. هیچوقت دوست نداشتم به خاطر هیکل خودم پز بدم یا فخر بفروشم، اما واقعیتش اینه که من به بدنم افتخار میکنم و از این که بدنم زیبا به نظر بیاد خوشم میاد. اما اونها انگار براشون مهم نبود که ماهیچه های شکم و باسنشون شل شده بود و به جاش سعی میکردن با پوشیدن لباسهای گشادتر فقط قایمش کنن.
من از این که بدنم یا صورتم توجه مردها را جلب میکنه لذت میبرم و دوست دارم وقتی تاپ کوتاه میپوشم و میبینم که مردها چشمشون را از نافم یا سینه هام برنمیدارن. اما برای اونها هر مردی که نگاهشون میکرد "مرتیکه هیز چشم دراومده" بود. در کل اونها مردها را موجوداتی غیر از انسان میدیدن که انگار همه سعی و تلاششون در آزار و اذیت ماها خلاصه میشه.
نمیدونم. شاید همه اینها و هزارتا چیز دیگه که تو ذهنمه چیزهای کوچیکی باشن. اما از نظر من زندگی تو جامعه ای که این همه با اون چیزی که من هستم فرق داره اصلاً کار راحتی نیست. یادمه یکی از دوستان که اینجا پیغام میذاشتن اصرار میکردن که من برگردم ایران و از حمایت خانواده برای درمان بیماری افسردگیم استفاده کنم. اما با این تفاوت هایی که من میبینم اومدنم به ایران به شدت بیماریم را تشدید میکنه. من هیچ شادی توی خواهرم و دوستاش ندیدم. و اگه اونها را به عنوان نماد جامعه زنان توی ایران در نظر بگیرم به نظر وضعیت خیلی بدی توی ایران وجود داره. دلم میخواد به همه زنها و دخترهای کشورم کمک کنم. اما فکر میکنم حضور من توی ایران نه تنها کمکی به این وضعیت نمیتونه بکنه، بلکه باعث میشه خودم هم غرق بشم. میدونم که خیلی از مخاطبین اینجا آقایون هستن. اما از خانوم هایی که اینجا سر میزنن خواهش میکنم بهم بگن چطور میشه از نظر اونها به دخترها و زنهای توی ایران کمک کرد. البته نه فقط خانوم ها، آقایون عزیز هم حتماً میتونن کمک کنن. حتماً منتظر نظرات همگیتون هستم. 

در ضمن، من امروز برمیگردم انگلیس. دلم برای خونه ام خیلی تنگ شده.
  

استانبول

جلوی آینه نشسته ام و موهامو مرتب میکنم. هوای ابری و بارونی استانبول باعث شده موهام حسابی وز کنه و پف کنه بیاد بالا. به این راحتی مرتب شدنی نیست انگار. میبندمشون پشت سرم و خودمو از شرشون خلاص میکنم. باید امروز یه نرم کننده بخرم. توی هتل که یه قوطی کوچولو هست و به هیچ جا نمیرسه. هنوز بقیه خوابن. انگار نه انگار که من از انگلیس اومدم و الان باید خواب باشم و اونها که از ایران اومدن الان نزدیک ظهرشونه و باید بیدار باشن. شاید هم هوای ابری و بارونی استانبول باعث خواب آلودی آدم میشه. به صورتم نگاه میکنم. چند تا جوش سر سیاه پیدا میکنم. همیشه از ترکوندنشون لذت میبردم. اما از وقتی شدم مدل دیگه اجازه این کار را هم نداشتم. یه کم با صورتم ور میرم. حس خوبیه. حس آرامش خوبی دارم. ابروهام یه کم مرتب کردن میخوان. دوتا گوشواره خوشکل که خواهرم از ایران آورده را گوشم میکنم. سوراخهای گوشم داشتن کم کم بسته میشدن از بس گوشواره استفاده نکرده بودم.
هوا خیلی سرد نیست و من با شلوارک و کرست نشسته ام. اما پاهام بدجور یخ کردن. شاید زیاد رو صندلی جلوی آینه نشستم. من همیشه عادت به ورجه وورجه کردن و اینطرف اونطرف رفتن دارم. خیلی بلد نیستم یه جا بشینم. از جام پا میشم میرم کنار پنجره. گرسنمه و دلم صبحونه میخواد. تصمیم میگیرم یه کم سر و صدا کنم تا بقیه بیدار شن. خواهرم اولین کسیه که زیر پتوش وول میخوره. سرش را بلند میکنه و میگه "سحر، آجی ساعت چنده؟". وای یعنی من سالها بود منتظر شنیدن این کلمه بودم. "سحر، آجی". یعنی دلم به اندازه همه دنیا برا شنیدنش تنگ شده بود. بهش میگم "ساعت هفت و نیمه آجی". میگه "پس تو چرا بیداری؟ هنوز صبح نشده که". عاشقشم. دلم میخواد اذیتش کنم. میرم پر پتوشو میزنم کنار و خودمو زیرش جا میکنم. یه کم غرغر میکنه که زیر پتوش یخ میکنه. دلم میخواد سر به سرش بذارم. پاهامو جمع میکنم تو دلم و کف پای یخمو میچسبونم به پشت کمرش. جیغ میزنه و از جا میپره. و من مثل بچه ها از خنده روده بر میشم. یه کم تو سر و کله هم میزنیم. بعد من سرمو میذارم رو پاش و میذارم با دستش مثل مامان با موهام بازی کنه. دلم نمیخواد هیچوقت از اینجا تکون بخورم. یواش یواش اشکم میاد. سعی میکنم نبینه. میگه "آجی، مامان و سپهر هم میخواستن بیان، اما سپهر باید بره دانشگاه ثبت نام کنه و مجبور بود بمونه، مامان هم که نمیتونست بیاد". چقدر بچه ها زود بزرگ میشن. سپهر بچه خواهرمه. انگار همین هفته پیش بود که به زور راه میرفت بزغاله. باورم نمیشه دانشگاهی شده. و من همینجور اشکم میاد. و هیچی نمیگم. فقط گوش میکنم. از سر و صدای ما دوستاش هم بیدار میشن. دیشب تقریباً با هم رسیدیم استانبول. یعنی من زودتر رسیدم و تو فرودگاه منتظر شدم تا پرواز ترکیش اصفهان هم بشینه و با هم بریم هتل. هیچکدومشون نه انگلیسی بلدن و نه ترکی. اگه من نبودم کارشون زار بود. کلی سر به سرشون گذاشتم. بچه های خوبین. من که کوچیک بودم زیاد میومدن خونه مون. الان هردوشون شوهر و بچه دارن. و حالا تصمیم گرفتن آخر تابستونی مجردی سه نفری بیان مسافرت. باید کلی ببرمشون اینور اونور را ببینن. البته من هم استانبول را بلد نیستم، اما اقلاً مسافرت خیلی زیاد رفتم. همینجور که سرم رو پای خواهرمه یکیشون رفته سر چمدونم و با اون لهجه قشنگ اصفهانیش میگه "بچا این سحر به جا همه چی فقط کرست آوردس" و همشون میخندن. بدون این که سرمو بلند کنم میگم "د آکله اونا کرست نیسن، مایون". و میخندیم و می خندیم و میخندیم. پا میشم میرم سر وسایلم. چند تا بسته سیگار با خودم آوردم. اما انگار دیگه احتیاجی بهشون ندارم. قایمشون میکنم. دوست ندارم ببینن که من سیگار میکشم. انگار باز شدم همون دختر بچه ای که باید خیلی چیزها را از مامان قایم کنم. انگار دوست دارم دختر بچه باشم. دوست دارم اونها منو ببرن بیرون. دوست دارم اونا برام غذا بخرن. اونها تاکسی بگیرن. خسته شدم از بس خودم بودم. میخوام باز دختر یکی بشم. میخوام از گم شدن تو خیابون مثل سگ بترسم. میخوام خواهرم دعوام کنه و من برم بشینم گریه کنم. میخوام بهم بگه بیا ببرمت رستوران و من مثل خر خوشحال شم. میخوام تو خیابون همینطور یهویی دستمو بگیره ببره تو آبمیوه فروشی و یه چیزی برام بخره. میخوام بریم کنار آب و من کفشام و جورابام را بدم بهش نگه داره و خودم شلوارم را بکشم بالا و برم لب آب. دلم میخواد وقتی نشستم رو صندلی بیاد بلوزمو از پشت کمرم بکشه پایین که کمرم پیدا نباشه. دلم میخواد وقتی دامنم از رو پام میره کنار ار اونور اتاق سرفه کنه و اشاره کنه که حواسم باشه. یعنی میشه تو این یه هفته همه اینها بشه؟ 

