کار، استقلال، اعصاب راحت ...

سحر خسته است. سحر همه امشب را زیر نم نم بارون و توی هوای سرد منچستر قدم زده. سحر دلش دیگه عشق نمیخواد. دوست داشتن هم نمیخواد. سکس هم نمیخواد. دلش هیچی نمیخواد. سحر امشب همه محله های ناجور منچستر را زیر پا گذاشته. اگه خانواده اش بفهمن که سحر همه دیشب را توی Piccadilly بالا و پایین رفته سرش را میبرن حتماً.
آسون نیست همه شب را دلت نخواد بری توی هیچ خونه ای و فقط توی خیابون قدم بزنی. آسون نیست همه شب یه موزیک غمگین گوش بدی، برای خودت اشک بریزی و از کنار زنهای خیابونی رد بشی که برای یه لقمه نون اونها هم همه شب را اونجا پرسه میزنن.
وقتی که دیروقت شد و دیگه امیدشون برای مشتری گیر آوردن کم شد میشد رفت و باهاشون حرف زد. حالا دیگه میدیدی که اون زنهایی که موقع نیمه شب لات بازی در می آوردن و فقط چشمشون به ماشین های توی خیابون بود که یکی سوارشون کنه یه دفعه میشکنن. میشن یه زن ضعیف. زنی که همه کمبودهاش حالا تو صورتش موج میزنه. زنی که حالا بدون نقاب چشمهاش پر درده. قصه این زنها با دوستانی که من دارم و توی brothel کار میکنند خیلی فرق میکنه. اونجا من دوستانی را میشناسم که بیشتر برای لذتش کار میکنن و حتی پولش براشون یه چیز باد آورده محسوب میشه. اونجا من دوستی دارم که کارش را درست مثل هر زن دیگه ای که کار میکنه دوست داره. که زندگی معمولیش خیلی هم خوبه و توی زندگیش موفق هم هست. اونجا دوستانی دارم که فقط روزها کار میکنن و پول این کار براشون اینقدری ارزش نداره که بخوان شبها با مردهایی که ممکنه خیلی هم آدم حسابی نباشن سر و کله بزنن. اما این زنها نه. اینها اکثراً از روی ناچاری تن به این کار داده اند. خیلیهاشون معتادن و صرفاً برای تأمین موادشون توی خیابون کار میکنن. توی این صنف هم مثل هر شغل دیگه ای آدم های شاد و افسرده پیدا میشن. من اسمشون را گذاشتم جنده های اشرافی و جنده های زیر شیروانی.
امشب نرفته بودم برای سکس. من هنوز هم با این که ضعیف شدم، اما هر موقع دلم سکس بخواد خیلی راحت تر از اینها میتونم به دست بیارم. کسی هم مزاحمم نشد. چون همه میدونستن دختری که بارونی تنشه و کلاه رو سرشه و گوشی تو گوشش مشغول آهنگ گوش دادنه و یه دستش تو جیب کاپشنش و اون دستش سیگاره مسلماً این کاره نیست. همه میدونشتن که یه جنده با کفش کتونی اون هم تو این نم نم بارون بیرون نمیاد. میدونستن که من اگه این کاره بودم اقلاً یه تیکه از گوشت تنم را بیرون مینداختم. همه میفهمیدن که یکی مثل من یا دیوانه است یا معتاد.
نزدیکهای صبح اومدم خونه. خسته و داغون. همه لباسهام را درآوردم. یا خونه خیلی گرم بود یا من یه چیزیم شده بود. به جز شورتم همه لباسهام را درآوردم و خودم را پرت کردم روی تخت. نمیدونم کی خوابم برده بود. بیدار که شدم دیدم در اتاقم بسته است. پا شدم رفتم بیرون. فقط دختره خونه بود. بهم گفت "میشه لطفاً توی خونه لخت نباشی؟ مجبور شدم در را ببندم چون شوهرم بیدار بود و نمیخواستم تو را تو اون وضعیت ببینه. الان هم خونه نیست، اما فکر نمیکنی بهتر بود اقلاً سینه هات را بپوشونی و بیای بیرون؟" حوصله جر و بحث نداشتم. اینها دیگه دارن میرن رو اعصاب من. میخوام یه بار با شوهرش بخوابم که بفهمه لخت گشتن من برای شوهرش نیست و من اگه بخوام میتونم با چادر و روسری هم شوهرش را بکشونم تو تختخوابم.
