سیاتل

نوشتن همه اتفاقایی که توی این چند ماه گذشته برام افتاده اصلاً کار راحتی نیست. این چند ماه برای من یه دوره جهنمی بوده که هنوز تموم نشده. گرچه من فکر میکنم از اون طوفان بیرون اومدم، اما من دیگه اون سحر قبل نیستم. خیلی چیزها در من عوض شده. خیلی از احساسات خوبی که داشتم کشته شده. و چیزهایی مثل خشم و عصیان جاش را گرفته. دیگه به آدمها اعتماد ندارم. دیگه بودن با آدمهای جدید مثل گذشته برام جذاب نیست. دیگه به راحتی نمیتونم آدمها را بغل کنم. دیگه راحت نمیتونم لبخند بزنم. 
حتی نمیدونم چرا باز دارم اینجا مینویسم. اما امیدوارم این نوشتن بتونه یه مقدار خشم درونی من را تسکین بده. خشمی که به خاطر خیانت شروع شد. من هیچوقت توی زندگیم با رابطه آزاد مشکلی نداشتم. با خیلی از مردها خوابیده بودم که میدونستم ازدواج کرده اند. و با زنهایی که میدونستم شوهر دارن. اما هیچکدوم از اون رابطه ها را خیانت نمیدونستم و الان هم نمیدونم. هر آدمی باید آزاد باشه که در باره زندگی خودش تصمیم بگیره. اگه کسی همسر داره و متعهده که خودش را وقف همسرش کنه من باهاش مشکلی ندارم. اما وقتی اون آدم تصمیم میگیره که یه شب را هم پیش من بگذرونه من لزومی نمیبینم که به جای وجدانش عمل کنم و با غرغر الکی عذابش بدم. تجربه سالها زندگی این شکلی به من نشون داده که مردی که به من پناه میاره و تصمیم میگیره با من همخواب بشه را نباید رم داد. همینطور زنی که به مردی پناه میاره. خیلی از این مردها و زنها خیلی زود به همسرشون برمیگردن به شرطی که نیاز روحیشون توی این رابطه های موازی جواب داده بشه. 
اما من از بچگی با این که دور زده بشم مشکل داشتم و دارم. به این که بخوام خر بشم و سرم کلاه گذاشته بشه خیلی حساسم. من با این که نیتن را خیلی دوست داشتم، اگه میفهمیدم که با ده تا زن دیگه هم خوابیده مشکلی نداشتم. اما به شرطی که اون زن شیمای من نباشه. من با این که تن شیما را میپرستیدم اگه میفهمیدم که با مرد یا زن دیگه ای خوابیده باهاش مشکلی نداشتم. گو اینکه این کار را هم کرده بود و بعدش دوتایی زیاد راجع بهش سربه سر همدیگه گذاشته بودیم و خندیده بودیم و ریسه رفته بودیم. شده بود که شیما ادای مردی را درآورده بود که همین چند ساعت پیش باهاش خوابیده بوده و من از خنده دل درد گرفته بودم. اما این بار فرق میکرد. نیتن، کسی که من تصمیم گرفته بودم بقیه زندگیم را باهاش زیر یه سقف زندگی کنم با شیما رو هم ریخته بودن. وقتی شوهر شیما بهم زنگ زد و گفت که میخواد باهام تنها صحبت کنه اولش مشکوک بودم که چی میخواد بگه. بعد که گفت به رابطه نیتن و شیما مشکوک شده فقط بهش خندیدم. اما ته دلم ترسید. شیما کسی نبود که رابطه هاش را از من پنهان کنه. و نیتن بهم قول داده بود که دوست و همسر و همراهم باشه. شوهر شیما گفت که اون هم دوست نداره که چنین چیزی واقعیت داشته باشه، اما میتونه بهم ثابت کنه. قرار شد من به بهانه این که مرخصی میرم چند روزی را توی یه هتل زندگی کنم. و من این کار را کردم. روزی که شوهر شیما بهم زنگ زد و گفت که الان وقت خوبیه که سرزده برم خونه حال خودمو نمیفهمیدم. مثل آدمی شده بودم که قراره با جنازه عزیزش روبرو بشه. مغزم کاملاً خالی شده بود. قدرت فکر کردن نداشتم. رفتم خونه. ماشین شیما جلوی خونه پارک بود. رفتم تو. صدای قهقه خنده شون مثل صدای مرگ از تو اتاق خواب من میومد. یه راست رفتم