برای شیما

برای دوست نازنینم. دوستی که همیشه در روزهای سخت زندگیم معنای واقعی عشق را برایم تجلی بوده است. آری برای تو مینویسم. تو که تجسم واقعی دوست داشتن و دوست داشته شدن هستی. برای تو که عشق زمینی و بزرگت از عمق روح زنانه ات سرچشمه میگیرد. برای تو که عشق زیبایمان را با واژگان تمسخر آمیز و پوچ "عشق آسمانی" نیالودی. برای تو که زنانگیم را به میهمانی بستر زنانه ات خواندی. برای تو که تنم را زیباتر از هر مردی نواختی. و شهوت را با دستان لطیفت بهتر از هر مردی در وجودم زنده کردی. برای تو که فارغ از هر حرفی و حدیثی همبسترم شدی. وقتی که تنم تنت را بیشتر از هر مردی طلب میکرد. وقتی که پستانهایم برای همخوابگی با پستانهایت آتش گرفته بود. وقتی که همه تنم عطش لبهایت را داشت. و لبهایم عطش زنانگیت را. برای تو که بعد از سالها دوستی پر نشیب و فراز همچنان شبها به دور از چشم همسر نازنینت همخوابه من میشوی. برای تو که همخوابگیت از آرزوهای همیشگیم شده است. برای تو که بهترین مأمن فرار من هستی از همه دنیای مردانه اطرافم. برای تو که بهشت من هستی. برای تو که موهای بلندت را بیشتر از هر مردی، پستانهایت را بیشتر از سینه ستبر شان و دستهای نازکت را بیشتر از همه بازوهای مردانه شان دوست میدارم. برای تو که زبانم به همه خطوط و پستی ها و بلندی های تن نازنینت آشناست. و برای تو که ذره ذره تنم طعم خوب دهانت را چشیده و مست شده است. بگذار دنیا هرچه میخواهد از ما و در مورد ما بگوید. بگذار جنده مان خطاب کند. بگذار همجنس گرایمان بخواند. بگذار تکفیرمان کند. در بهشت بسترت اینها همه پشیزی بیش نیست.  

یه شب تنهای دیگه

ته مونده لیوان ویسکیم را سر میکشم. میدونم که گلو و معده ام را میسوزونه. اما باید بخورمش. پک آخر را به سیگارم میزنم. این روزها خیلی کمتر سیگار میکشم، اما همون یه دونه سیگار آخر شب انگار همه خستگی روزم را در میکنه. و ویسکی کمکم میکنه همه اونچه را که دلم نمیخواد فراموش کنم. کمکم میکنه بینیم دیگه بویی حس نکنه. بوی تن عرق کرده مردها، بوی آرایش غلیظ دخترها، بوی خاص چوب که توی محیط محل کار مخصوصاً پخش میکنن، بوی سطل های زباله ای که توش پر از کاندوم های استفاده شده است. ویسکی کمکم میکنه دیگه صدایی نشنوم. سکوت چقدر میتونه دوست داشتنی باشه. نه صدای نفس های مردی که داره کنارت ارضا میشه، نه صدای جیغ های مصنوعی دخترها از توی اتاقهاشون. نه صدای مردهایی که توی سالن کلاب آروم در گوشت چیزی میگن، صدای ضربه های دست مردها به بدن نازک و لطیف دخترها. و ویسکی کمکم میکنه پوستم دیگه چیزی حس نکنه. نه دست های خشن مردی که سینه ها و کسم را قلقلک بده، نه دست های نرم مردهایی که بیشتر دوست دارن ماساژت بدن تا این که بکننت، نه دست های حیض مردها که توی سالن روی باسن و بازوم کشیده میشه، و نه دست های پر از شهوت مردی که میدونه تا چند دقیقه دیگه رختخواب من را برای یک ساعت خریده.
توی وان نشسته ام و پرش کردم از آب گرم. چشمهام را میبندم و با کمک ویسکی و سیگار آروم میشم. پاهام را دراز میکنم و حس خوبی از توی رونهام تا توی انگشتهای پام کشیده میشه. نوک پاهام را از آب میارم بیرون. خیلی وقته که یه لاک درست و حسابی به ناخونهام نزدم. باز میکنمشون توی آب. لیوان ویسکی را میذارم کنار وان و دستهام آزاد میشن. به پستونهام دست میکشم. انگار خستگی یه دنیا توشون جمع شده. یه کم ماساژشون میدم، اما فایده نداره. دستهای مردونه میخواد که تو خوابیده باشی و اونها با ضمختی مردونه شون برات ماساژ بدن. گردن و پشتم ماساژ زیاد احتیاج دارن. انگار کوه کندم. اما خودم که نمیتونم ماساژشون بدم. مردی را میخوام که پشت سرم بشینه، پاهاش را از دو طرفم دراز کنه طوری که کیرش را روی کمرم احساس کنم، بعد هی ماساژم بده و گاهی یه بوس کوچیک هم از شونه ام یا گوشم بکنه.
امشب هیچ کدوم اینها را ندارم. چشمهام را میبندم و تو خیالم تصور میکنم که مرد رؤیاهام پیشمه. که داره همه اون کارهایی که دلم میخواد را باهام میکنه. که منو تو بغلش گرفته و داره با عشق میکنه. که داره همه شهوتم را تا قطره آخر از تنم بیرون میکشه. و آخر همه عشقش را با فریاد روی تنم خالی میکنه. و بعد بغلم میکنه و من خوابم میبره. خواب خواب خواب.
آخرین ذره عقل که هنوز از پشت همه مستی امشب کاری از دستش بر میاد بهم میگه که پاشم از وان برم بیرون تا خوابم نبرده و توی خواب زیر این همه آب خفه نشدم. پا میشم یه حوله به خودم میپیچم و بدون این که حتی خودم را خشک کنم ولو میشم رو تختم. صبح که بیدار میشم همه تنم درد میکنه. موهام که خیس مونده بوده باعث شده گردن و شونه هام به شدت درد کنن. یه دستم از تخت آویزون مونده بوده و انگار مثل چوب خشک شده. از جام پا میشم. حوله ام خونی شده. لعنتی پریود هم شدم. این یعنی تا یه هفته کار تعطیل. زنگ میزنم میگم که تا یه هفته نمیام. خونه کار زیادی ندارم. مکبوکم را بر میدارم و همه این چرندیات را مینویسم. هنوز دلم مرد میخواد. که بمالتم و لوسم کنه، اما نخواد بکنتم. چون نمیشه. یعنی پیدا میشه؟       