باید زودتر یه کار پیدا کنم و برای خودم یه خونه بگیرم. اینجوری زود از پا در میام. از امروز سفت و سخت میرم دنبالش. شاید کار به عنوان مدل را یه مدت بذارم کنار. بیشتر سعی میکنم با مدرکم یه کاری دست و پا کنم. باید برم یه دامن و پیرهن رسمی بخرم. همه لباسهام فعلاً شامل شلوار کوتاه، دامن کوتاه و تی شرت های گشاده. فردا خیلی کار دارم. 

یه سحر تازه

این روزها احساسات عجیب و غریب و گاه تازه ای را دارم تجربه میکنم. چیزهایی که شاید هیچوقت تجربه نکرده بودم یا شاید یه جایی تو وجودم گم شده بودند. این روزها داشتن یک مرد برام چیزی خیلی فراتر از همخوابی و لذت شده. برای من همیشه مردها جلوه های متفاوت یک حقیقت بوده اند. و اون لذت زیاد جنسی بوده. اما حالا این مرد داره جاهایی از روحم را دست میزنه که هیچ مردی تا به حال بهش نرسیده بود. حتی موقعی که ازدواج کرده بودم هیچوقت نسبت به شوهرم چنین احساسی نداشتم.
دیشب پیشم موند. خیلی بی خبر اومد. زنگ زد. بر خلاف همیشه که شلوار و پیرهن رسما میپوشه، دیشب یه شلوار جین و یه تی شرت تنش بود. با یه کوله پشتی. وقتی دیدمش باورم نمیشد که خودشه. من با لباس خونه و بدون هیچ آرایشی نشسته بودم پشت میز ناهار خوری و با مکبوکم ور میرفتم. راستش داشتم دنبال کار میگشتم. از کار نکردن خسته شدم دیگه. با دیدنش انگار دنیا را بهم داده باشن. پریدم و بغلش کردم. همخونه ای هام با تعجب نگاه میکردن. اولش فکر کرده بودن بابام یا برادرمه. اما وقتی دیدن لب همدیگه را بوسیدیم دیگه مطمئن شده بودن که دوست پسرمه.
اصلاً انتظار نداشتم که بیاد. اتفاقم خیلی به هم ریخته و شلخته بود. خیلی خجالت کشیدم. شروع کردم تند تند اتاقم را جمع کردن. اون هم از سر بدجنسی یکی یکی کرست های من را از رو زمین برمیداشت و میداد دستم. هنوز نمیدونم چرا سه چهار تا کرستم کف اتاقم پرت و پلا بودن. تا آخر شب نشستیم و تعریف کردیم. آخر شب گفت که میخواد امشب بمونه. خیلی خوشحال شدم. رفتم مسواک زدم و برگشتم. دیدم دختر همخونه ایم داره یواشکی توی اتاق من را دید میزنه از تو اتاق خودش. تو اتاق که رسیدم دیدم شلوارش را درآورده و با شورت داره تو اتاق راه میره. تا رفتم تو یه دونه محکم زد رو باسنم که از سوختنش بی اختیار گفتم آی. برگشتم تو اون اتاقو نگاه کردم. دختره هنوز داشت نگاه میکرد، اما زود نگاهش را دزدید. خوشم اومد که حالا انگار دیگه من تو خونه اونها نبودم. که حالا یکی بود که میتونست بهم قدرت بده. که جلوی همه نشون بده که دوستم داره. در را بستم. ساعت هنوز 10 بود و برای خوابیدن زود بود. من یه شلوارک گل گلی پام بود که نرسیده بودم عوضش کنم با یه تی شرت تقریباً کهنه و گشاد. اون ولی شلوار و تی شرتش را درآورده بود و فقط با شورتش بود.  