آخرین پست

سلام به همه کسایی که اینجا را میخونین. این آخرین پستیه که اینجا نوشته میشه. چون متاسفانه سحر دیگه پیش ما نیست. با کمال تاسف باید به اطلاعتون برسونم که سحر برادران، دوست عزیز من توی آپریل همین امسال توی آپارتمانش دست به خودکشی زد و متاسفانه وقتی هم خونه ای هاش به خونه برگشته بودن و به آمبولانس زنگ زده بودند کار از کار گذشته بود. من شاید اولین دوست سحر توی کانادا بودم و بدبختانه آخرین دوستش. تنها چیزی که سحر برای من باقی گذاشت یه نامه مختصر بود که کنار تختش پیدا شده بود. به علت تحقیقات پلیس و دادگاه، من تا همین دو هفته پیش اجازه انتشار چیزی یا امکان دسترسی به اکانت های سحر را نداشتم. خوشبختایه فیسبوک همکاری کرد و اجازه دسترسی من را به اکانتش داد.  وبلاگش را هم بعد از این که پلیس موبایل و سیم کارت سحر را بهمون برگردوند تونستم دسترسی پیدا کنم. من آخرین نامه ای را که سحر نوشته بود تایپ کردم و اینجا میذارم. فقط اسمم را به دلایل شخصی عوض کردم.
با عرض معذرت از این پست بسیار بسیار غمگین. یاد و خاطره سحر همیشه با دوستدارانش خواهد ماند.

=================================================================================
نرگس عزیزم سلام. قبل از هر چیز از این که بار بسیار بسیار سنگینی را میخوام رو دوشت بذارم ازت معذرت میخوام. میدونم که باداشتن شوهر و بچه های مدرسه ای و کار، بعداً من را سرزنش میکنی که چرا تو را تو این موقعیت قرار دادم. اما باور کن دیگه مغزم کار نمیکنه. از وقتی اومدم تورنتو تو بهترین دوستم بودی و الان هم غیر از تو کسی را ندارم که این زحمت را بهش بدم. از بس که خوبی.
نرگسکم، من حالم خوب نیست. من مدت هاست که حالم خوب نیست. شاید از همون وقتی که از انگلیس اومدم بیرون. نمیدونم شاید حتی قبلش. اما این سحر، اون سحری نیست که ده سال پیش بود. نرگس من دارم آب میشم و دیگه کنترلش از دستم در رفته. یه زمانی فکر میکردم نیازی به درمان ندارم چون خودم از پسش برمیام. اما دیگه خسته شدم. دیگه هیچی نمیخوام. دیگه حتی درمان هم نمیخوام. نرگس من مدتهاست از هیچی خوشحال نشدم. مدتهاست از ته دل نخندیدم. مدتهاست سرمو رو سینه یه نفر نذاشتم که دوستم داشته باشه. حتی دیگه گریه هم نمیتونم بکنم. چشمهام خشک شده.دیگه حتی دردی هم حس نمیکنم.
نرگس من خراب شدم و درست بشو هم نیستم. خسته شدم از بس قرص خوردم. خسته شدم از بس سردرد کشیدم. خسته شدم اینقدر موهامو رنگ کردم که کسی نبینه من همه موهام سفید شده. من همش سردمه. همش میترسم. همش نگرانم. حتی نمیدونم نگران چیم. مدتهاست که فکر میکنم من برای چی زنده ام. وقتی بابا نیست. وقتی مامان نیست. من میدونم الان بابا و مامان یه جایی منتظر منن. میدونم الان بابا داره به مامان غر میزنه که این چه دختری بود تو بزرگ کردی. نرگس من دلم میخواد باز برم تو بغلشون. دلم میخواد بابا باز بلندم کنه و تو هوا بچرخونه. دلم میخواد مامان باز موهامو شونه کنه و گل سر بزنه. من میدونم که منتظرمن. میخوام برم پیششون. میخوام همین امشب برم. دیگه اینجا هیچ کسیو نمیخوام. همه کسایی که دوسشون دارم اونورن. میدونم که دلشون برا دخترشون تنگ شده.
نرگس جانم، من امشب مسافرم. میخوام ته مونده همه قرصها و مشروبهام را یه جا بخورم و برم. میدونم که وقتی بخورمشون خوابم میگیره. بعد من میرم زیر پتوم دراز میکشم و سیگارم را روشن میکنم و منتظر میمونم. میدونم که زود خوابم میبره. و وقتی بیدار میشم دوباره بوی نون سنگک میاد با چایی. بوی عطر بابا که همیشه قبل از اداره رفتن به خودش میزد. میدونم که میاد بالا سرم و پیشونیمو بوس میکنه. میدونم که دیگه بوی سیگار نمیدم. وقتی بیدار میشم هوا باز آفتابه. عروسکهام را روی فرشهای قرمز خونه پهن میکنم و شروع میکنم به بازی. و این بار دیگه این بازی هیچوقت تموم نمیشه. و بعد که بابا میاد خونه بهش میگم که چه خوابهای بدی دیدم. میدونم که باز منو میذاره رو پاهاش و با دستهاش موهامو مرتب میکنه. میدونم که بهم میگه خیلی زیاد خوابیده بودم و دلش برام تنگ شده بوده.
نرگسم، حلالم کن. وقتی این نامه را میخونی من دیگه رفتم. برام گریه نکن چون خوشحالم که میرم یه جایی که دوست دارم. منم دلم برات تنگ میشه. من چیز زیادی ندارم که بخوام تکلیفش را روشن کنم. فقط به خواهرم خبر بده. اگه تونستی هم توی فیسبوکم یه خبر به همه بده. دوستت دارم. مواظب خودت و بچه ها باش.
سحر
================================================================================== 

وقتی مست میشم

مدتهاست که دست و دلم به نوشتن نمیره. افسردگی لعنتی باز پاش را گذاشته رو گلوی من و داره خفه ام میکنه. این چند روز هربار که فیسبوک یا تلگرامم را باز کردم همه در حال نوشتن راجع به مادر بودن. و این اولین روز مادریه که که مامان دیگه نیست. زنگ زدم اصفهان. کلی با آبجی بزرگه با هم گریه کردیم. عصرش پا شدم رفتم بار. میدونستم که باز دارم پناه میبرم به الکل. دکترم دفعه پیش دعوام کرد. میگه دارم معتاد میشم. راست هم میگه. ولی بعضی وقتها این تنها چیزیه که یه کم آرومم میکنه. 
بار خیلی شلوغ نبود. آخه روز دوشنبه اول هفته کی میره بار؟ توی این سرمای لعنتی هم همه چیز از شکل آدمیزادی خودش در میاد. من همیشه برنامه بار رفتنم این شکلی بوده که یه کم مشروب میخورم، بعد پامیشم میرم بیرون یه سیگار میکشم، باز برمیگردم یه کم مشروب و همینطور انگار کم کم این دوتا مثل دارو آرومم میکنن. ولی تو این سرما اینقدر مجبورم لباس بپوشم که قید سیگار کشیدن را یا میزنم یا کلاً یکی دو بار بیشتر نمیرم. 
یکی از دفعه هایی که رفته بودم برای سیگار یه پسره سیاه پوست هم وایساده بود داشت سیگار میکشید. البته از بوش معلوم بود که که سیگار نبود و داشت پات دود میکرد. یه کم حرفهای معمولی با هم زدیم. پرسید که میخوام باهاش پات بکشم یا نه. بدم نمیومد. یه دونه بهم داد و کشیدم. از وقتی از منچستر اومدم این اولین باری بود که پات میکشیدم. با این که اینجا مدتیه که آزاد شده، اما اصلاً بهش فکر نکرده بودم. خیلی بهم چسبید. رفتیم تو که چندتا مشروب دیگه بزنیم. یه دوست دیگه اش هم اون تو نشسته بود. اونم سیاه بود. دعوتم کردن که پیششون بشینم و برام مشروب سفارش دادن. انگار معجون پات و ویسکی تاثیر خودش را گذاشته بود. از ویسکی خوردن من تعجب کرده بودن. معمولاً خیلی نوشیدنی دخترونه ای محسوب نمیشه توی بار. یه کم با هم گپ زدیم و یه دود دیگه هم بیرون گرفتیم. حس میکردم حالم خیلی بهتره. سرم حسابی سبک شده بود. آخرهای شب که شد بهم پیشنهاد دادن برم خونشون و با هم فان داشته باشیم. راستش با این که حسابی مست شده بودم ترسیدم این کار را بکنم. ولی دلم هم نمیومد از خیرشون بگذرم. از طرفی خونه خودم هم نمیخواستم ببرمشون چون هم هم خونه ای هام خونه بودن و هم این که هنوز بهشون اعتماد نداشتم. یه دفعه یادم افتاد که یکی از دوستام که توی آپارتمان زندگی میکنه داره خونه اش را همین روزا عوض میکنه. بهش زنگ زدم. دختر خوبیه و با این که روزها سر کار میره شبها زود نمیخوابه. اما دیگه ساعت حدودای نصفه شب بود که من بهش زنگ زدم و یه کم نگرانم شد. بهش گفتم که چیزی نیست و ماجرا را براش گفتم. گفتم اگه میشه من اینا را بیارم خونه اون. گفت که اشکالی نداره، اما خودش چون پریوده نمیتونه کاری بکنه. در ضمن کاندوم هم خونه نداره. 
سه تایی یه تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه دوستم. سر راه هم یه بسته کاندوم خریدیم. وقتی رسیدیم من دیگه داشتم بیهوش میشدم، ولی از هیجان این که دوتا پسر جامائیکایی باهام هستن خودم را سرپا نگه داشته بودم. رفتیم تو. دوستم یه آپارتمان یه خوابه داره و یه تخت بیشتر نداشت، اما بیچاره همون را داد به ما سه تا. 
دوتایی شروع کردن لباسهام را در آوردن. از این که دوستهای سیاهشون را روی سینه های سفید خودم میدیدم به شدت حال میکردم. وقتی لباسهاشون را درآوردن از دیدن کیرهای بزرگشون واقعاً حالی به حالی شدم. فقط امیدوار بودم که بلد باشن چطوری ازشون استفاده درست کنن. خودم برای جفتشون کاندوم گذاشتم و شروع کردیم. راستش را بگم خیلی چیز زیادی ازش یادم نمیاد. 
امروز صبح که بیدار شدم ساعت حدود ده و نیم صبح بود. یادم نبود که کجام و اینجا خونه کیه. هیچی تنم نبود و روی سینه هام و شونه هام جای کبودی و گاز بود. گردنم هم درد میکرد و مطمئن بودم که گردنم هم دست کمی از پستانهام نداره. تنم بوی عطر مردونه میداد که خوب با اون وضعیت طبیعی به نظر میرسید. از جام بلند شدم. غیر از شورت و سوتین، لیاسی که تو خونه بتونم بپوشم نداشتم. داشتم دنبال لباسهام میگشتم که دوستم درزد و اومد تو. با دیدنش تازه یادم افتاد که دیشب چه خبر بوده. بهش گفتم اون دوتا پسرها کجان که گفت اونها همون نصف شب رفتن. رفت از توی کمد خودش یه حوله و بلوز و شلوار بهم داد که بپوشم. بهش گفتم نمیخواد میرم خونه دیگه. یه لبخند بدجنسی زد و گفت بهتره یه دوش بگیرم. تازه متوجه شدم که پسرها خودشون را رو شکمم خالی کرده بودند و من هم همونطور خوابم برده بود. 
رفتم دوش گرفتم. همه گردنم جای بوس و گازشون کبود شده بود. وقتی اومدم بیرون دوستم یه ناهار خوب رو میز چیده بود. ساعت حدود یازده و نیم بود دیگه و کار از صبحونه گذشته بود. نشستیم با هم صبحونه خوردن. بهش گفتم چرا نرفتی سر کار. گفت که دلش نمیومده منو تو خونه ول کنه بره. و تازه کلی هم داره برف میاد. تازه از پنجره بیرون را نگاه کردم. برف شدیدی امروز داره میاد اینجا. ازش معذرت خواهی کردم که دیشب اذیتش کردم. یه کم صورتش قرمز شد و گفت نه خیلی هم بهش خوش گذشته. پرسیدم مگه تو هم کاری کردی دیشب. گفت نه، ولی ما در را نبسته بودیم و اون همه ماجرا را دیده. خیلیش را هم با موبایلش فیلم گرفته بود که داد بهم و گفت هرکدوم را میخوام پاک کنم. برام دیدن فیلم سکسی خودم جالب بود. خندید و بهم گفت سحر تو برای خودت یه پا پورن استار هستی ها. گوشی را گذاشتم کنار و با حالت اعتماد به نفس گفتم حالا کجاش را دیدی. خیلی گرسنه ام بود. ناهارم را تموم کردم. ازش خواستم که اگه ممکنه از لپتاپش استفاده کنم. تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که ماجرای امروزم را اینجا بنویسم. میدونم که وقتی شروع به لذت بردن میکنم یعنی دارم بر افسردگیم غلبه میکنم. هنوز تنم یه کم درد میکنه. میخوام برم باز هم فیلمهای دیشبم را ببینم و بفهمم هر کجای تنم برای چی درد میکنه.  