کار جدیدم

یکی از مشکلاتی که برای شروع کار جدیدم داشتم نحوه لباس پوشیدنم بود. یه مقدار از کاری که باید انجام بدم را خوب من از خونه انجام میدم که مسلماً مشکلی تو این قسمتش نیست. اما یه قسمت زیادیش را باید تو محل کار میگذروندم و با مشتری ها و همینطور دخترها صحبت میکردم. اما از نظر خانومی که مدیریت ساختمون محل کارمون را داره، یه دختر با جین و تی شرت و کتونی خیلی تو چشم بود و باعث جلب توجه و سؤال میشد. گرچه جلب توجه برای من خوب بود، اما اینها نمیخواستن به هیچ وجه مشتریایی که اونجا میان حواسشون به چیزی غیر از سکس معطوف بشه. حداقل تا قبل از این که با یکی از دخترها بخوابن. بنابراین به من دوتا انتخاب داده شد: یا این که هرطور دلم میخواد لباس بپوشم ولی با مردها بعد از این که کارشون تموم شد بتونم صحبت کنم، یا این که مثل بقیه دخترها لباس بپوشم و بتونم هر موقع دلم خواست با مردها و دخترها حرف بزنم. خوب برای من این که بتونم با مردها موقعی که هنوز حس شهوت توشون بیداره حرف بزنم ارزش خیلی بیشتری داشت. سکس هم مثل غذا خوردنه. وقتی سیر شدی ممکنه راجع به غذا هزارجور حرف بزنی که بیشتر به قول معروف از سر سیریه، اما وقتی گرسنه ای قشنگ معلوم میشه طبعت به چی میکشه و چی هوس کردی. به خاطر همین تصمیم گرفتم مثل بقیه دخترها لباس بپوشم.
پیدا کردن لباس مناسب برام مشکل نبود. این چند وقت یه کم باز به خودم رسیدم و به قول ما اصفهانیا آب زیر پوستم رفته باز. دوباره بدنم همون بدنی شده که عکاس ها خیلی دوست داشتن و میتونستن با هر لباسی یا بدون هیچ لباسی با هر زمینه ای چورش کنن.
اما مشکلات انگار یکی دوتا نبود. معمولاً مردهایی که به عنوان مشتری میومدن با دیدن یه دختر مو مشکی جوون که پوست صاف و شفافی داره و سکس هم لباس پوشیده خیلی هاشون اولین تصمیمشون این بود که من را به عنوان پارتنر انتخاب کنن. باز این که براشون توضیح بدم که من اینجا کار نمیکنم و این که اونها با تعجب به سرتاپام نگاه کنن و بدون این که چیزی بگن بپرسن پس تو با این سر و وضع اینجا چیکار میکنی توضیحش خیلی سخت بود. همونطور که قبلاً هم گفتم خیلی از مردهایی که اینجا میان دوست ندارن حتی ازشون سؤالی پرسیده بشه. حتی اگه سؤال خصوصی ای هم نباشه. خیلی هاشون آدم های متشخصی هستن که فقط میخوان یه سکس یواشکی داشته باشن و همین. خوب با این وضعیت اگه من بهشون میگفتم که من برای یه پروژه تحقیقاتی اینجام حتماً فراریشون میداد. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که من پیش خانومی که اونجا مدیریت میکنه با لباس یه کم معمولی تر بشینم و مثلاً به عنوان کارمند اونجا باشم تا یکی از دخترها. اما باز این هم جواب نمیداد. خیلی پیش میومد که مردها میومدن سراغم و سؤال میکردن که من برای سکس available هستم یا نه. و وقتی با لبخند میگفتم که "نه متأسفم" و با شنیدن لهجه خارجی (که معمولاً اینها دوست دارن به شرطی که طرف بتونه باهاشون راحت حرف بزنه) انگار بیشتر تحریک میشدن و شروع میکردن شوخی کردن و پیشنهاد پول های بزرگ دادن. توی سالنی که دخترها میشینن و مردها میان که انتخاب کنن معمولاً تماس بدنی غیر از دست دادن و بوسیدن معمولی ممنوعه. هیچکدوم از مردها حق ندارن به بدن دخترها دست بزنن تا این که پولشون را بدن و با دختر مورد نظرشون برن توی یه اتاق. با این که همه مزدهایی که اینجا میان این قانون را میدونن، گاهی سعی میکنن یه دستی به باسن یا شونه ها یا رون آدم بزنن و خوب هر دفعه آدم باید لبخند بزنه و بگه ببخشید اینجا این کار ممنوعه. اما حتی همین قانون هم برای مشتری های خیلی پولدار شکسته میشه. ظاهراً پول همه جا حرف آخر را میزنه. یه روز روی صندلی های بلند کنار بار نشسته بودم و با یه آقای میانسالی حرف میزدم که شروع کرد دستش را گذاشت روی زانوهام و خیلی زود شروع کرد به دست کشیدن روی رونهام. با لبخند دستش را گرفتم و گفتم این کار اینجا ممنوعه و غیر از اون من اینجا کار نمیکنم. ولی اون به جای این که توجه زیادی بکنه فقط دست کرد توی جیبش و چند تا اسکناس درآورد و گذاشت زیر بند کرستم. من واقعاً نمیدونستم چیکار باید بکنم. با نگرانی به خانوم مدیر اونجا نگاه کردم و متوجه شدم که اون هم با دقت ما را زیر نظر گرفته و به محض این که من نگاهش کردم بهم اشاره کرد که اشکال نداره و بذاره اون آقا کارش را بکنه. خوب برای من که حتی بهتر هم بود. من هم یه کم چرخیدم طرفش، طوری که یکی از پاهام بین پاهاش بود و میتونستم کیرش را روی زانوم حس کنم. از قرمزی صورتش معلوم بود که چقدرهیجانی شده و دستهاش به طور واضحی از شهوت میلرزید. خیلی زود گفت که میخواد باهام بخوابه. هرچی بهش گفتم که من به این عنوان اونجا نیستم تو گوشش نمیرفت. رفت سراغ مدیر اونجا. خانومه یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به آقاهه و میگفت آریانا (آهای راستی یادم رفت بگم اینجا هر کسی یه اسم مستعار داره و اسم من اینجا آریاناست) اینجا کار نمیکنه و آقاهه هر دفعه پیشنهاد پول بیشتر میداد. وقتی 1500 پوند رسید خانوم مدیر دیگه نمیتونست مقوامت کنه. برگشت طرف من و با یه حالتی که نفهمیدم التماس بود یا تحکم یا دلسوزی خواست که پیشنهادش را قبول کنم و این که ایشون آقای متشخص و gentleman هست و از این کار پشیمون نمیشم. با این که احساسات ضد و نقیض زیادی توی وجودم بیدار شده بودند، نهایتاً قبول کردم. بقیه دخترها با چشمهای گشاد فقط نگاه میکردن. 1500 پوند برای یه ساعت پول خیلی زیادی بود که اینجا فقط مدل ها و دخترهای معروف میگیرن. قبلش حتی فکر نکرده بودم که از این پول چقدرش گیر شرکت میاد و چقدرش را خود دخترها برمیدارن. ولی اون روز خانوم مدیر همه پول را به من داد و لبخند زد و گفت که امیدواره با هم لذت ببریم. این شاید اولین باری بود که من با یه مرد غریبه برای پول میخوابیدم. کلید یکی از اتاق ها را گرفتم و راه افتادیم سمت اتاقه. خانوم مدیر صدام کرد و گفت که نگران چیزی نباشم و کارمون که تموم شد فقط بهش خبر بدم تا از یکی بخواد اتاق را مرتب کنه. هیچوقت فکر نکرده بود که تمیز کردن و مرتب کردن اتاق بعد از هر جلسه به عهده خود دخترهاست. توی راه که میرفتیم پول هایی که زیر بند کرستم بود و داشت سینه هام را میخورد درآوردم. دلم نمیخواست جلوی آقاهه بشمرم و ببینم چقدره. همینطور درسته گذاشتمشون تو کیفم. هنوز دم در اتاق نرسیده بودیم که یکی از دخترها بدو بدو اومد دنبالمون و صدام کرد و یه کیف کوچیک بهم داد. نمیدونستم توش چیه. اما یه لحظه یادم افتاد که من کاندوم و لوبریکنت و این چیزها نداشتم اصلاً. حتماً بایستی این چیزها اون تو باشه. فکر کردم چقدرچیزها این دخترها باید حواسشون باشه.
از نحوه برخورد مدیر اونجا با آقاهه معلوم بود که از مشتری های مهمشونه. به خاطر همین همه سعی خودم را کردم که لذت زیادی ببره. البته فقط هم به خاطر این نبود. دلم میخواست به آقاهه نزدیک بشم و بتونم بفهمم آدم های این تیپی دنبال چی هستن واقعاً. و بهترین راه برای این کار این بود که یه کاری کنم هم امروز باهام حرف بزنه و هم باز بیاد اینجا. و خوب طبیعتاً کارم را به بهترین نحو انجام دادم. طوری که بعد از نیم ساعت که کارش تموم شد صداش میلرزید. ازم تشکر کرد. بهش گفتم دوست ندارم ازم تشکر کنه چون اینجوری انگار من باید کاری را براش میکردم. در حالی که من بیشتر این کار را برای لذت دو طرفه کردم. از جاش پا شد و بغلم کرد. مدت زیادی منو تو بغلش گرفته بود و با دستاش با همه تنم بازی میکرد. پا شدیم و اون رفت دوش بگیره. توی اتاق حوله بود و من برداشتم و منتظر نشستم تا دوشش تموم شد و حوله بهش دادم. بعدش خودم هم دوش گرفتم و برگشتم. تا من دوش بگیرم لباسهاش را پوشیده بود و موهاش را دوباره مثل اول مرتب کرده بود. یه لحظه ازم چشم برنمیداشت تا من هم لباس پوشیدم. موقع لباس پوشیدن دیدم باز کیرش بزرگ شده. خواستم ازش بپرسم ببینم میخواد یه بار دیگه راحتش کنم یا نه. اما میدونستم این سؤالیه که مردها دوست ندارن بشنون. مردها معمولاً دوست دارن یه زن خودش بلد باشه چیکار کنه. به خاطر همین بعد از این که دامن و کفش پوشیدم و قبل از این که کرست و پیرهن بپوشم رفتم سمتش و جلوش نشستم و ریپ شلوارش را باز کردم. کیرش سفت سفت نبود، اما اینقدر بود که میشد کاندوم روش کشید. یه کاندوم براش گذاشتم و شروع کردم به خوردنش. شاید 6 یا 7 دقیقه طول کشید تا باز هم رسید. دیگه داشت از حال میرفت. کمکش کردم رو تخت نشست تا یه کم حالش برگرده. تو این مدت منم لباسهام را کامل پوشیدم. بعد که نفسش درست شد پا شد و کاندومش را درآورد و زیپ شلوارش را بست. قبل از این که از اتاق بریم بیرون دوباره کیفش را درآورد و 2000 تای دیگه بهم داد. نمیدونستم چی بگم. نمیخواستم قبول کنم. آخه 3500 تا برای فقط یه ساعت سکس به نظرم خیلی زیاد بود. اما اون اصرار میکرد. پول ها را گرفتم. تا حالا برای سکس یه قرون هم پول نگرفته بودم و حالا برای اولین بار داشتم 3500 پوند میگرفتم.
بر خلاف اون که فکر میکردم حس بدی نداشتم. پایین که رفتم یه کم دخترها سر به سرم گذاشتن. اما همش شوخی بود. بعداً از مدیر اونجا شنیدم که این آقا مدیر یکی از بزرگترین شرکت های تبلیغاتی و چاپ مجله توی منچستره و این که حتماً هفته ای یک بار اونجا میاد. بعد از این ماجرا اون آقا را هر هفته میبینمش و همیشه وقتی میاد اول میاد پیش من و میپرسه که میخوام باهاش بخوابم یا نه. و جالب اینه که وقتی میگم که نمیتونم با لبخند میگه اشکال نداره و میره یکی دیگه از دخترها را انتخاب میکنه و وقتی که قبول میکنم باهاش بخوابم بدون چون و چرا 1500 پوند میده. ظاهراً برای کاری که من دارم میکنم یه سوژه خیلی خوب پیدا شده.
در کل حالم خوبه. مرسی از همه ایمیل ها و پیغام هایی که برام گذاشته بودین. به شدت سرم شلوغه و خیلی فرصت نمیکنم تو اینترنت بیام اصلاً. ولی سعی میکنم مرتب تر بیام از این به بعد. حتماً منتظر پیغامهاتون هستم.  