اومد طرفم و گرفت تی شرتم را از سرم کشید بیرون. بی اختیار دستهام را گذاشتم رو سینه هام. کرست تنم نبود و زیر نگاه سنگینش حس کردم نمیتونم سینه هام را بندازم بیرون. لبخند زو و همینطور که دستهام رو سینه هام بود بغلم کرد. دستهام را ول کردم و منم بغلش کردم. همینطور که تو بغلش بودم برد نشوندم روی تخت. نشستم وسط تخت و به پشتی تخت تکیه دادم. به عادت همیشه پاهام را بغل کردم و با زانوهام سینه هام را پوشوندم. موهام را از پشت سرم جمع کرد و ریختشون روی یه شونه ام. بعد پرسید اشکال نداره یه نقاشی از من تو همین حالت بکشه؟ با تعجب پرسیدم مگه تو نقاشی میکنی؟ از تو کیفش یه سری نمونه کار نشونم داد. خداییش خیلی قشنگ بودن. موضوع همشون بدن آدم بود. به عکس دخترهایی که کشیده بود رسیدم. کاملاً برهنه بودن. برای اولین بار تو زندگیم حسودیم شد. یعنی شب های دیگه ای با دخترهای دیگه ای هم لخت بوده؟ اولش بهم برخورد. اما از خودم خنده ام گرفت. من خودم با مردهای خیلی خیلی زیادی خوابیدم که حتی نمیتونم بشمارمش. و اون هم اینو میدونست. اما دست خودم نبود. حس لعنتی حسودی دست از سرم برنمیداشت.
عکسم خیلی خوب در اومد. خیلی از کارش خوشم اومد. تا حالا عکس سیاه و سفید به این خوبی نداشتم. بلند شدم همون موقع زدمش به دیوار اتاقم. تموم که شد قبل از این که بتونم بیام کنار و از دور نگاهش کنم از پشت بغلم کرد. همیشه وقتی بغلم میکنه بی اختیار تنم شل میشه. اما امشب اون حس حسودی ولم نمیکرد. انگار همه ماهیچه هام سفت شده بودند. نمیخواستم اینجوری بمونم. برگشتم و جلوش نشستم. لباسش را درآوردم و شروع کردم به خوردنش. بعد از چند دقیقه گفت میخواد بکنه. سرم را بالا کردم و گفتم میترسم. همین روزها پریود میشم. و باز شروع کردم به خوردنش. اما اون اصرار داشت. آخر قبول کردم، اما قرار شد با کاندوم بکنه که خیال هردومون راحت باشه. از توی کشوی اتاقم کاندوم آوردم و براش گذاشتم. اما هنوز حس میکردم نمیتونم بغلش کنم. لباسم را درآوردم و رفتم کنار تختم دستهام را گذاشتم و سرم را گذاشتم روی تخت. خودش میدونست چیکار باید بکنه. اومد و از پشت باسنم را گرفت و شروع کرد. یه چیزی تو وجود این مرد هست که بهش میگه کی و چه جوری و با چه سرعتی کارش را بکنه. برای اولین بار بعد از مدت ها به اوج لذت رسیدم. تمام بدنم رعشه گرفته بود و از لذت میلرزید. بعد گریه کردم. به شدت گریه کردم. منو گذاشته بود روی تخت و نوازشم میکرد. نمیدونم اصلاً اون به لذت رسید یا نه. سردم شده بود. اومد بغلم کرد و پیشم خوابید و پتو کشید رو جفتمون. داشت کم کم خوابم میبرد. اما نمیتونستم اینجوری بخوابم. ممکن بود هر لحظه پریود بشم و همه زندگیم را داغون کنم. پاشدم یه pad گذاشتم و شورت پوشیدم و رفتم کنارش خوابیدم. صبح زودتر بلند شد و بیدارم کرد و گفت که باید بره سر کار. من یه کم بیشتر خوابیدم. صبح که بیدار شدم انگار خستگی یه عمر از تنم در رفته بود. لباس پوشیدم و اومدم بیرون. پسره رفته بود بیرون و دختره خونه بود. یه لبخند تحویلم داد که معلوم بود همه ماجرای دیشب را شنیده. اما حالا دیگه این که چه فکری در موردم بکنن برام مهم نبود. حالا یه مرد داشتم که میتونست ازم مواظبت کنه و اگه خواستم حتی برم خونه اش بمونم.