از خودم خسته ام

از دست خودم خسته شدم. دیگه بعد از رفتن مامان اون آدم قبل نشدم. خیلی خواستم بیام اینجا مطلب بنویسم، اما حس کردم همه حرفهام رنگ چس ناله شده :( ببخشید. تازه داشتم به نبودنش عادت میکردم که علیرضای عزیز هم رفت. برام قابل باور نبود رفتنش. یاد اولین ایمیل هایی که باهاش رد و بدل کردم افتادم. من همیشه طنزهاش را دنبال میکردم و یه روزی توی 2013 تصمیم گرفتم براش بنویسم. براش نوشتم و اینطوری که این پایین میبینید استقبال کرد. بعدش خیلی با هم حرف زدیم. البته حرف که نه. من هیچوقت صداش را نشنیدم. همیشه با ایمیل و تلگرام. و بعد یه دفعه همه دنیا رو سرم خراب شد. علیرضا هم رفت. نمیدونم دیگه بتونم اینچا چیزی بنویسم یا نه. ولی امیدوارم خوب بشم و بتونم. 




بازم دلتنگی

این آخر هفته اصلاً برام خوب نبود. من از وقتی که اومدم تورنتو تماسم با ایران شده صبح جمعه به صبح جمعه که میشه عصرهای جمعه ایران. برای همین هم مامان همیشه وقتی من بهش زنگ میزنم خیلی خوشحال میشه چون تو اوج دلگیری عصر جمعه است. اما این هفته هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. تا ظهر چند باری بهش زنگ زدم و باز هیچ جوابی نبود. نگران شدم. به خواهرم زنگ زدم. فهمیدم مامان مریض شده و بردنش بیمارستان. باهاش صحبت کردم. خیلی حالش خوب نبود. بی حال بود. از بچگی مریضی مامان برای من یکی از بدترین موقعیت های دنیا بوده و هست. از وقتی بابا رفت جنگ و دیگه نیومد انگار یه چیزی تو وجودم روشن شده بود که میگفت ممکنه یه روز مامان هم به همین راحتی بره یه جا و دیگه نیاد. هر بار که مامان مریض میشد انگار من تا دم سکته میرفتم. از وقتی هم که از ایران اومدم بیرون این قضیه صد برابر پررنگ تر شد. انگار این دور بودنه خودش مزید بر علت بود. و بعد از این که نامه های تهدید آمیز از ایران گرفتم و توی اصفهان با مامانم تماس گرفته بودن که دخترتون باید خودش را معرفی کنه و من دیگه ترسیدم برم ایران باز انگار این غول بی شاخ و دم بزرگتر و بزرگتر شد.
هربار که با اصفهان تماس تصویری میگیرم انگار یه گرد پیری رو سر و صورت مامان و حتی خواهرم پاشیدن. نمیدونم منم دارم با همین سرعت پیر میشم یا وفقط تو ایران این شکلیه. این آخر هفته هیچ کار مفیدی نتونستم بکنم. با این که خیلی کار داشتم حتی لای مکبوکم را هم باز نکردم. به جاش کارتن خرت و پرت هام را ریختم بیرون. آلبوم های ایرانم را در آوردم و شروع کردم به ورق زدن و گریه کردن. دختر هم خونه ایم اومد و کنارم نشست و یه کم بغلم کرد. میدونستم که احتیاج دارم یه نفر پیشم باشه. بهش گفتم بیاد بشینه آلبومهام را با هم نگاه کنیم. اونم با ذوق و شوق قبول کرد.
دیدن عکسهای بچگی من براش خیلی خیلی جالب بود. تا حالا دقت نکرده بودم که من هیچوقت راجع به ایران باهاش حرف نزده بودم. اینها من را به عنوان یه مهاجر انگلیسی میشناسن. اما وقتی بهش گفتم که من تا تقریباً 20 سالگی ایران بودم براش جالبتر هم شد. روپوش و مقنعه مدرسه ام براش از همه چیز جالب تر بود. همش میپرسید یعنی شما هر روز باید با همینا مرفتین مدرسه؟ بهش گفتم حالا بذار جاهای خوبش مونده. عکسهای دبیرستانم که رسید همش با چادر مشکی بودیم. از تعجب خشکش زده بود. بهش میگفتم اگه تونستی منو وسط این همه شاگرد پیدا کنی. نتونست. بعد تازه براش یه سؤال دیگه پیش اومد که چرا من تو بعضی عکسهام با مقنعه و چادرم و تو بعضی ها معمولی. بعد باید توضیح میدادم که خوب ما به حجاب اعتقادی نداریم و فقط مجبوریم بپوشیمش. این چیزا برای این آدمها جا نمیفته واقعاً. بدون اغراق میگم جا نمیفته. مثل این که کسی به ما بگه ما توی کشورمون روزی نیم ساعت از موی سر آویزونمون میکنن. واقعاً برای ما در حد شوخیه. این قضیه حجاب آجباری هم برای اینها همینطوره.
خلاصه از اون حال و هوای بد در اومدم. اما هنوز هم یه لحظه از فکر مامان بیرون نمیام. از اون روزی که من پام را از ایران گذاشتم بیرون یکی از وحشتهایی که داشتم این بوده که وقتی یه روز میرسه که یه نفر به من تلفن میکنه و میگه مامانم دیگه نیست من اون روز کجام؟ چطوریم؟ چیکار کنم؟ چی میشه. اگه همینها را یکی از بیمارانم برام میگفت براش هزارجور راه حل دارویی و مشاوره ای پیشنهاد میکردم. اما نوبت خودم که میرسه نه قدرت تعقل دارم و نه زورم به خودم میرسه.
توی این دو روز دو تا پاکت سیگار را تموم کردم. میدونستم که اگه ویسکی را شروع کنم حالم خوب میشه. اما همش میترسیدم اینقدر بخورم که حالم بد بشه. بعدش هم نمیخواستم توی این موقعیت حتی یه ذره هم تمرکز خودم را از دست بدم.
امروز هم سر کار از صبح اصلاً تمرکز نداشتم. بعد از مدتها یه سر به فیسبوک زدم. پیغامهای محبت آمیز زیادی را خوندم. کلی هم فحش و بد و بیراه بود البته. بیشترش هم از اونهایی که شاکین که من چرا دیر به دیر پیغامها را میخونم یا چرا اصلاً جواب نمیدم.
خلاصه که سحر حالش زیاد خوش نیست...