روزهای سخت ولی شیرین

سلام به همه دوستای خوبم. سحر همینجاست. هیچ جا نرفته. ولی سرش به شدت شلوغه. باور کنین خودمم باورم نمیشد که این کار جدیدم اینقدر ازم وقت و انرژی بگیره. وقتی رئیس جدیدم مبلغی به این بزرگی به عنوان دستمزد بهم پیشنهاد کرد فکر میکردم خوب در ازای یه کار تحقیقاتی پول خوبی گیرم میاد. البته الان هم باز به پولش میارزه. ولی جداً همه وقتم را دارم پاش میذارم. 
خلاصه این که جایی نرفتم. همینجام. یه خوه خوب اجاره کردم و زندگی خیلی بهتری دارم. افسردگیم تقریباً کاملاً از بین رفته. و سیگار هم کمتر میکشم. اما در عوض مشروب بیشتر میخورم :)) سعی میکنم زود زود دوباره نوشتنم را شروع کنم. 

آهان راستی، یه اتفاق مهم این که برای اولین بار سکس در ازای پول را هم تجربه کردم. البته باز هم نه به خاطر پولش، بلکه بیشتر به خاطر این که باید به یکی دوتا از مردهایی که میخواستم راجع بهشون بدونم نزدیک بشم و برای این کار هیچ راهی بهتر از خوابیدن باهاشون نبود. و به دست آوردن اعتمادشون. خیلی احساس بدی نبود البته. اونقدری که همیشه ازش بدم میومد. سکس سکسه دیگه ;) 