برای اولین بار دارم حس میکنم دلم مردی میخواد که مال خودم باشه. مردی که همیشه انتظار اومدنش را داشته باشم. انگار دارم یه سحر دیگه میشم. نمیدونم اسمش دوست داشتنه یا هر چی. اما حالا دلم میخواد فقط با اون بخوابم. دیگه با دیدن مردهای دیگه تو خیابون دلم سکس نمیخواد. دیگه از فکر خوردن و لیسیدن تن یه مرد دیگه لذت نمیبرم. نمیدونم چی داره به سرم میاد. امیدوارم عاقبتش خوب باشه.

بالاخره یه روز خوب

دیروز وقتی شماره اش رو موبایلم افتاد بی اختیاد گریه ام گرفت. اولش میخواستم جواب بدم، اما بغضی که توی گلوم جمع شده بود نذاشت. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. حالا دیگه بغض نداشتم. گریه هام را تو همون چند دقیقه کرده بودم. حالا باز همون حس تنفر همیشگی اومده بود سراغم. باز جواب ندادم. اما دست بردار نبود. بعد از چند بار که زنگ زد جواب دادم. هزارتا حرف تو سرم بود که بهش بزنم. که همیشه بی معرفت بوده. کاش برای بی معرفت تو انگلیسی کلمه ای بود. این که هر سه ماه یک بار سراغم را میگیره. این که هروقت سکس میخواد یاد من میفته. هزار تا حرف دیگه. اما همین که جواب دادم و صدای مهربونش از اونور با لحنی که انگار نگرانم بوده گفت سلام سحر بی اختیار همه اش یادم رفت. و باز بغض لعنتی که این دفعه ترکید و آبروم را برد. نمیتونستم حرف بزنم. فقط هق هق میکردم. و اون که مثل آدم بزرگها با مهربونی باهام حرف میزد و سعی میکرد آرومم کنه. گفت که میاد سراغم بریم یه دوری بیرون بزنیم و یه coffee با هم بخوریم. خیلی سعی کردم که باهاش نرم. اما اصرار اون از یه طرف و خواهش دل خودم از طرف دیگه نذاشتن مقاومت کنم. گفت تا یه ربع دیگه میاد اینجا و گوشی را قطع کرد.
نمیدونستم حالا باید چیکار کنم. عین بچه مدرسه ای ها شده بودم که برای بار اول با یکی قرار میذارن. دویدم بدون این که موهام را بشورم یه دوش گرفتم و یه آب به تنم زدم. اومدم بیرون رفتم جلوی آینه که آرایش کنم. انگار صد سال بود این کار را نکرده بودم. حس میکردم هر جور که آرایش میکنم زشت و بی روح میشم. ساعتم را نگاه کردم. 5 دقیقه مونده بود تا بیاد. همیشه سر وقت سر قرارهاش حاضر شده بود و این بار هم حتماً سر وقت میومد. سریع لباس پوشیدم. حس میکردم پاهام زشت شدن و دیگه پوشیدن دامن کوتاه یا جوراب شلواری قشنگ نیست. لباس معمولی پوشیدم. یه شلوار جین و یه بلوز و کاپشن. موهام را خیلی ساده پشت سرم جمع کردم و خواستم دوباره مشغول آرایش بشم که موبایلم باز زنگ زد. گفت که بیرون در وایساده. فایده نداشت. همینطوری رفتم بیرون. تای ماشین نشسته بود و تا منو دید پیاده شد. رفتم جلوش. نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. تا نزدیکش شدم بغلم کرد. سرم را گذاشتم رو سینه اش و باز گریه لعنتی شروع شد. چند دقیقه ای همونطور بودیم. بعد نشستم تو ماشین و راه افتادیم.