عصر دلگیر روز تعطیل

بعضی از حس ها انگار بعد از گذشت صدها سال هم از دل آدم پاک نمیشن. یکیش همین حس مبهم عصرهای جمعه است. حالا ما اینجا جمعه هامون یکشنبه شده، ولی حس بد عصر روز تعطیل هنوز همونه. قدیمها جمعه عصر انگار قانون بود بریم خونه مامان بزرگ. خدا رحمتش کنه. فکر کنم اون خونه دیگه وجود نداره. اما همه خاطرات بچگی من تو اون خونه قدیمی خلاصه میشه. ظهرهای جمعه من همیشه یه کتک یا یه دعوا از دایی بزرگم طلب داشتم. انگار چون بابا نداشتم مسئولیت کتک زدنم با دایی بود. اما با همه اینها عصرهای جمعه تنها روزهایی بودن که نم توشون واقعاً زندگی میکردم. جلوی خونه مامان بزرگ یه مادی بزرگ بود که برخلاف بعدها که بزرگ شدیم ازش بوی گند نمیومد. همیشه بزرگترها ما را از نزدیک شدن به اون مادی میترسوندن. اما من با این که دختر بودم از همه پسرهای فامیل پر دل و جرآت تر بودم و حتی توی مادی هم میرفتم. البته خوب کتکش را هم میخوردم. سر کوچه مامان بزرگ اینها یه بقالی بود که انگار همه چیزهای خوب دنیا را توش میفروختن. از کلوچه های ده روز مونده تا شیرینی کام و نمیدونم همه چیزهای دیگه. وقتی توی خونه دیگه خیلی شیطونی میکردیم مامان بزرگ میومد به هر کدوممون یه پول میداد و میگفت "برین از مش مم باقر هرچی میخواین بسونین". و ما انگار که همه دنیا را بهمون داده باشن میرفتیم و پیرمرد بیچاره را حسابی گیج و گم میکردیم که بتونیم از پولمون حداکثر استفاده را بکنیم.
ولی وای از اون لحظه ای که مامان صدا میکرد "سحر، دخترم بیا میخوایم بریم خونه". انگار همه غم دنیا سرم خراب میشد. انگار جمعه از همون موقع تاریک میشد. ما اون موقع ماشین نداشتیم و معمولاً یکی از بقیه فامیل ما را میرسوند. هیچوقت بوی تن عرق کرده خودم را توی اون ماشین ها فراموش نمیکنم. چون یادم مینداخت که الان که برسیم خونه مامان میخواد ببرتم حموم. و من از این کار متنفر بودم. و این حس بد تا وقتی که اذون مغرب را میگفتن و هوا کاملاً تاریک میشد ادامه داشت.
حالا سالها از اون موقعها میگذره. اینجا از جایی که پنجره اتاق من هست همیشه شلوغی خیابونها را میشه دید. حتی توی بعد از ظهر دلگیر یکشنبه. اما اون حس لعنتی و در عین حال خوب همیشه هست. امروز خونه تنها بودم. هر کار کردم خودم را سرگرم کنم نتونستم. نشستم بلکه چند صفحه از کتاب جدیدی که یه دوست خوب که خودش کتاب را نوشته بهم هدیه داده بخونم. اما اینقدر تمرکز نداشتم که همون صفحه اول را بیشتر از ده بار خوندم. اومدم باز توی بالکن. با بسته سیگارم و شیشه ویسکی. فکر میکنم به این دوتا معتاد شدم. اینقدر نشستم تا هوا همین الان تاریک شد. اومدم تو و همین چند خط دلتنگی را نوشتم. ببخشید اگه حالم خوب نبوده و چرت و پرت نوشتم.

دلتنگی، دوری، تفاوت فرهنگی

امروز سالروز کشته شدن بابا توی جنگ ایران و عراقه. وقتی بابا کشته شد من هنوز خیلی کوچیک بودم. چیز زیادی ازش یادم نمیاد به جز خاطرات محو و پراکنده ای که گاهی تو ذهنم خودشون را نشون میدن. یادمه هربار که میخواست بره قبلش کلی من و خواهر بزرگترم را میبوسید و بغل میکرد. خواهرم و مامانم گریه میکردن. من هم از گریه اونها گریه ام میگرفت. اما واقعیتش نمیدونستم چرا گریه میکنم. یادمه بابا همیشه بوی عطر خوبی میداد. بعد از کشته شدن بابا مامان دیگه هیچوقت ازدواج نکرد و فقط من و آبجی بزرگه را به سر و سامون رسوند. 
امروز با ایمو بهشون زنگ زدم. از سر خاک بابا اومده بودن. هنوز هم بعد از گذشت بیشتر از سی سال از کشته شدن بابا، مامان هر سال میره سر خاکش و از صبح تا عصر اونجا میمونه. واقعاً هیچوقت نتونستم این همه عشق یه زن به مردش را درک کنم. برخلاف خیلی ها، مامان وقتی میره سر خاک بابا بهترین لباسش را میپوشه و آرایش میکنه. همیشه میگه بابات دوست داشت ماها همیشه آراسته و خوشکل باشیم. با این که مامانم خوشکلترین مامان دنیاست، اما میتونستم توی چهره اش پیری را ببینم. چروکهای صورتش، پوستش که دیگه شادابی قدیم را نداره، چشمهاش که دیگه مثل قدیم برق نمیزنن. مدتهاست نتونستم برم ببینمش. راستش میترسم. ولی از این که میبینم این همه ازش فاصله دارم و دارم پیر شدنش را میبینم خیلی غصه ام میشه. 
ناخودآگاه یه دونه سیگار برداشتم و روشن کردم. مامانم میدونه که من سیگار میکشم، اما هنوز هم دوست نداره وقتی میبینه. یه کم بهم غر زد. بهش گفتم آخه قربونت بشم تو که میدونی من میکشم، دیگه حالا با ندیدنش که فرقی نمیکنه. اما هنوز هم راضی نمیشه. مامانه دیگه. بهم گفت سحر دخترم الان هنوز هوا خوب نیست با این یه دونه تاپ نشستی میچای ها. بهش گفتم تاپ نیست که، سوتینه. رفتم عقب تر که ببینه. صورتش را نیشگون گرفت و گفت وای خدا مرگم بده زشته دختر، مگه نمیگی همخونه داری؟ بلند بلند خندیدم. باورش نمیشه که من به قول خودش اینقدر دریده شده باشم. 
ازش خدافظی که کردم تازه بغضم ترکید. کسی خونه نبود. با خیال راحت حسابی گریه کردم. بعد که حالم یه کم بهتر شد رفتم یه لیوان پر ویسکی برای خودم ریختم و رفتم توی بالکن روی صندلی نشستم. امروز تورنتو آفتاب خوبی بود. با این که هنوز هوا یه نمه سرده، ولی آفتابش عالی بود. دلمو زدم به دریا. همه لباسهام را درآوردم، پاهام را گذاشتم روی میز، یه سیگار آتیش کردم و با ویسکی تموش کردم. تازه فهمیدم ویسکی و سیگار و آفتاب خواب آورهای خوبی هستن. نمیدونم کی خوابم برده بود. نیم ساعت پیش بود که دیدم همخونه ایم صدام میکنه. بیدار شدم. یه کم سرم درد میکرد. تنم که زیر آفتاب مونده بود میسوخت. اشتباه کردم بدون ضد آفتاب توی این آفتاب خوابیده بودم. ظاهراً یکی دو ساعت همینطور خوابیده بودم. بیشتر از همه پستانهام میسوزه. اومدم تو. یه کم کرم به همه تنم زدم. به نظرم اومد جلوی تنم تیره تر از پشتم شده. تصمیم گرفتم برم باز تو آفتاب بخوابم که پشتم هم برنزه بشه. به همخونه ایم گفتم برام یه کم ضد آفتاب بزنه پشتم. حوصله نداشتم لباس بپوشم. وقتی داشت برام کرم میزد گفت میدونی سحر من به هرکس بگم که من یه همخونه دختر دارم که خیلی هم خوشکل و سکسیه و توی خونه لخت راه میره و به من میگه براش کرم بزنم هیچکس باورش نمیشه. بهش گفتم مگه به کسی این چیزا را میگی. خندید گفت آره به مامانم گفتم. گفتم خوب مامانت چی گفت. گفت مامانم میگه خوب ازش بخواه که دوست دخترت بشه با هم حال کنین. پیش خودم با مامان خودم مقایسه اش کردم. مامان من حتی همون سیگار را هم نمیتونه ببینه من میکشم چون جامعه اش دختر سیگاری را نمیپسنده، اما مامان اون دوست داره پسرش از هرچیزی که تو زندگیش دوست داره لذت ببره. بهش گفتم خوب بیا یه سلفی همینطوری با من بگیر برا مامانت بفرست. با اشتیاق یه سلفی گرفت. 
منم مکبوکم را برداشتم آوردم تو بالکن و رویه تیکه پتو دراز کشیدم که پشتم هم برنزه بشه. و دارم این پست را هم مینویسم. حیف که من هیچوقت بچه ای نخواهم داشت، وگرنه طوری بزرگش میکردم که یاد بگیره اصل اول زندگیش اینه که با زندگیش حال کنه و اصل دومش اینه که با چیزایی یا کسایی که حال میکنه زندگیش را بسازه. 

من دیگه برم. تایپ کردن تو آفتاب چشمهام را داره کور میکنه.  