مرسی که هنوز اینجا سر میزنین. دوستتون دارم

بووووس
سحر

همه را برق میگیره ما را چراغ موشی

بازی ایران و آرژانتین بازی خوب و پر انرژی ای بود. متأصفانه جای من تو ورزشگاه وسط تماشاچی های آرژانتین افتاده بود. ولی به هر حال من همش تیم خودمون را تشویق کردم. یکی دو بار هم بلوزم را بالا زدم و پرچم ایران که روی سینه هام کشیده بودم را نشون دادم به امید این که دوربین روم زوم کنه. اما نکرد :( گرچه تماشاچا های دور و برم به شدت سوت و دست زدن، طوری که تماشاچا های یه کم دورتر هم توجهشون جلب میشد ببینن اینا برای چی یه دفعه صدا میدن.
موقع بیرون اومدن از ورزشگاه حس کردم یه پسره داره مخصوصاً دستش را به کونم میزنه و فشار میده. اولش فکر کردم به خاطر فشار جمعیته، اما دیدم نه دست بردار نیست. برگشتم نگاش کردم. خیلی ناشیانه حواس خودش را پرت کرد. از قیافه ها خیلی نمیشد بین ایرانی ها و آرژانتینی ها تشخیص داد، اما پرچم ایران که روی صورتش نقاشی کرده بود نشون میداد که ایرانیه. روم را برگردوندم و باز به طرف در خروجی راه افتادم. این دفعه حس کردم از پشت خودش را نزدیک کرده، اینقدر که میتونستم کیرش را پشت خودم احساس کنم. یاد نوشته "زیبا ناوک" توی وبلاگش افتادم. برگشتم بهش گفتم میشه لطفاً حرفتون را به جای این کارها با زبونتون به من بگید؟ انگار بهش برخورده باشه گفت مگه من چیکار کردم؟ عصبانی شده بودم، اما نمیخواستم عکس العملی نشون بدم. برگشتم و رفتم سمت در خروج. بیرون ورزشگاه اومد کنارم و پرسید یه دقیقه وقت دارم؟ وایسادم و منتظر موندم حرفش را بزنه. یه کم چرت و پرت گفت، اما خلاصه حرفش این بود که میشه با هم دوست بشیم؟ پرسیدم منظورت برای همیشه است یا همین امروز. از اون خنده های حرص درآر کرد و گفت خوب حالا دوست بشیم ایشالا برای همیشه دوست میمونیم. ازش پرسیدم از کچا اومده که گفت از ایران. بهش گفتم من از انگلیس میام و دو سه روز دیگه هم برمیگردم، چطوری میخوای ما دوست باشیم؟ از جوابای چرت و پرتش معلوم بود که تنها چیزی که میخواد اینه که امروز منو بکنه. فقط همین. از اون تیپ پسرهایی بود که من اصلاً ازشون خوشم نمیومد. نه به خاطر ظاهرش، بلکه رفتارش معذبم میکرد. گرچه ظاهرش را هم دوست نداشتم. یه شلوار جین و یه تی شرت شلوغ پلوغ پوشیده بود. یه ریش نا مرتب هم داشت. من کلاً از مردهای ریش دار خوشم نمیاد. خلاصه حتی به اون چیزی هم که من میخواستم نزدیک نبود. اما از طرفی حس کنجکاویم هم تحریک شده بود. این یکی از همون جوونهایی بود که من مدتها توی دانشگاه راجع بهشون و راجع به رفتار جنسیشون تحقیق کرده بودم و حالا یه نمونه اش جلوم وایساده بود. میدونستم که به اندازه کافی ازش فاصله دارم که نتونه اذیتم کنه. و توی هتل هم کار خاصی نداشتم، جز این که دوش بگیرم و سینه هام را بشورم. به خاطر همین بهش گفتم خوب الان ما دوستیم، چیکار باید بکنیم؟ باز از همون خنده هایی کرد که من ازش متنفر بودم. خنده های تو دماغی و زیر لب که بیشتر حالت مسخرگی داره تا خنده. انگار که بخواد بگه "خوب تو که میخوای بدی چرا از من میپرسی" گفت نمیدونم، خودت چی فکر میکنی. بهش گفتم من نمیدونم، شما خواستی دوست باشیم، خوب حتماً یه برنامه ای تو ذهنت داشتی. گفت خوب بریم هتل من اونجا صحبت کنیم. بهش گفتم من الان یه قهوه میخوام و ناهار هم درست و حسابی نخوردم. اول بریم یه جا یه چیزی بخوریم. حالت قیافه اش بدون این که چیزی بگه بهم گفت "اه، چقدر دردسر داری. بیا بریم بکنمت دیگه". اما زبونش گفت باشه بریم یه جا مهمون من. از این کلمه مهمون من تنفر دارم. منو یاد تعارف های دوزاری میندازه. و این که وقتی تو دوست داری به کسی که همراهته خوش بگذره دیگه "مهمون من" یه تعارف چیپ و بی معنیه. تو اگه دست دختری تو دستته که ازش خوشت اومده (حتی اگه همه کار را محض کردنش داری میکنی) تنها جوابی که میدی اینه که "جای خاصی تو ذهنته یا همینطور بریم یه جا یه چیزی بخوریم؟". دلم خواست یه کم سر همین قضیه اذیتش کنم. بهش گفتم "نه ممنون، میریم یه جا هر کسی پول خودش را حساب کنه. اینجوری راحت ترم". اول یه کم من بمیرم تو بمیری و اینها گفت، ولی نهایتاً قبول کرد. بهش گفتم من یه جای خوب سراغ دارم، چطوری بریم؟ رفت یه تاکسی گرفت. تاکسی اینجا زیاد گرون نیست. جایی که میخواستم ببرمش یه رستوران خیلی گرون بود شب قبلش هم خودم رفته بودم. نمیخواستم پولم را به رخش بکشم. یادم نرفته که تا همین چند هفته پیش که کار نداشتم مجبور بودم همخونه آدمهای دیگه بشم و پول برای خرج خودم هم نداشتم. درسته که کار فعلیم خیلی خیلی بیشتر از اونی که انتظار داشتم برام درآمد داره و الان خیلی راحت میتونم پول خرج کنم، اما هیچوقت نمیخوام پولدار بودنم را به رخ کسی بکشم. اما امشب دوست داشتم این پسر از خود راضی را یه کم سر جاش بشونم.
بعد از شام بلند شدیم و زدیم بیرون. بهش گفتم بریم هتل من. راستش یه کم نگران بودم که توی اتاقش تو هتل پسرهای دیگه شبیه خودش باشن و بهم تجاوز کنن. قبول کرد که بریم هتل من. تاکسی گرفتیم و رفتیم هتل. توی آسانسور قشنگ میشد برق چشمهاش را دید. چشم های گرسنه ای که یه لحظه از صورت و بدن من برنمیگشتن. توی اتاق که رفتیم و در را پشت سرمون بشتیم صدای نفس هاش را میشنیدم. عین نفس های گرگ گرسنه ای که توی آغل گوسفند ولش کرده باشی. از هیجان بدنش یه کم میلرزید و دستاش کاملاً سفید شده بودند. دستاش را گرفتم و بدون این که به روی خودم بیارم که همه اینها برای چیه بهش گفتم "فکر کنم فشارت پایینه. حالت خوبه؟". دستهام را ول کرد و بازوهام را گرفت و گفت نه نه خوبم. به وضوح میدیدم که داره میلرزه. ترسیدم نکنه سکته کنه پسر مردم اینجا. سعی کردم یه کم آرومش کنم. بهش گفتم راحت باشه و هرجا دوست داره بشینه تا من یه دوش بگیرم و بیام. رفتم سر کمد که لباس و حوله بردارم. اومد از پشت بهم چسبید. کیرش چنان بزرگ و سفت شده بود که از زیر شلوار جین مثل یه تیکه چوب روی تنم حس میشد.
یه نفس عمیق کشیدم. خیلی آروم پرسیدم چیکار داری میکنی. در حالی که نفس نفس میزد شروع کرد به حرف زدن. به حالت التماس. که "خانوم توروخدا من دیگه طاقت ندارم. از عصر توی ورزشگاه که دیدمتون دارم دیوونه میشم. توروخدا من احتیاج به بدنتون دارم" برگشتم. هم دلم به حالش سوخته بود و هم نمیخواستم وضعیت را از اینی که بود هم بدتر کنم. بهش گفتم "چرا فکر کردی من ممکنه بخوام این کار را بکنم؟ تو هنوز اسم من را هم نمیدونی. یعنی اصلاً نپرسیدی. بعد انتظار داری من چیکار کنم؟" تازه یادش افتاده بود که اینقدر دنبال کردنم بوده که به این چیزا فکر نکرده بود. رفتیم لب تخت نشستیم. بهش گفتم "هر کاری تو این دنیا یه آدابی داره. این اصلاً درست نیست که شما از یه نفر خوشت بیاد و فکر کنی که میتونی بیای هتلش و باهاش بخوابی و بری". داشت دیوونه میشد. اون دختری که فکر میکرد باید جنده باشه چون سینه هاش را توی ورزشگاه انداخته بود بیرون و میرقصید، حالا داشت نصیحتش میکرد و ممکن بود واقعاً جنده نباشه. ممکنه امشب چیزی تو این اتاق بهش نماسه خلاصه. دوباره دستهاش را انداخت دور شونه هام و سرش را گذاشت رو شونه ام و شروع کرد به التماس. تا حالا کسی برای کردنم اینطوری بهم التماس نکرده بود. احساس خوبی نداشتم. بیشتر معذب شده بودم. در حینی که داشت التماس میکرد دستش را آروم آروم از روی شونه ام سروند و آورد پایین روی پستونم. از پرروییش خیلی حرصم گرفته بود. دستش را گرفتم از روی پستونم برداشتم و بهش گفتم باشه، فقط باید صبر کنی من یه دوش بگیرم. انگار دنیا را بهش داده باشن. دو سه تا ماچ خرکی از صورتم برداشت. بلند شدم حوله برداشتم و رفتم تو حموم. موهام را نمیخواستم بشورم. حوصله خشک کردنش را نداشتم. بیشتر میخواستم رنگ ها را از روی سینه هام بشورم و حس میکردم اینقدر اون روز جنب و جوش کرده بودم بدنم بوی عرق میده و باید بشورمش. حموم کردم و خودم را خشک کردم. لباس با خودم نیاورده بودم تو حموم. به خاطر همین حوله ام را یه جوری دور خودم پیچیدم که سینه هام را بپوشونه و آویزون بشه تا روی رونهام. از در که اومدم بیرون دیدم کاملاً لخت شده و روی تخت دراز کشیده و اون لبخند مسخره اش را هم روی لب داره. یعنی واقعاً راجع به سکس چی فکر کرده بود؟ اصلاً از هیکلش خوشم نیومد. شاید هم به خاطر همین کارش باعث شد که تنش اصلاً دوست داشتنی نباشه برام. موهای زیر بغلش را معلوم بود مدتها نزده بود و الان خیلی بلند شده بود. همینطور موهای اطراف کیرش خیلی بلند بود. پاهاش خیلی لاغر بودند و خودش هم همینطور. این باعث میشد موهای بلند و ریشش کله اش را به صورت بی تناسبی بزرگ نشون بده.