توی راه برام تعریف کرد که فلانی را تازگی دیده و اون بهش گفته که من یه مدت مریض بودم و این حرفها و این که اگه خبر داشت حتی نمیذاشت من تو بیمارستان بمونم. من فقط ساکت نشسته بودم و نگاهش میکردم. همینطور که داشت باهام حرف میزد شروع کرد به خندیدن و گفت حالا چرا اینطوری نشستی؟ به خودم که اومدم دیدم دوتا پاهام را جمع کردم تو بغلم و رو صندلی طرف اون نشستم. از این کار خودم خجالت کشیدم. پاهام را گذاشتم پایین و حواس خودم را به بیرون پرت کردم. دلم میخواست تا ابد همینطور بشینم و تو ماشین باشم و خیابونها را نگاه کنم و اون برام حرف بزنه. رفتیم یه جا نشستیم و coffee خوردیم. کم کم انگار داشتم اعتماد به نفسم را برای حرف زدن پیدا میکردم. گفت بریم یه جا شام بخوریم. دوست نداشتم. بهش گفتم نه. گفت پس بریم پیتزا بگیریم بریم خونه من. میخواستم بگم نه. اما همه وجودم التماس میکرد که نگم. قبول کردم.
شام خوردیم. برام شراب آورد. گفتم دکترم گفته سعی کنم نخورم. یه کم مسخره بازی درآورد و گفت دکترت نمیدونسته با چه جونوری طرفه. بیا بخور. گرفتم و یه کم خوردم. حس خوبی بهم داد. بعدش رفتیم توی بالکن و من سیگار کشیدم. اون فقط نشسته بود و نگاهم میکرد. بعدش خواستم برم خونه. گفت امشب را پیشش بمونم. نمیدونستم چیکار کنم. بهش گفتم مگه دوست دخترت نمیاد؟ بلند خندید و گفت کدوم دوست دختر؟ من یک سالیه که به هم زدم و بعدش دیگه با کسی زندگی نکردم. تصمیم گرفتم بمونم. به دختر همخونه ایم txt زدم که من امشب نمیام. فکر کنم خوشحال شد.
آخر شب با هم رفتیم توی رختخواب. من لباس خونه نداشتم و همونطوری رفتم. اومد دو طرفم زانو زد و دستهام را گرفت. گفت نمیخوای لباساتو در بیاری؟ بهش گفتم همینجوری راحتم. یه خنده از سر بدجنسی کرد و گفت یادته دفعه آخر که من خونه ات بودم تنبیهم کردی و انداختیم بیرون؟ حالا نوبت منه که بهت زور بگم. نمیدونستم چی بگم. دلم میخواستش. اما انگار همه احساس های خوب توم مرده بودن. چشمهام دوباره پر اشک شد. اما اون منتظر نشد. شروع کرد به بوسیدن چشمهام. خوشحال بودم که ریمل نزدم. اشکهام که از صورتم سرازیر شدن شروع کرد به لیس زدنشون. صورتش را گرفتم و هلش دادم کنار. مثل دیوونه ها میخندید. بعد شروع کرد به در آوردن لباسهام. مدت ها بود این حس خوب را تجربه نکرده بودم. خیلی زود لخت لخت رو تختش، توی رختخوابش خوابیده بودم. توی رختخواب مردی که همیشه دوستش داشتم. انگار اون روح وحشیم دوباره اومده بود سراغم. دلم میخواست شروع کنه به خوردنم. و شروع کرد. انگار همه لذت دنیا لای پاهام جمع شده بود. هیچ کاری نمیتونستم بکنم. هیچ کاری نمیخواستم بکنم. اون دلش خواسته بود امشب منو بیاره اینجا و حالا خودش هم باید همه کار میکرد. خودش هم لخت شد. وقتی اومد روم خوابید