خستگی ها و دوستی ها

این روزها مشغول تکمیل مراحل نهایی پروژه تحقیقاتی جدیدمون هستیم. بالاخره بعد از مدتها بالاخره میشه یه نفس کشید. امیدوارم البته. امسال زمستون اینجا خیلی طولانی شد و اون هم همه را کلافه کرده. ماه ها هوای سرد و یخ و برف و ابر واقعاً آدم را افسرده میکنه. این هفته پریود هم بودم و این خودش دلیل مضاعفی برای بی حوصلگی و کلافگی میشه. 
چند شب پیش کارم خیلی طول کشید. خسته و کوفته اومدم خونه. حوصله غذا درست کردن نداشتم. هم خونه هام هم خونه نبودن. یه ساندویچ سر هم کردم که اونم آخر شب فهمیدم یادم رفته بخورم :)) نشستم روی مبل و مکبوکم را روشن کردم و بعد از مدتها رفتم توی فیسبوک. نمیدونم چندصدتا پیغام نخونده و درخواست دوستی و نوتیفیکیشن و اینا داشتم. توی کسایی که  درخواست داده بودن یه دختر خوشکل ایرانی بود از اون سر دنیا. حالا نمیگم از کدوم کشور چون شاید دوست نداشته باشه و اسم واقعیش را هم نمینویسم. من اینجا بهش میگم دلبر. برام جالب بود که وبلاگم را نمیشناخت. ازش پرسیدم چرا من. اد کرده. گفت از عکس بالای فیسبوکم خوشش اومده. عکس فیسبوک من پرچم رنگارنگ سمبل همجنس بازی هست. بهم گفت که به تازگی مهاجرت کرده و ازدواج نکرده و این که به دخترها بیشتر از پسرها علاقه داره. کلی راجع بهش با هم حرف زدیم و من از تجربه هام براش گفتم. کم کم هم صحبت به سکس و سکس چت رسید. هردومون واقعاً خیس شده بودیم. اون برای من عکسهای تن و بدن خوشکلش را فرستاد. اما من نتونستم بفرستم چون دوست نداشتم وقتی پریودم از خودم عکس بگیرم. کلی با هم از راه دور حال کردیم و خدافظی کردیم چون من میخواستم برم بخوابم. 
بعد از خدافظی رفتم مسواک زدم و رفتم که بخوابم. اما هرکار میکردم خوابم نمیبرد. عجیب دلم هوس سکس کرده بود. به خودم لعنت کردم که نمیتونستم سکس درست و حسابی داشته باشم. آخر خودم زورم به خودم نرسید. بلند شدم و به یکی از دوستهام زنگ زدم. یه پسر مجرد بیست و چند ساله که حدوداً 10 سالی از من جوون تره و آپارتمانش نزدیک آپارتمان من توی مرکز شهره. ساعت حدود 12 شب بود حالا. بهش گفتم میخوام شب پیشش باشم و گفتم یا تو پاشو بیا اینجا یا من میام. من همیشه از دوستایی که همیشه پایه همه چیز هستن خیلی خوشم میاد. همون موقع پاشد اومد و 10 دقیقه بعدش تو آپارتمان من بود. اینقدر براش عادی بود که من ازش سکس بخوام که حتی ازم هیچ سؤالی نکرد. وقتی اومد تو بغلش کردم و قبل از هر چیز حسابی لب همدیگه را بوسیدیم. بعدش همینطور که داشت لبمو میخورد دستش را روی تنم میکشید. اول از زیر پیرهنم سینه هام را گرفت و حسابی بازی کرد. من خیس خیس بودم. بعد دستش را برد پایین و خواست بکنه توی شورتم.  سریع دستش را گرفتم و گداشتم روی شورتم. همین کافی بود که بفهمه من پریودم. لبهام را ول کرد و با تعجب نگام کرد. دستش را گرفتم و بردمش تو و یه سر بردمش تو رختخوابم. ماجرای خودم را براش تعریف کردم. پرسید خوب الان چیکار میتونه بکنه. بهش گفتم فقط بخوابه و تا میتونه کیف کنه. کمربندش را باز کردم و شلوار و شورتش را با هم درآوردم. وقتی شروع به خوردنش کردم از اون آه ها کشید که من خیلی خیلی دوست دارم. خودش میدونست که وقتی من شروع به خوردنش میکنم بهترین کاری که میتونه بکنه اینه که فکر اضافی نکنه و به جای من هیچ تصمیمی نگیره. قبلاً بهش گفته بودم که تنها چیزی که موقع خوردنش ازش انتظار دارم که وقتی آبش میاد بهم بگه. من خودم تصمیم میگیرم که چیکار کنم. وقتی فهمیدم داره میرسه توی دستم نگهش داشتم و براش بوسیدمش تا همه آبش خالی شد. بعدش کنار هم دراز کشیدیم و من سرم را گذاشتم رو سینه اش و با دستم با کیرش بازی میکردم و اون با موهام بازی میکرد. انگار دلش برام سوخته باشه پرسید چیکار کنه منم ارگاسم بشم. بهش گفتم لازم نیست. بهش توضیح دادم که برای دخترها همیشه ارگاسم وسط پا مهم نیست. گاهی هم لازمه که ارگاسم احساسی بشیم. این که من بدونم میتونم تو را از خونه ات بیارم اینجا، اینقدر تحریکت کنم که دیوونه بشی، برسونمت و آبت را خالی کنم و بعدش با خیال راحت کنارم بخوابی و من دستم وسط پات باشه بدون این که نگران چیزی باشی یا منتظر اتفاقی باشی، همین به من آرامش میده. همین یعنی من هنوز سکشوالی دختر دوست داشتنی ای هستم. همین یعنی من میتونم هرکدوم از مردهای زندگیم را هر موقع بخوام داشته باشم. این که من تونستم یه پسر بیست و چند ساله را طوری آموزش بدم که مثل یه مرد چهل ساله از سکس لذت ببره یعنی کارم را خیلی خوب بلدم. 
همینطور که داشتم اینها را براش توضیح میدادم صدای نفسش سنگین شد. نگاهش کردم. خواب بود. یواش تو ادامه حرفهام گفتم و همین که میتونم اینجوری خوابت کنم وقتی کیرت تو دستمه یعنی همه جوره مال منی. میخواستم برم دستم را بشورم اما ترسیدم بیدارش کنم. یه پتو کشیدم روی جفتمون و همونطور با چراغ روشن خوابمون برد. 
صبح که بیدار شدم از این که مردهایی دارم که میتونم حتی وقتی پریودم لخت پیش هم بخوابیم و صبح با هم بیدار شیم از خودم خوشم اومد. بیدارش کردم. پاشد و پیشنهاد کرد با هم بریم حموم. پتو را از رو خودم زدم کنار و با دست به شورتم اشاره کردم. یه لعنت به خودش فرستاد و رفت دوش گرفت و خدافظی کرد و رفت. و من حتی از زیر پتو بیرون نیومدم. از همونجا با مدیر تیممون مسیج دادم که حالم خوب نیست و زودتر از ظهر نمیتونم بیام. بعد شروع کردم با خودم ور رفتن و وقتی ارگاسم شدم دوباره گرفتم خوابیدم. وای که چقدر این خواب چسبید. انگار خستگی مدتها سکس نداشتن را از تنم درآورده بود.    

تکنولوژی و سکس

من خیلی کلاً اهل تکنولوژی و این چیزها نیستم. از همه دار دنبا یه مکبوک دارم و یه آیفون که همینها را هم مدتهاست به تنظیماتشون دست نزدم چون میدونم به محض این که یه چیزی را عوض کنم هزار درد و مرض به جونشون میفته و بعدش باید منت یکی را بکشم که بیاد و برام درستشون کنه. برای همین هم وقتی چند وقت پیش یکی از دوستهام زنگ زد و گفت که یه پروژه یه جا داره شروع میشه که موضوعش مربوط به سکس و تکنولوژی های روز دنیاست درجا بهش گفتم من نیستم که خودم را راحت کنم. اما اون اصرار کرد که حداقل برم و با تیم صحبت کنم. و جالب اینجاست که توی همون جلسه اول چنان از کار خوشم اومد که همونجا قرارداد را امضا کردم. و حالا چند ماهی میشه که روز و شب مشغول این کار هستم و هنوز ازش لذت میبرم. 
راستش به خاطر خیلی مسائل نمیتونم جزئیات زیادی از کار را اینجا توضیح بدم. اما در کل موضوع کار اینه که به یه جمعبندی علمی برسیم که همه آنچه را که تا به حال به عنوان بیماری جنسی و یا بداخلاقی جنسی شناخته شده و جا افتاده میشه به تکنولوژی های روز تعمیم داد یا باید نگاه دوباره ای بشه بشه. یه قسمت زیادی از کارمون بر روی روباتهای جنسی که اخیراً تو بازار زیاد شدن میگذره. خداییش من خودم تا قبل از این که اینها را از نزدیک ببینم فکر میکردم نمیشه یه عروسک اینقدر طبیعی بشه که یه نفر بتونه باهاش سکس کنه. 

مسائلی که موضوع تحقیقاتمون هستن زمینه های مختلفی دارن. اما من خودم بیشتر روی همین موضوع متمرکز شدم که به اصطلاح ناهنکاری های جنسی شامل حال روباتها هم میشه یا نه. مثلاً این که کسی دلش بخواد با بچه ها رابطه داشته باشه یه بیماری به شدت مهم محسوب میشه و هم از نظر پزشکی و هم از نظر قانونی به شدت باهاش برخورد میشه. اما حالا سؤال اینه که اگه یه روبات با هیکل کوچیک برای یه نفر درست کنن باز هم این مشمول همین قوانین میشه یا نه. 
در مورد خشونت چی؟ بعضی رفتارهای خشونت آمیز جنسی هستن که رفتارهای عادی محسوب نمیشن و احتباج به درمان دارن. آیا این رفتاربا روباتها عادی محسوب میشه؟ یا خشونت باید همیشه مشمول قوانین ضد خشونت باشه؟ آیا ممکنه آزاد گذاشتن یه رقتار خاص با یه روبات باعث بشه شخص اون رفتار براش عادی بشه و برای آدمها هم تکرارش کنه؟ یا این که برعکس وقتی با روبات فانتزی های خاص خودش را انجام داد دیگه برای جامعه آدم بی خطری میشه. 
البته همونطور گه گفتم قضیه فقط مربوط به رفتار جنسی نیست. این که مثلاً یه نفر با Siri چطوری صحبت میکنه را چطور میشه تفسیر کرد.  چرا بیشتر روباتها را زنونه میسازنو و خیلی خیلی خیلی سؤالهای دیگه که همگی با هم مشغول کار روی اونها هستیم. 

اگه میبینین توی فیسبوک کم میام یا اینجا کم مینویسم دلیلش مشغول بودن خیلی زیاده. راستش همین الان هم که دارم این را تموم میکنم یه کنفرانس دیگه شروع شده و باید زودتر اینجا را تموم کنم. 