تصمیم گرفتم خیلی به این چیزاش گیر ندم. رفتم پیشش و حوله ام را باز کردم. بی اختیار کیرش را گرفت توی دستش و شروع کرد بازی کردن. معلوم بود خیلی به دیدن پورن عادت داره. کنارش خوابیدم. میخواست شروع کنه لبهام را ببوسه. دوست نداشتم. یه کم خودم را کشیدم بالاتر طوری که دهنش جلوی سینه هام باشه. واقعاً از این سکس لذت نمیبردم، اما این آدمی که تو تختم بود اگه الان ارضا نمیشد میتونست حتی خطرناک باشه، حتی توی اتاق من توی هتل. وحشیانه شروع کرد به خوردن پستونهام. دردم گرفت ولی چیزی نگفتم. بعد نوک یکی از ممه هام را گاز گرفت. خیلی درد داشت. بی اختیار جیغ کشیدم و محکم زدم روی دستاش. انگار از این کار من بیشتر تحریک شده باشه. حالت وحشیانه اش بیشتر شد. اگه میخواستم همینطور ادامه بدم کار به جاهای بدتر هم میکشید. از کشوی کنار تختم یه کاندوم درآوردم. کاندوم را که دید یه کم آروم شد. کاندوم را براش گذاشتم. به نظرم بهترین حالتی که میتونستم اون همه هیجان سکسیش را کنترل کنم این بود که خودم بشینم روی کیرش. تا اومدم بشینم با همون خنده چندش آورش گفت "نمیخوای اول بچشیش؟" از طرز گفتنش خیلی بدم اومد. ولی میدونستم که نه گفتن به این آدم قضیه را بدتر میکنه. به خاطر همین گفتم "69 خوبه؟" یه کم رفت تو فکر و گفت اصلاً ولش کن و کیرش را گرفت و کرد توی من. خیالم راحت شد. از نوع رفتارش و بی تجربگی بی نظیرش توی سکس معلوم بود که اهل خوردن کس نیست. و من هم از این حدسم استفاده کردم و با یه دستی زدن و گفتن 69 خودم را از مخمصه نجات دادم.
حالا داشت با همه انرژیش توی من عقب و جلو میرفت و ضربه میزد. برای این که یه کم جلوی ضربه هاش را بگیرم خودمو یه کم کشیدم بالاتر و خودم را تنگ کردم. انگار متوجه شد یا شایدم کیفش کم شد. پا شد و منو خوابوند زیر و خودش اومد رو. تنها چیزی که حتی به ذهنش خطور هم نمیکرد لذت من بود. معلوم بود تو همه زندگیش فقط با جنده ها خوابیده یا خودارضایی کرده. پاهام را تا میتونست از هم باز کرد، طوری که زانوهام از دو طرف چسبیده بودن به تشک. یه کم که اینجوری کرد خسته شد، انگار یه قسمتی از انرژیش صرف کنترل دستای خودش و پاهای من میشد. بعد پاهام را گرفت جمع کرد و آورد بالای سرم. و خودش کیرش را کرد تو و روی پاهام خوابید. طوری که پاهام بین من و اون قرار گرفته بود. خوشبختانه بدنم اینقدر انعطاف داره که اینقدر را تاب بیاره و اون هم که خوشبختانه وزنی نداشت. شروع کرد به کردن باز. این دفعه کیرش خیلی عمیق تر رفته بود تو و چون احتیاجی هم به کنترل کردن پاهای من نداشت همه انرژیش را روی کردنش متمرکز کرده بود. خیلی زودتر از اونی که حتی انتظار داشتم به اوج رسید و داشت آبش میومد. تو همون حال گفت "میخوام بریزم رو صورتت". خیلی جدی بهش گفتم "اگه یه قطره اش به من برسه محکم میزنم تو صورتت". نمیدونم ترسید یا عصبانی شد. اما هرچی بود شل شدن کیرش را حس کردم ولی دیگه مهم نبود. داشت میرسید و من راحت میشدم. ضربه های آخر را طوری میزد که من سرم میخورد به بالای تخت. دیدن اون چهره ای که دوستش نداشتم و حالا کیرش توی من داشت همه شهوتش را خالی میکرد و اون چشمهایی که حالا از پایین که نگاهشون میکردم نه تنها هیچ احساسی توشون دیده نمیشد بلکه حتی هیچ نگاهی هم نمیکردند و فقط باز بودند حس خوبی بهم نمیداد. اما همچنان برام جالب بود. توی اون لحظه ها هم حتی به من نگاه نمیکرد. انگار من یه اسباب بازی جنسی بودم که امشب پیدا کرده بود و حالا داشت خودش را باهاش خالی میکرد. کل کردنش شاید یک دقیقه هم طول نکشید. داشت نفس نفس میزد. پاهام را ول کرد. انگار یه بار سنگین را از روی کمرم برداشته باشن. زیر زانوهام جایی که دستاش را گذاشته بود میسوخت. اما برام مهم نبود. من همیشه بعد از سکس مرد خودم را بغل میکنم و میبوسمش. حتی کیرش را. اما این مرد مرد من نبود. نمیخواستم بهش دست بزنم. آروم خودم را از زیرش کشیدم بیرون. داشت هنوز نفس نفس میزد. حس خوبی نداشتم. نه لذتی برده بودم و نه تونسته بودم باهاش حرف بزنم و درستی یا نادرستی تحقیقاتم را در موردش امتحان کنم. حس کردم ازم استفاده شده. حوله ام را از رو زمین برداشتم و باز رفتم توی حموم. همه تنم را حسابی شستم. این دفعه لباس با خودم برده بودم. لباسهام را پوشیدم و اومدم بیرون. هنوز همونطور خوابیده بود روی تخت. بهش گفتم خیلی ممنون خیلی خوش گذشت. پرسید یعنی میگی برم؟ گفتم "خوب پس میخواستی بمونی؟ اگه بمونی هتل پول دو نفر را امشب ازم میگیره". باز با همون لبخند لوسش گفت "خوب پول هتل را من حساب میکنم". دیگه از همه چیزش خسته شده بودم. بهش گفتم "تو مگه چقدر پول تو جیبت داری؟ پول منو میخوای حساب کنی و پول هتل را هم میخوای بدی؟" پا شد نشست و با یه حالتی که یعنی "برو بابا جنده کی به تو پول میده؟" گفت "قرارمون پولی نبود" گفتم "خوب همینطوری هم که نمیشه. بی پولش را من تا حالا جایی ندیده بودم". گفت "قرار بود دوست باشیم". گفتم "من از دوستامم پول میگیرم". عصبانی شد. پاشد رفت طرف لباساش و گفت "برو بابا دلت خوشه". رفتم گوشی تلفن را برداشتم زنگ زدم به هتل گفتم اینجا یه مشکلی پیش اومده و من security هتل را تو اتاقم میخوام. رنگش پرید. تازه داشت شورتش را میپوشید. یه دفعه لحنش عوض شد. گفت "خیلی خوب بابا این کارا چیه. بیا چقدر میشه حساب کن ول کن بریم". بهش گفتم "500 دلار". داد زد "چی؟ 500 دلار؟ مگه جنیفر لوپزی که 500 میگیری؟" خیلی خونسرد بهش گفتم "نرخ من همینه. میخواستی اولش طی کنی". میخواست باز داد بزنه که در اتاق را زدن. رفتم سمت در که پرید جلوم و دوباره به همون حالت التماس گفت "باشه باشه توروخدا دردسر درست نکن" بعد دست کرد کیفش را درآورد و از توش 5 تا اسکناس 100 دلاری درآورد و بهم داد.  پول ها را گرفتم. نگهبان هتل باز در زد. رفتم در را باز کردم. پرسید مشکلی پیش اومده؟ بهش گفتم "حل شد، ولی این آقا را تا بیرون هتل راهنمایی کنید لطفاً" یارو حالا لباساش را پوشیده بود و داشت کفش میپوشید. نگهبانه اومد توی اتاق و دستش را گرفت و با هم رفتن بیرون. موقع رفتن چند تا فحش و بد و بیراه بهم گفت. ازش متنفر بودم. ولی برام مهم نبود.
بعد از رفتنش نفس راحتی کشیدم. رفتم توی تراس هتل و یه سیگار روشن کردم. هوا اینجا خیلی سرد نیست، اما من از حموم اومده بودم و سردم شد. اومدم تو. انگار از همه چیز اتاق بدم میومد. دلم نمیومد روی تختم بشینم. زنگ زدم به هتل گفتم یه نفر را میخوام که اتاق را تمیز کنه. گفتن اون موقع شب کسی را ندارن. گفتم پس اتاقم را عوض کنن. گفت ندارن اتاق دیگه. یادم افتاد اینجا تیپ دادن به آدم ها خیلی معموله. گفتم یه نفر را بفرستن حسابش را خودم حساب میکنم. یه ربع بعدش در زدن. یه پیرزن برزیلی خوش رو و تمیز اومده بود برای تمیز کردن اتاق. انگلیسی تقریباً هیچی بلد نبود. دست و پا شکسته بهم حالی کرد که سیگار کشیدن تو هتل ممنوعه و اگه بفهمن جریمه ام میکنن. و خودش باز با اشاره گفت که اون چیزی بهشون نمیگه البته. مشغول تمیز کردن اتاق و عوض کردن ملافه ها شد. منم داشتم موهامو سشوار میکشیدم. چون این دفعه دومی که رفتم حموم شسته بودمشون. همینطور از توی آینه که نگاه میکردم دیدم دستکش دستش کرد که یه چیزی از کنار اتاق برداره. تعجب کردم. برگشتم دیدم پسره کاندومش را همینطور درآورده و انداخته کنار اتاق. از خجالت آب شدم. سشوار را خاموش کردم و رفتم پیش پیرزنه و شروع کردم معذرت خواهی کردن. حرفهام را که نمیفهمید، اما از حالتم میفهمید که دارم عذرخواهی میکنم. با دستش اشاره کرد که چیزی نیست. کارش که تموم شد میخواست بره که صداش کردم. 5 تا اسکناس صد دلاری را گذاشتم تو دستش. داشت سکته میکرد. همش میگفت too much, too much. اما من به زور بهش دادم. میدونستم که انگلیسی نمیفهمه. به خاطر همین با خیال راحت بهش گفتم "از این همه ماجراهای امشب یه نفر باید یه لذتی ببره. بذار اقلاً اون تو باشی که داری کارت را درست انجام میدی" پول را گرفت و بغلم کرد و رفت.
فرداش از اون هتل check out کردم و اومدم اینجا برای دیدن بازی سوم ایران. باز هم اینجا پر از ایرانیه. امیدوارم اون پسره را دیگه اینجا نبینمش. وسط این همه هیجان و هیاهوی فوتبال و رقص و موزیک و سکس و هزار جور fun دیگه، من یکی را باید این چراغ موشی هموطن بگیره. اما خداییش غیر از این یه مورد حال گیری بقیه اش تا حالا عالی ی ی ی بوده. جای همتون خالی و امیدوارم بازی سوم را ببریم و بریم دور بعد.