گرمای تنش لذت عجیبی بهم داد. و وقتی پاهام را باز کرد و شروع کرد فقط چشمهام را بستم. لذت عجیبی بود. نه از نوع لذت جسمی که همیشه میبردم و جیغ میزدم. یه جنس دیگه بود. لذتی که دلم میخواست چشمهام را ببندم و سکوت مطلق باشه. نمیدونم چقدر طول کشید. من به اوج لذت نرسیدم. اصلاً نمیخواستم هم برسم. همین که توی آغوش این مرد بودم و اینقدر بهش نزدیک بودم و اون داشت لذت میبرد برام کافی بود. چند تا ضربه محکم زد و دیگه تکون نخورد. فهمیدم اومده. کاندوم نپوشیده بود، اما برام هیچی مهم نبود دیگه. پریودم چند روز دیگه است و مطمئن بودم بچه دار نمیشم.
بدنم کرخت شده بود. اومد کنارم خوابید و دستش را گذاشت زیر سرم. سرم را گذاشتم روی بازوش. نوازش موهای سینه اش روی صورتم و نوک دماغم همه اون چیزی بود که میخواستم. انگار همه آرامش دنیا بود.
چشمهام را که باز کردم صبح شده بود و بوی خوب صبحونه توی خونه پیچیده بود. از توی آشپزخونه صدا میومد و میدونستم که هنوز خونه است. موبایلم را برداشتم نگاه کردم. ساعت 9 صبح بود. از رختخواب اومدم بیرون. هیچی تنم نبود و یه کم سردم شد. نمیخواستم اول صبحی لباسهای دیروزم را بپوشم. در کمدش را باز کردم و یه تی شرت بزرگش را درآوردم و تنم کردم. برای من مثل مانتو بود. همین کافی بود که گرمم بشه. فقط شورتم را پوشیدم که خیالم راحت باشه. رفتم تو آشپزخونه. از دیدن من خنده اش گرفت. رفتم جلو آینه. حق داشت. موهای ژولیده، یه تی شرت گنده که به تنم زار میزد و فقط تا زیر باسنم میومد. عین دلقک ها شده بودم. اما قبل از این که برسم به چیزی فکر کنم اومد و از پشت بغلم کرد و از زمین بلندم کرد. از ترس جیغ زدم. برد نشوندم روی صندلی کنار میز توی آشپزخونه. گفت مثل بچه های خوب همینجا بشین تا برات صبحونه بیارم. صبحونه pancake با bacon درست کرده بود با شربت مخصوص خودش که خیلی خوشمزه اش میکرد. من معطل نکردم و مشغول شدم. سرم را که بلند کردم دیدم روبروم وایساده و فنجون من دستشه و داره با لبخند نگام میکنه. سرم را انداختم پایین و بهش غر زدم که بس کنه و بشینه. فنجونم را گذاشت جلوم و گفت بیا خانوم، میدونم شما ایرانی ها صبح غیر از چایی چیزی نمیخورین. برام چایی درست کرده بود. همیشه از چایی هاش متنفر بودم چون بلد نبود چطوری درست کنه. اما امروز انگار همون عطر خوب چایی های مامانم را داشت. سر کار نرفته بود و مونده بود خونه که صبحونه را با هم بخوریم.
بعد از صبحونه منو رسوند خونه و خودش رفت سر کار. بهم پیشنهاد کرد که به جای زندگی با این دختر و پسره برم و با اون زندگی کنم. حالا از صبح دارم همش به این موضوع فکر میکنم. این که باهاش زندگی کنم را خیلی دوست دارم. اما دلم نمیخواد این احساس خوبی که بهش دارم برام عادی بشه. چقدر زندگی سخته.     