یه دوست

اولین بار که دیدمش چند ماه پیش بود. توی استارباکس نشسته بودم و قهوه میخوردم و لپتاپم هم باز بود و کار میکردم. سنگینی نگاهش را روم احساس میکردم. سرم را آوردم بالا و سمتش نگاه کردم. نگاهش را دزدید. هیچ وقت از مردهایی که که دزدکی نگاه میکنن خوشم نمیومده و نمیاد. برای من مرد باید یا سرش تو لاک خودش باشه یا اگه میخواد نگاه کنه پررو و با اعتماد به نفس نگاه کنه. از مردهایی که جلوی روم لبخند میزنن و ادای متشخص ها را در میارن، اما تا سرم را برمیگردونم یا به موبایلم نگاه میکنم چشمشون میره سمت پستانهام یا پاهام خوشم نمیاد. اون شب هم از طرز نگاه کردنش خوشم نیومده بود. نزدیکی های آخر شب بود و میخواستم برم خونه. ماشینم را توی یه پارکینگ یه کم پایینتر پارک کرده بودم و توی سرمای کشنده اینجا باید سرتاپام را میپوشوندم که بتونم از در کافی شاپ بزنم بیرون. 
نفهمیدم که دنبالم راه افتاده. دم پارکینگ که رسیدم دیدم از پشت سر گفت "ببخشید خانوم میتونم یه کم وقتتون را بگیرم؟" 
برگشتم نگاهش کردم. شاید فهمید که خیلی سردمه خودش گفت میتونم بعداً بهتون زنگ بزنم. بهش گفتم بیاد تو ماشینم بشینه. اومد نشست. خیلی ظاهراً مؤدب بود. قیافه اش خیلی جذاب نبود. هیکلش هم همینطور. ماشین را روشن کردم تا گرم بشه و بهش گفتم "خوب بفرماین". 
بهم گفت "راستش را بخواین من از همون اول که توی استارباکس دیدمتون فهمیدم ایرانی هستین. من خودم هم باورم نمیشه که دارم این حرف را میزنم، اما راستش از شما خیلی خوشم اومد. دوست داشتم یه کم باهاتون حرف بزنم". 
بهش گفتم "یعنی فقط چون من ایرانی بودم و شما از قیافه ام خوشت اومد خواستی باهام حرف بزنی؟" 
یه کم من من کرد و گفت "بذارین واقعیتش را بهتون بگم. من مدت زیادیه که ازدواج کردم. دوتا هم بچه دارم. خانومم و بچه هام را هم تا سرحد مرگ دوست دارم. از زندگیم هم راضی راضیم. فقط من هیچوقت تو زندگیم دوست دختر نداشتم. منظورم حتی دوست دختر نیست ها. دوستی که دختر باشه. دوست دارم خانومی باشه که من بتونم باهاش راحت باشم. اصلاً مهم نیست رابطه مون تا کجا پیش بره. میخوام یکی باشه من بتونم کنارش خودم باشم. چیزهایی که حتی به خانومم نمیتونم بگم را بهش بگم"  
بهش گفتم "خوب از کجا به این نتیجه رسیدید که من اون شاهزاده رویاتونم؟" 
یه کم فکر کرد و گفت "نمیدونم. یه چیزی تو وجودتون بود که من اینطوری فکر کردم. طرز کار کردنتون. طوری که رو صندلی نشسته بودین و پاتون را دراز کرده بودین رو یه صندلی دیگه. قیافه جذابتون و اعتماد به نفستون. نمیدونم. من خیلی وقته دنبال یه نفر با همه این مشخصات هستم. خانوم های غیر ایرانی که اکثراً محدودیت های ما ایرانی ها را نداشته ان به نظر گزینه خوبی میان، ولی راستش من فکر میکنم اونها خیلی از مردهای شرقی خوششون نمیاد. ولی شما انگار همه اون مشخصات را دارین. و ایرانی هستین که از همه مهمتره. نمیگم از من خوشتون میاد، نه. فقط همین که من میتونم باهاتون راحت حرف بزنم خودش خیلی مهمه. 
بهش گفتم " از من میخواید من چیکار کنم؟"
گفت "نمیدونم. ولی همین که اجازه دادید تو ماشین پیشتون بشینم خودش نشون میده که با خیلی از خانومهای دیگه فرق دارین. من فقط میخوام بتونم باهاتون حرف بزنم و شما راهنماییم کنین. من خیلی چیزها تو وجودم مونده که به هیچکس نمیتونم بگم. قسم میخورم هیچی بیشتر از این ازتون نمیخوام."
گفتم "راجع به چه چیزهایی میخواید با من حرف بزنید؟"
گفت "راستش من همونطور که گفتم ازدواج کردم و خانومم را خیلی خیلی دوست دارم. اما دلم چیزایی میخواد که تو ازدواج به دستشون نمیارم. من هیچوقت دوست دختر نداشتم. خانومم اولین دختری بود که من تو زندگیم باهاش رابطه داشتم. و الان بعد از سالها هنوز هم تنها کسیه که من باهاش رابطه جنسی دارم. نه فقط رابطه جنسی. من حتی دوست نزدیکی که دختر باشه ندارم. میدونم که الان دارم همش ناله میکنم و خستتون میکنم، ولی واقعیت زندگی منه"
پرسیدم "ماشین دارید؟ اگه ندارین من میتونم راه بیفتم و تا یه جایی برسونمتون همینطور که صحبت میکنیم". ماشین نداشت. من راه افتادم و شروع کردم براش صحبت کردن. بهش گفتم "نمیدونم شاید خدا خیلی دوستتون داشته. شاید شانستون زده. چون من تخصصم توی همین موضوعه و میتونم کمکتون کنم." بعد از تحصیلاتم و سابقه کارم براش گفتم. باورش نمیشد و از خوشحالی نمیدونست چی بگه.  بهش گفتم "این که یه انسان چه زن و چه مرد دلش بخواد که با آدمهای دیگه غیر از شریک زندگیش بخوابه نه عجیبه، نه مختص شماست و نه شرعاً و عرفاً ممنوعه. این طبیعت انسانه و کسی که چنین کششی نداره در واقع یا داره به خودش یا شما دروغ میگه یا این که مشکلی داره. ولی ماهایی که از ایران میایم بیرون، علاوه بر موانعی که بچه های اینحا سر راهشون هست، یه سری موانع خود ساخته هم تو ذهنمون تشکیل دادیم که باید اول از اونها خلاص بشیم. من میتونم تا حد خیلی زیادی کمکتون کنم. شما باید قبل از هر چیز با جنسیت خودتون کنار بیاید. باید باورتون بشه که جنسیت یه موضوع کاملاً شخصیه که هیچکس، نه پدر و مادر، نه مذهب، نه جامعه و نه حتی شریک زندگی شما مسئول و صاحبش نیست" 
گفت " راستش من متوجه نمیشم. منظورتون چیه؟"
گفتم "مثلاً شده شما دلتون بخواد موقعی که مثلاً توی حموم هستید خودارضایی کنید؟" 
گفت "خوب مسلمه. البته از وقتی ازدواج کردم سعی کردم ..." 
نذاشتم حرفش تموم بشه. گفتم "دقیقاً منظورم همینه. خودارضایی بخشی از جنسیت شماست. و فقط و فقط مربوط به شما میشه و نه هیچ کس دیگه."
گفت "یعنی منظورتون اینه که خودارضایی حتی وقتی آدم ازدواج میکنه هم انجامش اشکالی نداره؟"
گفتم "نه تنها اشکالی نداره. بلکه شما باید اینقدر باهاش راحت باشین که با خانومتون هم راجع بهش صحبت کنین. و قسمتی از موضوع خانومتونه. اون هم نباید با خودارضایی شما مشکلی داشته باشه. از همینجا بگیرید تا بره کارهای دیگه. " همینطور که براش میگفتم رفتم داخل یه پارکینگ روباز خیلی بزرگ. رفتم وسط پارکینگ وایسادم. بهش گفتم "اینجا غیر از من و شما کسی شما را نمیبینه. میشه لطفاً زیپتون را باز کنین و درش بیارین؟" 
ترسیده بود. یه کم اطراف را نگاه کرد. یه کم به من نگاه کرد. گفت "به خدا منظورم این نبود که ..."
باز نذاشتم حرفش تموم بشه. گفتم "من نگفتم منظورتون چی بوده یا نبوده. قرار هم نیست من کاری بکنم. فقط میخوام شلوار و شورتتون را یه کم بکشید پایین"
کشید. ولی باز دستش را گذاشته بود روش. گفتم لطفاً دستتون را بردارید. چشمهاش را بست و دستش را برداشت. به وشوح میدیدم که عرق کرده و معذبه. بهش گفتم "اولین قدم برای این که یه رابطه نزدیک و دوستانه با کسی داشته باشید اینه که دیوارهای دورتون را خراب کنید. منظورم این نیست که این کار برا برای همه بکنین. منظورم اینه که خودتون را در معرض دید آدمها قرار بدید. دید جسمی و دید ذهنی. بذارین ترسهاتون را ببینن. بذارین خجالت کشیدنتون را ببینن. بذارین نقطه ضعفهاتون را ببینن. وقتی این دیوار را خراب کردین رابطه هاتون نزدیکتر میشه. خودتون باشین. از خودتون با توجه ذهنیتتون مرز و دیوار درست نکنین. اگه این که یه خانوم دیگه تو زندگی شما باشه و با شما ارتباط جنسی داشته باشه یه خواسته درونیتونه، پنهان کردن بدنتون میشه یه دیوار. من میخوام کمکتون کنم این دیوارها را برای کسایی که براتون مهم هستن خراب کنین. من میخوام شما با اون چیزی که هستین راحت باشین. مثلاً شاید من دفعه دیگه که میبینمتون ازتون بخوام که همینجایی که نشستین خودارضایی کنین و آبتون را هم بریزین همینجا کف ماشین من"
دهنش باز مونده بود. پرسید "چرا این کار را میکنین؟ از من چه انتظاری در برابرش دارین؟" 
گفتم "آهان و یه چیز دیگه. همیشه خودتون را دوست داشته باشین. لازم نیست هر لطف آدمها را بلافاصله و لزوماً جبران کنین. خوبه که حد و مرزها را بدونین و رعایت کنین. اما از طرف خودتون برای دیگران مرز درست نکنین. حالا میتونن لباستون را بپوشین." 
من راه افتادم. رفتم تا نزدیکیهای خونه اش و پیاده اش کردم. شماره اش را گرفتم که بعداً بهش زنگ بزنم. و اینطوری شد که رابطه من باهاش شروع شد.   