برزیل


بازی ساعت 6 عصر تموم شد. انگار همه تماشاچی های انگلیسی بهت زده و شوکه شده بودند. اما من خیلی برام مهم نبود راستش. نه این که چون انگلیس بود. بلکه چون من خیلی اهل فوتبال نیستم کلاً. گل دوم را که خوردیم همه داشتن داد میزدن آفساید بوده آفساید بوده. اما من راستش با این که تو فیسبوک پرسیده بودم و بچه ها هم جواب داده بودن، باز یادم رفته بود آفساید چی بود. نمیدونم. ولی هرکاری میکنم خیلی فوتبال تو خونم نمیره. من سالهاست منچستر زندگی میکنم و هنوز یک بار هم نرفتم بازی یونایتد را ببینم. 
با بچه ها برگشتیم هتل. کلاً دوتا دختریم و سه تا پسر. ولی دوتا اتاق بیشتر نگرفتیم. ما دخترها با یکی از پسرها تو یه اتاق هستیم و اون دوتا تو یه اتاق دیگه. اینقدر خسته بودم که همونطور ولو شدم رو تخت و خوابم برد. بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه و اون دوتا هم گرفتن خوابیدن. نگاه به ساعت کردم، حدود هشت و نیم بود. یک ساعتی خوابیده بودیم. هنوز البته بدنهامون به ساعت اینجا عادت نکرده و نمیدونم اینقدر خوابیدنمون از خستگیه یا کلاً قاطی کردیم. اینقدر گرسنه ام بود که میتونستم یه گاو گنده را ببلعم. خواستم بچه ها را بیدار کنم بریم بیرون شام بخوریم اما دلم نیومد. خیلی خواب خوبی رفته بودن. رفتم اون یکی اتاق که دوتا اتاق با ما فاصله داره. جالبه این هتلی که هستیم درهاش را باید از تو قفل کنیم. و گرنه میشه از بیرون بازش کرد. در را باز کردم و رفتم تو. اونها هم خواب بودن. برگشتم اتاق خودمون. لباس عوض کردم و زدم بیرون که یه شامی بخورم. رفتم از خانومی که پایین هتل بود پرسیدم جای ارزون ولی خوب سراغ داره یا نه. یه کم اولش باهام گپ زد. بعد پرسید اشکال نداره باهات راحت باشم؟ راستش یه کم جا خوردم، ولی گفتم نه بگو. بعد یه دونه از این نقشه کوچیکا آورد. محل هتل را روی نقشه نشونم داد. بعد گفت یه دونه بار هست که خیلی از اینجا دور نیست. خیلی جای شیکی نیست البته، اما خیلی معروفه و به خصوص آدمهای businessman میان عصرها اونجا. این آدم ها خیلی هاشون به اندازه کافی پولدار هستن و اگه من برم اونجا و چشمشون منو بگیره و بخوان یه کم باهام وقت بگذرونن حاضرن منو ببرن هر کدوم از رستوران ها یا بارهای با کلاس توی شهر و اینجوری یه شام خوب و مجانی بدون حتی هزینه رفت و برگشت نصیبم میشه. اولش بهم برخورد. من تا حالا برای شام مجانی به هیچ کس باج ندادم. اما بعد که فکر کردم دیدم توی شهر غریب و جایی که مردم اکثراً انگلیسی نمیتونن حرف بزنن داشتن یه همراه محلی خیلی هم بد نیست. 
راه افتادم رفتم به همون آدرسی که داده بود. درست میگفت. جای تر و تمیزی به نظر نمیومد. اما آدمهایی که نشسته بودن به نظر آدم حسابی میومدن. رفتم جلوی بار و یه منو برداشتم ببینم چیا دارن. داشتم منو را میخوندم که یه پسره خوشتیپ اومد پیشم و پرسید میتونه مهمونم کنه؟ انگار سحر وحشی درونم بعد از مدتها بیدار شده باشه. دلم خواست امشب باز به هیچی فکر نکنم و از این پسره نهایت استفاده را بکنم. یه مشروب برام سفارش داد. بعد دستش را دراز کرد و خودش را معرفی کرد. منم خودم را معرفی کردم. بعد بازوم را گرفت و یه بوس از صورتم کرد. اولش جا خوردم. ولی بعد از این که دیشب خیلی های دیگه را دیدم که این کار را میکنند فهمیدم این ظاهراً یه رسم توی برزیله. نشستیم و با هم حرف زدیم. مشروبم تموم شده بود. پرسید دیگه چیزی میخوام یا نه. گفتم بیشتر گرسنه ام و یه چیز باید بخورم. گفت که برای خوردن اینجا جای خوبی نیست و بلند شد گفت بریم یه جای خوب با هم شام بخوریم. تو دلم به دختره توی هتل آفرین گفتم. ولی خوب این میتونست یه قرارداد ننوشته بین این آدمها و هتل های اطراف باشه. به هر حال خیلی مهم نبود برام. 
با هم رفتیم به یه محله خیلی جالب که اسمش را الان یادم نیست. همونجایی که دیشب تو فیسبوک نوشتم. جای جالبی بود. یه محله قشنگ که انگار برای خودش شخصیتی داشت. رفتیم یه جا که تعداد زیادی بار و کافه و رستوران بود. انگار همه جا را میشناخت. رفتیم یه جای شیک و قشنگ نشستیم. نمیدونم چی سفارش داد که کلی پیش غذا و چیزهای خوشمزه آوردن. یه غذای محلی برزیلی هم سفارش داد که یادم نیست اسمش چی بود ولی خداییش خیلی خوشمزه بود. یکی دوتا مشروب دیگه با غذام خوردم و حسابی گرم شده بودم دیگه. دلم میخواست امشب مست بشم، از اون مست ها که فرداش هیچی یادم نمیاد. اما پسره انگار که خیلی معذب باشه با تته پته بهم گفت که اینجا مست بودن خیلی جالب نیست و مردم دوست ندارن ببینن کسی اینقدر مشروب خورده که مست شده. برام خیلی جای تعجب بود. توی برزیل و این حرفا؟ بعد برام توضیح داد که این قضیه پیش زمینه مذهبی هم داره، چرا که از دید مردم مذهبی (که من بعداً فهمیدم یه تعداد خیلی خیلی زیادی از مردم برزیل را تشکیل میدن) مشروب خوردن اشکالی نداره تا جایی که آدم مست نشه. خوب اقلاً از اسلام خودمون راحت تره ;) اما من دلم شراب و سکس میخواست. بهش گفتم که بریم هتل من. پاشد پول غذا را حساب کرد و یه تاکسی گرفت که بریم سمت هتل. توی راه یه کم خودم را انداختم تو بغلش و دستم را انداختم روی پاهاش. اما انگار نه انگار. به هتل که رسیدیم پیاده شدیم. اما به جای این که باهام بیاد تو هتل شروع کرد به خدافظی کردن. گیج شده بودم. تصمیم گرفتم همه چیز را بذارم کنار. بهش گفتم میخوام امشب باهاش بخوابم. یه لبخند لوس تحویلم دادو گفت که نمیتونه. چون اون کلیسا میره و سکس خارج از ازدواج را درست نمیدونه. میخواستم سرم را بزنم به دیوار. اینجا توی برزیل، حالا که من کف کردم و کسم داره دل دل میزنه یکی پیدا شده میگه سکس در قالب ازدواج. 
بدون این که باهاش دست بدم یا روبوسی کنم خدافظی کردم و اومدم تو. از عصبانیت قرمز شده بودم. تا حالا هیچکس اینطوری بهم توهین نکرده بود. با عصبانیت در اتاق را باز کردم. یه لحظه شوکه شدم. دختر و پسر هم اتاقیم مشغول سکس بودن. اونها هم از دیدن من شوکه شدن و پتو کشیدن رو خودشون. از دیدن اون صحنه باز همه شهوتم برگشت. میدونستم که بین اونها هم چیزی نبوده و این فقط یه سکس casual هست. بنابراین نباید حضور کس دیگه براشون خیلی مهم باشه. دیگه نمیتونستم صبر کنم. رفتم تو و یه راست رفتم طرفشون و پتو را کشیدم کنار. جفتشون با تعجب و ترس نگاهم میکردن. یه راست رفتم سراغ پسره و شروع کردم به خوردنش. حالا کیرش کوچیک و شل شده بود و من همیشه از این که کیر های کوچیک و شل را بخورم تا بزرگ بشن خوشم میومد. دختره همینجور شوک زده نگاه میکرد. خیلی زود باز بزرگ و آماده کردن شد. پا شدم لباسهام را درآوردم و یه کم شوخی و یه کم جدی به دختره گفتم sharing is good. این چیزیه که مامان ها اینجا به بچه هاشون یاد میدن. بعد از توی جیب عقب شلوارم یه کاندوم درآوردم و کشیدم روش و نشستم روش. تا ته رفت فرو. و من انگار از آسمون به زمین اومده باشم. این همه چیزی بود که امشب میخواستم. همینطور که داشتم روش بالا و پایین میرفتم دست دختره را گرفتم و آوردم جلو و بغلش کردم. هنوز نمیدونست چیکار کنه. بلند شدم و به دختره گفتم بره روی کیر پسره بشینه. نشست. بعد خودم روی صورت پسره نشستم تا برام بخوره. جوری که میتونستم بیرون و تو رفتن کیرش را توی دختره ببینم. طولی نکشید که اون حس خوب توی تنم درست شد. همه ماهیچه هام منقبض شدن. و تو یه لحظه انگار همه با هم منفجر شدن. یه جیغ بلند زدم و خودم را ول کردم رو تخت. سردم شده بود. پتو را کشیدم روم و نگاهشون کردم تا کارشون تموم شد. بعد اومدن دو طرفم خوابیدن. خیلی حس خوبی بود. 
بعد از یه نیم ساعت گفتن بریم یه شام بخوریم. بهشون گفتم من خوردم و اونها پا شدن رفتن شام. و من همونجا خوابم برد. الان که دارم اینها را مینویسم صبح خیلی زوده و این بچه ها هنوز خوابن. بیدار که شدم هوا تاریک بود هنوز. نمیدونم این ساعت بدنم آخر درست میشه یا نه. از تخت که اومدم بیرون هیچی تنم نبود. یاد اتفاقای دیشب افتادم. هم دوست داشتم، هم دلم نمیخواست با این بچه ها این اتفاقها بیفته. مهم نیست. این جور مواقع معمولاً هیچکس راجع بهش حرف نمیزنه و همه وانمود میکنن که اتفاقی نیفتاده کلاً. اما بوی تنم را که مخلوطی از بوی تن عرق کرده و عطر مردونه و آرایش بود دوست داشتم. به خاطر همین حموم نرفتم. برگشتم توی تخت. مکبوکم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. دارم میشم همون سحر که همیشه بودم. که دوست داشتم باشم.