سروقتشون. در را که باز کردم هردو خشکشون زد. هنوز سر نیتن وسط پاهای شیما بود. چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. مثل پلنگ زخمی شده بودم. هیچی نمیفهمیدم. دویدم از توی آشپزخونه یه چاقو آوردم. شاید اون موقع میتونستم هردوشون را راحت بکشم. اما تمرکز نداشتم. نیتن منو نگه داشت و شیما سریع زد بیرون. من فقط فریاد میزدم و تقلا میکردم که خودمو از دست نیتن در بیارم. اون هیچ کاری نمیکرد. فقط منو محکم نگه داشته بود. خسته شده بودم. چاقو را انداختم. سریع برش داشت و منو ول کرد. همونجا نشستم. حتی نمیتونستم گریه کنم. حتی نمیتونستم پلک بزنم. نیتن یه لیوان آب برام آورد. ازش گرفتم و ریختم تو صورتش. بهش گفتم همین الان همه آشغالهاش را جمع کنه و از اینجا بره. و خودم هم منتظر نموندم. رفتم توی اتاق خواب و هرچی اونجا داشت از پنجره پرت کردم بیرون. عطرش. وسایل اصلاحش. ساعتش. هرچی که بود. اون هم خودش فهمیده بود که دیگه جاش اونجا نیست. سریع لباس پوشید و زد بیرون. و دیگه هیچوقت برنگشت. فرداش همه وسایلش که مونده بود و لباسهاش را ریختم تو یه کیسه آشغال و ریختم دور. دیگه نمیخواستم هیچی از هیچکدومشون تو زندگیم بمونه. 
اما برای من این آخر ماجرا نبود. من شده بودم همون سحر تلخ و بداخلاق چند سال قبل. سر کار چندین بار با همکارام دعوام شد. افسردگیم باز برگشته بود. اون هم به شدیدترین وجه ممکن. اما دیگه نمیخواستم دکتر برم. دیگه نمیخواستم بستری بشم. خیلی کار داشتم که بکنم و نمیخواستم وقت خودم را با چرندیات دکتر تلف کنم. مصرف سیگارم به روزی چند پاکت رسید. اونقدر ویسکی خریدم و تو تنهایی خوردم که مشروب فروشه نگرانم شده بود. میدونست که مشروب و سیگار شام و ناهارم شده. شهر برام جهنم شده بود. هرجا که میرفتم یه خاطره ای چیزی از یکی از اون دوتا کثافت داشتم. دیگه دلم نمیخواست اونجا زندگی کنم. حتی تو یه دوره ای تصمیم گرفتم برگردم ایران. اما میدونستم که زندگی تو ایران برام مرگ تدریجیه. 
توی همین حال و احوال بود که یکی از همکلاسهای دانشگاه باهام تماس گرفت. میدونستم که چند سالی میشه که رفته آمریکا. گفت که اونجا یه پروژه تحقیقاتی دارن که خیلی به پایان نامه من نزدیکه و پرسید که میخوام روش کار کنم یا نه. موقعیت خوبی برای من بود. منچستر با این که خونه من بود، با این که به اندازه اصفهان دوستش داشتم و با این که بسیار بیشتر از اصفهان باهاش خاطره داشتم حالا دیگه برام جهنم شده بود. همه وسایلم را فروختم. از هیچکس خدافظی نکردم. یه بلیط یه طرفه خریدم و یه روز خودم را توی سیاتل دیدم. شهری که برای من همه چیزش جدید بود. نه شهر را میشناختم، نه لهجه آمریکایی را دوست داشتم، نه توش دوستی داشتم، نه میتونستم توش رانندگی کنم، نه قوانینش را میدونستم. همون روز اول میخواستم برگردم. اما جایی برای برگشتن نبود. تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم. 
حالا چند ماهی میشه که اینجا هستم. هنوز خیلی خیلی چیزها هست که بلد نیستم. هنوز اینجا غریبه ام. هنوز اینجا خونه من نیست. اما تصمیم گرفتم که هرجور شده بمونم. هنوز حالم خوب نیست. هنوز مثل برج زهرمار هستم. اما اینقدر بهتر شدم که بتونم یه کم اینجا بنویسم. بشتر شبها بیدارم و روزها تا ظهر میخوابم. نمیدونم همه اینها یه روز درست میشه یا نه. اما فعلاً این منم. دختری توی سرزمین غریب. تا سرنوشت برام چی بخواد.