یه روز آفتابی

مدت زیادی شده که اینجا ننوشته بودم. از وقتی از نیویورک جابجا شدم و اومدم تورنتو به شدت گرفتار بودم. از همه اینها که بگذرم سرمای اینجا هم آدم را از پا درمیاره. من زمستون گذشته را نیویورک بودم که از نظر جغرافیایی خیلی نزدیک تورنتو هست، اما سرمای اینجا به مراتب بدتر از نیویورکه. 
اینجا یه آپارتمان نسبتاً کوچیک را با دو نفر دیگه اجاره کردیم. به خاطر این که نزدیک مرکز شهر هستیم اجاره ها خیلی گرونه و من هم درآمدم مثل وقتی که آمریکا بودم نیست. هر کسی که میشنوه من چقدر درآمد را توی آمریکا گذاشتم و اومدم کانادا بهم میگه دیوونه ام. شاید هم راست میگن. اما به هر حال من زندگی اینجا را بیشتر میپسندم. با این که توی نیویورک فضا و امکانات برای عشق و حال کلاً خیلی بیشتره و کانادا به قول ما اصفهانی ها خانواده پسند تره، اما باز من اینجا را ترجیح میدم. امکاناتی که آدم اینجا برای زندگی داره خیلی بهتر و ارزونتر از آمریکاست. به اضافه این که من هم دیگه اون دختر جوون چندسال پیش نیستم. انگار از وسط دهه سوم زندگی که رد شدم یه چیزی باعث شده یه کم کمتر جوون حس کنم خودم را. هنوز به اندازه کافی ورزش میکنم و سالم غذا میخورم. ولی به قول معروف حس میکنم خانوم شدم هاهاها. خودم از این که میگم خانوم شدم خنده ام میگیره. 
داشتم میگفتم. اینجا با یه دختر و پسر یه کم جوون تر از خودم همخونه شدم. البته اون دوتا قبلاً اینجا زندگی میکردن و یه همخونه دیگه داشتن که رفته و حالا من به جای اون اومدم. یه کم هم از همخونه معمولی به هم نزدیکترن و گاهی با هم میخوابن. اما هنوز همدیگه را دوست دختر دوست پسر صدا نمیکنن. 
من از منچستر که رفتم آمریکا با خودم چند تا چمدون لباس برده بودم که تقریباً هیچوقت نتونستم استفاده کنم. سیاتل که هواش همیشه ابری و بارونی بود و یه نسیم سرد همیشه میومد. نیویورک هم که رفتم به خاطر کارم مجبور بودیم بیشتر لباس رسمی مثل کت و دامن یا پیرهن و شلوار بپوشم. به خاطر همین لباسهام همینطور دست نخورده تو چمدون مونده بودن. فقط گاهی درشون میاوردم که بو نگیره و خراب نشه. از وقتی هم که اومدم تورنتو هوا همیشه سرد بوده و تازه داره یه کم بهار میشه. 
امروز یه کم سرما خورده بودم و سر کار نرفتم. به جاش نشستم چمدونهام را ریختم بیرون دوباره. دختر همخونه ایم که امروز مونده بود خونه اومد تو اتاقم و نشست نگاه میکرد. ما دخترها کلاً عاشق این کار هستیم. تا حالا تو زندگیم دختری را ندیدم که دوست نداشته باشه وسط یه مشت لباس و کفش وول بزنه. از دیدن لباسهام یه کم تعجب کرده بود. پرسید این لباسهای خودمه؟ خندیدم. بهش گفتم که یه مدت زیاد به عنوان مدل کار میکردم و غیر از لباسهای سر کار خودم هم لباسهای این شکلی زیاد دارم. معلوم بود خیلی لباسها را دوست داره، اما سایزش یه کم از من بزرگتره و هیچکدوم اندازه اش نمیشد. پرسید میتونه عکسهایی که به عنوان مدل گرفتم را ببینه. لپتاپم را آوردم و یه سری را نشونش دادم. تا حد مرگ ذوق کرده بود. باورش نمیشد اینها من باشم. تا ظهر با هم گپ زدیم و بعدش با هم رفتیم ناهار. ازم پرسید چرا تو که اینقدر خوشکل و خوش هیکلی پارتنر نداری. بهش چشمک زدم و گفتم از کجا میدونی ندارم. گفت یعنی دوست پسر داری؟ گفتم نه. گفت به هم زدی؟ گفتم نه، من هیچوقت دوست پسر نداشتم. گیج شده بود. پرسید یعنی تا حالا با هیچ مردی نخوابیدی؟ گفتم چرا شاید با صدها مرد. حالا انگار کنجکاویش دیگه خیلی گل کرده باشه پرسید یعنی ازشون پول میگرفتی؟ گفتم نه، من یه تئوری تو زندگیم دارم و اون اینه که سکس اینقدر مقدسه که نباید به پول و ازدواج آلوده اش کرد. من با مردهای زیادی خوابیده ام و هنوز هم میخوابم. اما هیچکدومشون دوست پسرم نیستن و هیچکدوم هم بهم پول نمیدن. من فقط به خاطر لذتش این کار را میکنم. خندید و گفت پس خوش به حال مردهایی که سر راه تو قرار میگیرن. منم خندیدم و گفتم "و دخترهایی که". اولش نفهمید منظورم را. بعد یه دفعه انگار گرفته باشه گفت یعنی با دخترها هم؟ بهش گفتم زیاد. پرسید خوب این آدمهایی که باهاشون میخوابی چه ویژگیهایی باید داشته باشن. یه کم فکر کردم. واقعاً چیزی تو ذهنم نبود. بهش گفتم "تمیز باشن، بیماری نداشته باشن، و ... .و همین دیگه. ازشون هم خوشم بیاد". هردو بلند خندیدیم. بعد بهش گفتم مثل خود تو. قرمز شد. فکر نمیکرد به همین راحتی بهش گفته باشم. 
ناهار که تموم شد تصمیم گرفتیم تا خونه قدم بزنیم چون هوا خوب بود. توی راه شروع کرد به تعریف کردن. بهم گفت راستش را بخوای من خیلی روی این قضیه فکر کردم. من خودم هنوز نمیدونم که کدوم راه درسته. چون واقعیتش یه وقتایی از یه دخترایی خوشم میاد. بهش گفتم راه درست و غلطی وجود نداره. تو میتونی با هر کسی که دوست داری بخوابی. چه دختر و چه پسر. و قرار نیست بین این دوتا یکی را انتخاب کنی. انگار مدت زیادی بوده که منتظر بوده این حرفها را به کسی بزنه و حالا یکی را پیدا کرده باشه. حالا دیگه رسیده بودیم خونه. پرسید به نظرت من از کجا میتونم شروع کنم. رفتم جلوش وایسادم. دستهام را دور گردنش حلقه کردم. گفتم از همین الان، همینجا. و لبهاش را بوسیدم. نفسش و لرزش خفیف تنش همه اون چیزی بود که میخواستم. بغلش کردم. قدش از من یه کم کوتاهتر بود و سرش را گذاشت روی سینه هام. بهش گفتم میدونی؟ من با آدمهای زیادی خوابیدم. با مردها و زنهای زیادی. اما از همه اینها بعضی هاشون یه جور خاصی تو زندگیت میمونن. یه جور خاصی بهت لذت میدن. یه لذتی که لای پاهات نیست، تو قلبته. من یه دوستی داشتم توی منچستر. اسمش شیما بود. و برای من همین آدم به خصوص بود. اون آدم با پسری که برام خاص شده بود خوابید و من برای همیشه ازش متنفر شدم. بعداً فهمیدم که زیاده روی کرده بودم. اما دیگه ازش خیلی دور بودم. حالا تو تو بغلمی. و تو همون حس خوب را به من میدی. دوست داری بیای توی تخت من؟ سرش را آورد بالا. این حالت چشمها را خوب میشناختم. گفت قول میدی همه چیز بین خودمون بمونه؟ لبهاش را بوسیدم دوباره. این دفعه هردومون محکم و طولانی بوسیدیم. 
اومد تو اتاقم. لباسهامون را درآوردیم. مدت طولانی همدیگه را بوسیدیم و لیسیدیم. آخرهم بی حال و نفس نفس زنان ولو شدیم روی تخت. بعد از یه ربع بلند شد. لباسهاش را برداشت. اومد لبهام را بوسید و گفت دوستت دارم. لبخند زدم و گفتم منم دوستت دارم. فقط فکر کنم به زودی سرما بخوری. خندید و گفت عاشقتم و رفت تو اتاق خودش. و من همینجور لخت توی تختم نشستم. لپتاپم را برداشتم. اینقدر امروز را دوست داشتم که دلم خواست وقتی هنوز هیچی تنم نیست و لای پاهام خیسه خاطره اش را بنویسم. دلم میخواد این خاطره ها همیشه برام بمونن. فردا که پستانهام کبود میشن و درد میگیرن با خوندن اینجا دوباره همینقدر لذت میبرم.  