کار جدید

بالاخره کار پیدا کردم. اون هم چه کاری. خیلی نزدیک به اونی که دوست داشتم. راستش هفته پیش موقعی که داشتم دنبال کار میگشتم یه سری هم به یکی از استادهای زمان دانشگاهم زدم. خانوم خوب و دوست داشتنی ای که همیشه با من مثل یه دوست بوده و همیشه کمکم کرده. و خیلی جالب شد که همون موقع اون داشت دنبال یه نفر مثل من میگشت. بهم گفت که یکی از پولدارهای منچستر که تقریباً همه سرمایه اش را تو بازار سکس گذاشته و داره کار میکنه بهشون مراجعه کرده و پیشنهاد کرده که بودجه یه پروژه تحقیقاتی را کامل پرداخت کنه و نتیجه تحقیق متعلق به هر دو طرف باشه. معمولاً داشنگاه ها چنین پیشنهاد هایی را رد نمیکنن. چون اولاً براشون یه کار تحیقیاتی درست میکنه و میتونن از نتیجه اش مقاله تولید و چاپ کنن و هم توی بازار کار و سرمایه اسمشون را وارد میکنه و باعث میشه بتونن کارهای بیشتری بگیرن. اما در این مورد خاص داشنگاه پروژه مورد نظر اون آقا را قبول نکرده. چرا که اگه بخوایم خیلی قانونی به قضیه نگاه کنیم صنعت سکس توی انگلیس خیلی هم مجاز نیست. البته این به این معنی نیست که brothel توی انگلیس وجود نداره (نمیدونم فارسیش را چی بنویسم. از اصطلاحات فارسی که براش وجود داره مثل جنده خونه و فاحشه خونه و اینها خوشم نمیاد چون بار منفی دارن. به خاطر همین انگلیسیش را اینجا استفاده میکنم. اگه کسی معادل مناسب تری براش سراغ داره بگه من عوض کنم). آره میگفتم، بر اساس قانون تأسیس و اداره brothel ممنوعه. کلاً این که بیشتر از دو نفر خانم توی یک محل به عنوان فروشنده سکس فعالیت کنند ممنوعه. غیر از اون، کسب درآمد از فروش سکس هم ممنوع حساب میشه. البته خیلی راه ها برای دور زدن این جور قانون های مسخره وجود داره و اکثراً هم از همین روش ها استفاده میکنند. مثلاً خیلی از صاحبان صنعت سکس ساختمون محل کارشون را به عنوان هتل ثبت میکنن و خانم هایی که اونجا کار میکنند در واقع اتاق های هتل را برای یک روز یا بیشتر اجاره میکنند. اینطوری دیگه کسی نمیتونه به طرف گیر بده که تو چرا مشتری های هتلت اینقدر زیاد سکس میکنند :)) چون چنین قانونی وجود نداره. و همینطور کسی نمیتونه به صاحب اونجا بگه که تو چرا از این خانم ها پول میگیری، چون اونها مشتری های هتلند در واقع.
اما به هر حال دانشگاه ترجیح میده خودش را خیلی درگیر این جور قضایا نکنه. به خاطر همین هم به اون آقا جواب منفی داده بود. اما همین که استادم من را دید انگار راه حل قضیه ارشمیدس را پیدا کرده باشه خوشحال شد. از یه طرف میتونست دانشجویی که بهش اعتماد و اطمینان داشت را به ایشون معرفی کنه که کار را صرفاً به صورت شخصی انجام بده، هم برای دانشجوی مورد علاقه اش یه کار دست و پا کرده، و هم بعداً میتونه از من بخواد که نتیجه تحقیقاتم را به صورت یه تحقیق جداگانه با دانشگاه به اشتراک بذارم. از طرف دیگه
اولین قرار کاری که با اون آقا داشتم خیلی برام پر استرس بود. همیشه تصوری که از اینجور آدم ها داشتم مردهای شکم گنده چشم هیز بوده که هر زنی را به صورت یه اسباب بازی جنسی نگاه میکنند و فقط فکر میکنند چطور میتونن ازش پول در بیارن. همش توی ذهنم صحنه های فیلم های پورن را مجسم میکردم که یه دختر میره برای مصاحبه و اون یارو میگه اول باید ببینم چقدر کار بلدی و بعد دوربینش را برمیداره و میاد دختره را تا میتونه میکنه. با کردنش مشکلی نداشتم، اما این که قضیه این شکلی بخواد پیش بره نمیتونستم کنار بیام. به خاطر همین اول میخواستم برای جلسه اول با لباس اسپورت برم. اما میدونستم که خیلی وجهه خوبی نداره که این کار را بکنم. به خاطر همین مثل همیشه کت و دامن پوشیدم و زیر کتم هم یه تاپ یقه باز با یه گردنبند کوچولو. آرایش ملایمی کردم و موهام را هم از پشت بستم و با سلام و صلوات رفتم برای مصاحبه.
توی دفتر آقاهه که رسیدم خیلی با اون چیزی که تصورش را میکردم فرق داشت. سنش حدود 60 سال بود و با کت و شلوار و مرتب بود. باهاش دست دادم و روبروش روی مبل نشستم و پاهام را انداختم روی هم. همه اش منتظر بودم ببینم الان نگاهش میره روی رونهام یا سینه هام و کم کم ببینم داره اونجاش بزگ میشه. اما هیچکدوم از اینها نبود. برام توضیح داد که هدفش از این کار تحقیقاتی اینه که بتونه با توجه به فانتزی های سکسی مردهایی که دنبال بازار سکس میگردن، شرایطی را فراهم کنه که بتونه مشتری های بیشتری جذب کنه. توضیح داد که به خاطر شرایط خاص این کار خیلی امکانات تبلیغاتی محدودی داره و باید بیشتر روی فانتزی های مشتری ها سرمایه گذاری کنه یا نهایتاً با تبلیغ امکاناتی که میتونیم در اختیار مشتری ها بگذاریم توی وب سایت شرکت مشتری بیشتر جذب کنه. گفت که به استادم گفته بوده که یه مشکل بزرگش اینه که کی این تحقیق را انجام میده. از یه طرف میخواد یه مرد این کار را بکنه که خیلی با چیزهایی که برخورد میکنه شوکه نشه و به قول خودمون تیتیش مامانی نباشه که با چهار تا تیکه و متلک و جوک سکسی قرمز بشه و بهش بر بخوره و از طرف دیگه میدونه که مردهایی که مشتریهاش هستند معمولاً راحت نیستن که با یه مرد دیگه در مورد این قضیه صحبت کنن و هرچی فکر میکنند را بهش بگن. به خاطر همین هم هست که همه کسایی که با مشتری سر و کار دارن، چه اونهایی که جواب تلفن میدن و چه اونهایی که مشتری را تحویل میگیرن و دریافت و پرداخت را انجام میدن خانوم هستن. جالب بود که استادم بعد از این که با من صحبت کرده بود بهش گفته بود یه مورد استثنایی و خوب براش سراغ داره، چرا که من با این که دختر هستم خیلی تو زمینه سکس تجربه شخصی و کاری دارم. راتش اولش خجالت کشیدم. خیلی تجربه شخصی دارم یعنی من خودم یه پا جنده ام :))) و بدتر از اون نمیدونم استادم از کجا اینها را میدونست!!. اما به هر حال بیراه هم نگفته بود. من سکس را هم به عنوان تجربه شخصی و هم به عنوان زمینه کار خیلی دوست دارم.
به هر حال بعد از یه صحبت مفصل، قرار شد قرارداد همکاری ببندیم و من میتونستم کارم را از همون روز شروع کنم. البته با توجه به محدود بودن شرایط کار، بهم گفت که اجازه ندارم به صورت public از این که برای چه شرکتی و چه کاری میکنم صحبت کنم. به خاطر همین هم من اینجا نمیتونم راجع به اسم شرکت و brothel هایی که اداره میکنه و اسم رئیسم و این چیزها حرف بزنم. اما این چیزها اصلاً برام مهم نیست. همین که تونستم کاری پیدا کنم که عاشقانه دوستش دارم تو پوست خودم نمیگنجم. چه برسه به درآمد خیلی خوبی که برام داره و من حتی باور نمیکردم چنین درآمدی برام داشته باشه. حالا زندگیم داره دوباره به روزهای خوب خودش برمیگرده.
حالا فقط موندم به مامانم و خانواده ام چی بگم :)) بگم رفته ام تو جنده خونه کار میکنم ولی قرار نیست به کسی بدم؟ :)) نه جداً نمیدونم چی باید بهشون بگم. شاید فقط در همین حد که رو یه پروژه تحقیقاتی دارم کار میکنم. دروغ هم که نگفتم.
سعی میکنم اینجا راجع به تجربه های جدیدم بیشتر بنویسم.