حال و روز من این روزها

این روزها حال خیلی خوشی ندارم. از سر کارم که مرخصی بدون حقوق گرفتم. هنوز بدنم به فرم مناسب برای کار برنگشته. خلاصه که به قول ما اصفهانیا دارم از جیب میخورم. خونه ای که توش هستم بدک نیست. دختر و پسری هم که باهاشون زندگی میکنم بچه های خوبین. فقط اگه به سیگار کشیدن من گیر نمیدادن دیگه خیلی خیلی خوب میشدن. 
خیلی وقته به خودم نرسیدم. دیروز توی حموم توی آینه خودمو نگاه کردم حالم از خودم به هم خورد. بدنم لاغر شده و حس میکنم پاهام فرم خوبشون را از دست دادن. پاهای نازنینم که میتونستن هر پاهای هر مردی را شل کنن :( باید بیشتر به خودم برسم. چند هفته ای بود که wax نکرده بودم و موهای اون پایین را نتراشیده بودم. همه تنم پاچه بزی شده بود. نزدیک یک ساعت اون تو موندم تا به همه این کارهای عقب مونده برسم. تازه بعد از همه این کارها و حموم کردن یادم افتاد لباس یادم رفته بیارم تو حموم. هنوز به هوای خونه خودم که توش تنها بودم و همیشه لخت میرفتم حموم و میومدم اینجا هم دست خالی میرم حموم. اقلاً حوله برده بودم با خودم. البته حوله robe که میپوشمش را نه. یه حوله داشتم که معمولاً برای کارهای دم دستی تر استفاده میکنم. همون را پوشیدم و اومدم بیرون. کوچیک بود و نمیتونستم همه بدنم را بپوشونم، به خاطر همین پیچیدمش دور کمرم. ولی سینه هام را چیزی نداشتم که بپوشونم. تا اومدم بیرون پسره که توی آشپزخونه وایساده بود بی اختیار گفت wow. هم خنده ام گرفت و هم هول کردم. بعدش هم دختره که سر یخچال بود سرش را آورد بیرون و تا منو دید گفت oh, my god و گرفت سر پسره را چرخوند که بیشتر نگاه نکنه و من رد شم برم تو اتاقم. با خنده بهشون یه sorry زیر لب گفتم و دویدم تو اتاقم. فکر نمیکردم اینقدر براشون عجیب باشه. البته شاید بیشتر برای دختره. چون روزهایی که فقط پسره خونه است میشنوم که داره پورن تماشا میکنه. 
به هر حال این جالب ترین اتفاقی بود که تو زندگی من تو این چند وقت افتاده. به خاطر همینه که زیاد اینجا چیزی نمینویسم. امیدوارم زودتر یه سر و سامونی بگیرم. خیلی دوست داشتم میتونستم یه ایران برم، اما راستش پول ندارم فعلاً. مجبورم بمونم و بسازم. برام ایمیل بزنین یا توی فیسبوک پیغام بدین. خیلی احساس تنهایی میکنم. مرسی. دوستتون دارم.

خیاط هم تو کوزه افتاد

یکی از مشکلاتی که معمولاً توی کار روانشناسی باهاش دست به گریبان هستیم اینه که بیمار از این که admit کنه (باز هم اصطلاح فارسیش یادم نمیاد :(  ) که بیماره سر باز میزنه. این مشکل در وهله اول خودش را قبل از مراجعه به روانشناس یا روانپزشک نشون میده، تا جایی که بیماری روانی هم مثل بیماری جسمی عود میکنه و ریشه میدوونه. در وهله بعد هم بعد از مراجعه بیمار به روانشناس یا روانپزشک باز این که راضی بشه که بیماری خودش را قبول کنه و روح خودش را در اختیار پزشک قرار بده یه قسمت مهم از درمان محسوب میشه.