شهر نو ;)

امروز بعد از مدتها تونستم اینجا یخ سر بزنم. مدتهاست که مشغول جابجا شدن هستم. از منچستر به سیاتل، بعدش به نیویورک و الان مدتیه که اومدم تورنتو توی کانادا. اینجا از نظر آب و هوا خیلی شبیه نیویورکه. به همون سردی و همون مزخرفی. اما آدمهاش خیلی بهترن. نیویورک خیلی شهر مرده ای بود برام. با این که شاید مرکز همه اون چیزی بود که من همیشه تو زندگیم میخواستم. مرکز صنعت مد و سکس. البته خیلی از کمپانی های بزرگ تولید محصولات پورن توی سیاتل فعال هستند و من برای همین هم کارم را از اونجا شروع کردم. اما حتی اون شرکتها هم خیلی هاشون بخشی از شرکتهای بزرگتری هستند که توی نیویورک ثبت شده اند. 
اومدن به آمریکا باعث شد شبکه دوستان و همکارانم به سرعت وبه شدت بزرگ بشه. اونهایی که توی لینکداین هستند شاید متوجه شده باشند. البته یه دلیلش هم این بود که بعضی دوستان اون تو هم دنبال سکس میگردن. نه فقط از ایران. از همه جای دنیا. وقتی توی پروفایلم میبینن که من مدل بودم و حالا هم توی صنعت پورن کار میکنم فکر میکنن من هنرپیشه پورن هستم. بعضی هاشون که خودشون توی این بیزینس هستن خوب طبیعیه که دنبال هنرپیشه یا همکار میگردن. اما اکثرشون فکر میکنن که خوب یه دختر خوشکل و تحصیل کرده که توی صنعت پورن کار میکنه حتماً میشه به راحتی باهاش ارتباط برقرار کرد و یه حال و حولی هم کرد. حالا اینها مهم نیست. مهم اینه که من اینجا توی تورنتو باید بتونم از این شبکه همکارها و دوستها استفاده کنم. 
توی همه این جابجا شدن ها و گشت و گذارها حس میکنم بیشتر پخته شدم. آدمها و جامعه های بیشتری را دیدم. چیزی را که سالها درسش را خونده بودم توی واقعیت و از نزدیک باهاش کار کردم. با دخترها و پسرهای خیلی خیلی زیادی صحبت کردم و شام و ناهار خوردم که هنرپیشه های پورن بودن. و با آدمهای تتو کرده و سبیل از بناگوش در رفته با قیافه های عجیب و غریب که یا کارگردان پورن بودن یا تصویربردار یا منشی صجنه. سر صحنه فیلمبرداری پورن بودم و نوت برداشتم و توصیه دادم. من با این که مدتها تو زمینه سکس تحقیق و کار کرده بودم، هنوز هم تصورم نسبت به صنعت پورن خیلی خیلی با چیزی که الان هست فرق داشت. این تجربه یکی دو ساله برای من به اندازه چند سال ارزش داشت. و به من دیدگاهی را داده که هیچوقت نمیتونستم با نگاه کردن از بیرون به دست بیارم. یکی از دخترهایی که باهاش دوست صمیمی شده بودم یه بار بهم گفت "سحر میدونی تضاد این کار من کجاست؟ اونجایی که من ازدواج کردم و صبح که از خونه میام بیرون همسرم را میبوشم که بیام چندتا مرد دیگه را بکنم و شب برگردم خونه." من هیچوقت به نکته های این شکلی دقت نکرده بودم. علاوه بر این قوانین و مقررات نوشته و نانوشته این دنیا برای خودش ظرایف و دقایق خیلی زیادی داره. من همیشه تصورم این بود که دستمزد دخترهای هنرپیشه پورن به نسبت این که چه کارهایی را اجازه بدن هنرپیشه مرد انجام بده تفاوت داره. مثلاً این که هنرپیشه مرد آبش را توی دهنشون بریزه یا روی تنشون بریزه. اما حداقل توی کمپانی هایی که من باهاشون کار کردم فقط کسایی دستمزد بالاتر داشتن که اجازه میدادن هنرپیشه مرد توی کسشون بریزه. همین. بقیه همه یه دستمزد ثابت میگرفتن. البته نه این که همه مثل هم بگیرن. به هر دختری بسته با قیافه اش، هیکلش، لوند بودنش، هنر بازیگریش و همه اینها یه دستمزد بهش پیشنهاد میشه. اما این دستمزد فقط در صورتی که اون اجازه بده هنرپیشه مرد آبش را توی کسش بریزه ممکنه بیشتر بشه. 
به هر حال همه اینها حالا دیگه برای من گذشته. کاری که الان دارم هنوز هم به صنعت سکس مربوطه اما دیگه پورن نیست. انگار زندگی من با این مقوله دوست داشتنی عجین شده. فقط امیدوارم این سرما و برف باعث تشدید افسردگیم نشه. قول میدم به محض این که یه کم بیشتر جا بیفتم بیشتر بنویسم و از خودم خبر بدم.  

بچه های جنگ

هیچوقت روزی که رفتم کلاس اول را یادم نمیره. همیشه مثل یه فیلم جلوی چشممه. مامانم مثل ابر بهار اشک میریخت و محکم بغلم کرده بود. من اون موقع خودم به اندازه کافی استرس داشتم و گریه ها و بی قراری های مامانم هم باعث شده بود وحشت زده بشم و گریه کنم. اون روز داییم اومده بود که من و مامان را ببره مدرسه. وقتی بی قراری مامان را دید شروع کرد به نصیحت کردنش. مامانم همینطور که گریه میکرد بهش گفت که هم گریه خوشحالیه هم ناراحتی. از این خوشحاله که الان دیگه جنگ تموم شده و لازم نیست هر روز که من میرم میدرسه مثل خواهر بزرگترم که میرفت تا ظهر که برمیگردیم صد بار بمیره و زنده بشه که آیا مدرسه مون امروز موشک میخوره یا نه. و ناراحته چون همیشه بابام دوست داشته مدرسه رفتن ماها را ببینه و با شهید شدنش این آرزوش برآورده نشده. 
اون موقع ها من خیلی از این حرفهای مامان سر در نمیاوردم. من از وقتی یادم میومد توی جنگ بزرگ شده بودم. همیشه صدای موشک و بمبارون جزئی از زندگیم شده بود. نمیدونستم جنگ تموم شده یعنی چی. از چند وقت قبلش مامان برام یه مانتوی گشاد و یه مقنعه طوسی زشت خریده بود. چند باری سر پوشیدنش دعوامون شده بود. و اون روز پوشیدنش علاوه بر همه اون گریه ها و استرس ها حالم را بد میکرد. و همه اینها باعث شد هیچوقت مدرسه را اونطوری که دلم میخواست دوست نداشته باشم. 
همه اینها گذشت. من بزرگ شدم. از ایران اومدم بیرون. یاد گرفتم که زندگی همه اون چیزی که ما تو ایران دیدم نبوده. یاد گرفتم که یه دختربچه 7 ساله نباید انفجار براش یه صدای روزمره باشه. یاد گرفتم که یه دختربچه به اون سن و سال هنوز خیلی خیلی راه داره تا یاد بگیره چرا باید همیشه یه جایی از شهرش بترکه، که چرا باید پدرش را توی جنگ از دست بده، که چرا باید توی راه مدرسه اش خاک و خون و آتیش ببینه. و یاد گرفتم که همه اینها به خاطر آدمهای جنایتکاری بوده که مشکل روانی داشتند و به جای این که درمان بشن شدن صاحب اختیار یه کشور و چنین بلاهایی را سر من و نسل من آوردن. 
حالا امروز یاد همه اینها افتادم چون بعد از مدتها که حتی فیسبوک را باز نکرده بودم امروز رفتم تو و دیدم یکی از دوستان یه ویدیو از یه کودک سوری منتشر کرده که امدادگرها نجاتش دادن و میارنش توی ماشین. ظاهراً یه پسر بچه 4 یا 5 ساله است. زخمیه و خاکی. معلومه از زیر آوار آوردنش بیرون. پدر و مادرش نیستن. اما حتی گریه نمیکنه. با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم. این بچه بخت برگشته فکر میکنه زندگی همینه. که همیشه همه جا در حال انفجار باشه. که پدر و مادرت چلوی چشمت تکه تکه بشن. این بچه به جای این که امروز کنار هم سن و سالای خودش شعر بخونه و بخنده و بازی کنه غرق در خون و خاک میشینه تو آمبولانس امداد. 
بچه ها خیلی گناه دارن. بچه ها نباید این بلاها سرشون بیاد. و لعنت و نفرین به همه اونهایی که این زندگی را برای این بچه ها درست کردن. و لعنت و نفرین به هر دین و آیینی که به هر آدمی اجازه چنین جنایت هایی را میده. بچه ها را دریابیم. اونها هیچ تصوری از این که چرا اینطوری شده ندارن. بچه ها خیلی گناه دارن. خیلی. 
کاش میتونستم سیل اشکم را که الان سرازیر شده اینجا بنویسم. کاش میتونستم کاری بکنم.  