من برای شکستن این تابو و نشون دادن این که اصلاً و به هیچ وجه چیز بدی نیست که آدم بیمار روانی باشه و این که بیماری روانی هم درست مثل بیماری جسمی یه مشکلیه که ناخواسته سراغ آدم میاد و احتیاج به درمان داره، همینجا اعتراف میکنم که من هم از مدتها پیش با نوعی از افسردگی درگیر بوده ام و هستم. گرچه نمیخوام وارد همه جزئیات بیماریم بشم، اما همینقدر بگم که در این نوع خاص بیمار دوره های افسردگی حاد و نشاط حاد را به تناوب تجربه میکنه. تجربه های روابط جنسی من که اینجا راجع بهشون نوشتم اکثراً توی دوره های نشاط حاد اتفاق افتادن و معمولاً من یه دوره های افسردگی را بین هر کدوم تجربه کردم. من با این که میدونستم که بیمار هستم، اما به خاطر همین دوره های نشاط که یکی از ویژگیهاش انرژی بالای جنسی هست دوست نداشتم درمانش کنم و سعی میکردم خودم کنترلش کنم. و تا یه خد زیادی هم موفق شده بودم که تعادل لازم را حفظ کنم و بیماریم را تحت کنترل داشته باشم. اما اتفاق بد مرگ همسایه خوبم که من ناخواسته خیلی بهش عادت کرده بودم و یه جورایی مثل مادر یا مادربزرگم بهش نگاه میکردم فشار سنگینی روم آورد که باعث شد نتونم دیگه کنترل بیماریم را نگه دارم. بعد از اون اتفاق دچار شوک شدید افسردگی شدم، تا جایی که چند روز حتی از خونه بیرون نرفتم و سیگار را جایگزین شام و ناهارم کرده بودم. خوشبختانه دوست خوبی که توی این مدت بهم سر میزد کمک کرد و منو برد پیش دکترم و ایشون هم نامردی نکرد و بستریم کرد. تا مدتی حتی اجازه استفاده از لپتاپ و موبایل را بهم نمیداد و من باید توی این مدت سعی میکردم ارتباط برقرار کردن را توی دوره های درمانی فشرده دوباره تجربه کنم.
بعد از تموم شدن دوره بستری، بهم اجازه برگشتن به آپارتمانم را ندادن، چون هم زنده کننده خاطرات بدم بود، هم از بودن توی اون آپارتمان به شدت وحشت داشتم و از تنهایی میترسیدم و هم این که فارغ از احساس خود من، دکترم نمیخواست من دیگه تنها زندگی کنم. به خاطر همین یه مدت باید دنبال خونه جدی میگشتم. جایی که هم خاطره همسایه خوبم را برام زنده نکنه و هم با آدمهای دیگه همخونه باشم که تنها نمونم. این روزها توی یه آپارتمان تو مرکز شهر با یه زن و شوهر زندگی میکنم. هنوز سر کار نمیرم، چون اولاً هنوز دوره نقاهتم را میگذرونم و هم این که به خاطر بیماری لاغر شدم و بدنم برای کار آماده نیست. فعلا از اینترنت خونه جدید به صورت مشترک استفاده میکنم تا ببینم بعداً برای خودم اینترنت میگیرم یا نه.
خلاصه دیگه این وضعیت امروز سحر اگه دلتون خواست بدونین. خیلی خیلی هم از همه دوستانی که ایمیل زده بودن یا توی فیسبوک مسیج داده بودن ممنون. اگه همه ایمیل ها را نتونستم تک تک جواب بدم دیگه ببخشید.
راستی توی Yahoo Messenger خیلی پیغام داشتم، اما راستش خیلی اونجا را چک نمیکنم و بلد هم نیستم. همین دیشب هم که میخواستم چک کنم کلی از پیغام ها را گم کردم :(   لطفاً به جاش برام ایمیل بزنین اگه خواستین.