این دنیای کوچیک

مدتی هست که اومدم نیویورک زندگی میکنم. کار جدیدم را شروع کرده ام و کم کم زندگی داره به روال عادی خودش برمیگرده.  آپارتمانی که اجاره کردم توی یکی از محله های اطراف شهر به اسم "پورت چستر" ه. این چستر یه جورایی به من چسبیده. بعد از مدتها زندگی توی منچستر حالا خونه ای که اینجا پیدا کردم توی پورت چستره. روزها از اینجا با مترو میرم سر کارم که توی مرکز شهر نیویورکه. فاصله خونه تا شرکت نسبتاً زیاده و حدود یک ساعتی طول میکشه تا برسم. البته همه اش توی ترن نیست و یه مقدارش هم پیاده رویه. اما به هر حال حدود 40 دقیقه ای توی ترن هستم. اوایلش چون شهر برام جدید بود و همه جا غریبه بود همه مسیر را کلاً اینور و اونور نگاه میکردم که یه وقت جای اشتباه پیاده نشم و این که یه کم هم شهر را یاد بگیرم. اما کم کم مسیر برام عادی شد و حالا 40 دقیقه تو ترن نشستن برام خسته کننده بود. به خاطر همین دیگه عادت کردم هدفونم را بذارم و آهنگ گوش کنم تا برسم. 
یکی از سرگرمیهام وقتی توی ترن مشغول موزیک گوش کردن هستم اینه که آدمها را نگاه کنم و راجع به رفتارشون فکر کنم. با توجه به رشته تحصیلیم همیشه مطالعه روی رفتار آدمها برام جالب بوده. گرچه گرایش من بیشتر روی زمینه رفتار سکسی آدمها بوده، اما در کل از این که رفتار آدمها را در حالت عادی مطالعه کنم و سعی کنم شخصیتشون را تحلیل کنم هم برام خیلی جالب بوده. 
جمعه پیش که میرفتم سر کار یه آقایی توی ترن روبروم نشست و شروع کرد به کتاب خوندن. یه شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهن مرتب و اتو کرده. با موهال بلوند و بلند که پشت سرش بسته بود. و یه عینک آفتابی که روی موهاش زده بود. قیافه اش عجیب برام آشنا بود. خیلی فکر کردم که کجا ممکنه دیده باشمش. ظاهراً خیلی بهش زل زده بودم چون اون هم یکی دو بار نگاهی به من کرد و بالاخره لبخندی هم زد. و دوباره مشغول کتاب خوندن شد. از کنجکاوی انگار کک توی شلوارم افتاده بود. دلم میخواست بدونم کجا ممکنه دیده باشمش. 
آخر ازش سؤال کردم. اول خودم را معرفی کردم و بهش گفتم که قیافه اش برام خیلی آشناست. اون هم خیلی مؤدب خودش را معرفی کرد اما گفت که فکر نمیکنه من را بشناسه. اصرار بیشتر از این را خیلی به صلاح ندیدم. چون ممکن بود فکر کنه من  بهش نظر دارم. ترن که به ایستگاه رسید اون هم همون ایستگاه پیاده میشد. توی در ترن باز کنار هم قرار گرفتیم. این بار انگار اون هم نظرش جلب شده باشه و بخواد سر صحبت را باز کنه پرسید لهجه ام کجائیه چون بیشتر به انگلیسی میخوره تا آمریکایی، اما انگلیسی هم نیست. بهش گفتم که من اصلاً ایرانی هستم و مدت زیادی توی منچستر زندگی کردم. تا اسم منچستر اومد انگار یه چیز مهم فهمیده باشه. گفت که خیلی اتفاقی اون هم حدودای سال 2005 منچستر اومده. 
حالا هردومون برامون جالب شده بود که بدونیم سرنوشت ممکنه ما را قبلاً یه جا به هم معرفی کرده بوده. با هم رفتیم یه کافه و یه قهوه گرفتیم. گفت که اون سال با پرواز از لوس آنجلس میرفته لندن که هواپیماشون دچار سانحه میشه و مجبور میشه توی منچستر فرود بیاد. همین یه نکته کافی بود که کاملاً یادم بیاد کجا و چطوری دیده بودمش. انگار همه چیز مثل روز برام روشن شد یه دفعه. 
اون سالها من هنوز با همسرم توی منچستر زندگی میکردم اما اون اواخر زندگی مشترکمون بود که در حال جدا شدن بودیم. اون سالها من بعد از این که قید زندگی مشترکم را زده بودم تجربه های عجیب و غریب زیادی کردم و شاید اوج تنوع جنسی من هم از همون موقع ها شروع شد. یادم اومد که یه شب رفته بودم یه بار و مشغول مشروب خوردن بودم که چشمم به یه آقای خوشتیپ افتاد. با موهای بلوند و بلند که دم اسبی بسته بود و تنها توی بار نشسته بود. رفتم پیشش و خودم را معرفی کردم. بعد از خوش و بش فهمیدم که مسافر لندن بوده و هواپیماشون به خاطر آتیش گرفتن موتور مجبور به فرود اضطراری توی منچستر شده. اون هم فرصت را غنیمت دونسته و تصمیم گرفته یکی دو روز اونجا بمونه و شهر را ببینه. اون شب من با اون آقای خوشتیپ رفتم هتلش. با هم باز هم مشروب خوردیم و یه سکس طولانی و عالی داشتیم. شب پیشش موندم و صبح وقتی چشم باز کردم و خودم را لخت تو بغل اون آقای خوشتیپ دیدم باز تحریک شدم و یه سکس عالی دیگه هم صبح با هم کردیم. صبحونه را توی هتل با هم خوردیم و بعد از هم خدافظی کردیم. و حالا همون آقای خوشتیپ اینجا توی نیویورک روبروم نشسته بود. 
ظاهراً خیلی رفته بودم توی فکر. چون دیدم داره مرتب میگه ببخشیدو ببخشید. یه دفعه به خودم اومدم. پرسید چیزی شده؟ فهش گفتم که من یادم اومد کجا دیدمش. وقتی بهش گفتم دهنش از تعجب باز مونده بود. گفت که اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیش بوده و این که من خوشکلترین دختری بودم که تا به حال باهاش خوابیده بودم. گفت که بعد از این که رفته لندن و حتی بعد که برگشته بود آمریکا خیلی سعی کرده بوده من را یه جوری پیدا کنه، اما اون موقعها که هنوز فیسبوک و اینا نبوده پیدا کردن یه نفر خیلی سخت بوده و نهایتاً بی خیال شده. 
از این که فهمید من اومدم و نیویورک زندگی میکنم خیلی خوشحال شد. تلفن همدیگه را گرفتیم و همون روز بعد از کار با هم یه قرار گذاشتیم. شب رفتم خونه اش که اتفاقاً خیلی نزدیک خونه خودمه. گفت که با دوست دخترش اونجا زندگی میکنه که الان مسافرته. اون شب با هم بیرون رفتیم. شام خوردیم. مست شدیم، رقصیدیم، رقصیدیم و آخر هم برگشتیم خونه اش و یه شب خیلی خیلی خوب با هم داشتیم. مدتها بود که از حضور مرد توی زندگیم لذت نبرده بودم. مدتها بود که از بدن بهنه مردی خوشم نیومده بود. مدتها بود که سکس مردونه را نچشیده بودم. همه این اتفاقها را به فال نیک میگیرم. شاید نیویورک آغاز یه دوره جدیدی از زندگیم باشه. شاید باز بتونم به دوره خوبی که توی منچستر داشتم برگردم. کسی چه میدونه. وقتی کسی را که 10 سال پیش توی منچستر باهاش یه شب خوب داشتم اینجا توی نیویورک پیدا میکنم یعنی اتفاقهای خوبی در راهه. 

دلتنگی لعنتی

از عجایب دنیاست که وقتی کنار ساحل زیبای ایبیزا و در کنار دختران زیبا و سکسی هم سن و سالت نشسته ای یکهو دلت برای خانه پدریت تنگ شود. از عجایب دنیاست که وقتی کاملاً برهنه روی ماسه ها دراز کشیده ای و باد گرم این جزیره بهشتی اسپانیا پستانهایت را نوازش میکند دلت برای دوران لعنتی دبیرستانت تنگ شود. با آن همه لباسهای مسخره و چادر کثیف. از عجایب دنیاست که وقتی جام شراب در دست بدنت را به آفتاب دل انگیز ایبیزا سپرده ای دلت برای دوغ ظهر جمعه خانه مادربزرگ تنگ شود. از عجایب دنیاست که وقتی برای خوردن غذا به بوفه هزار رنگ میروی و انواع غذا از انواع ملل برای خوردن هست دلت برای بریانی و آبگوشت خانه تنگ شود. از عجایب دنیاست که وقتی کاملاً برهنه با دختران برهنه دیگر در بستر مشغول معاشقه و هم آغوشی هستی دلت برای شرم نوجوانی، برای سرخ شدن گونه ها و برای داغ شدن تنت از شرم تنگ شود. 
چند روزی است که ایبیزا هستم. این جزیره بهشتی اسپانیا. برای فستیوال دختران همجنس باز که از سراسر دنیا اینجا آمده اند تا چند روزی را در کنار هم فقط و فقط خوش بگذرانند، لذت ببرند و لذت بدهند. اما حیف که چیزی آن ته ته های وجودم گاهی وقتها سر بر میاورد. به زنجیرم میکشد. میخواهد همان دختر سر به راه و محجوبم کند که سالها پیش بودم. نمیدانم شاید هم هیچوقت نبودم. نه. من هیچوقت دختر سر به راهی نبودم. همیشه از آن دسته دخترهایی بودم که تا وقتی بابا زنده بود باید از ترسم جلوی او جور دیگری میپوشیدم و راه میرفتم. و بعدها بارها شنیدم که به مامان میگفتند این دخترت را زودتر بفرست خانه شوهر. حتماً میترسیدند من آبروریزی به بار بیاورم. که آوردم. .وقتی سال آخر دبیرستان بکارتم را به پسری که فقط در کوچه دیده بودمش دادم. 
مادرم دو دختر داشت. دختر بزرگش حالا عصای دستش شده و هفته ای یکی دو شب با نوه ها دورش جمع میشوند و میگویند و میخندند. سحر کوچکش اما هیچوقت سر به راه نشد. یک بار ازدواج کرد که به طلاق منجر شد و حالا هم که معلوم نیست آن سر دنیا چه غلطی میکند. میگویند سیگار میکشد و مشروب میخورد. میگوید دیگر ازدواج نمیکنم. دانشگاه را با یک مدرک خاک بر سری تمام کرد. و حالا فقط باید حرص و جوشش را خورد. شاید هم نه. شاید دیگر حتی برایم حرص و جوش هم نمیخورد. نمیدانم از همه زندگی گند من خبر دارد یا نه. نمیدانم میداند که دخترش با مردها و زنهای بی شماری همبستر شده یا نه. نمیدانم میداند که سحر کوچکش الان وسط ده ها و صدها دختر همجنس باز دیگر کنار ساحل گرم اینجا کاملاً برهنه زیر آفتاب دراز کشیده و تکه ابرهای کوچک آسمان را به یاد بچگی هایش رصد میکند. شاید دیگر کم کم عادت کرده که دختری به اسم سحر جایی آن طرف این کره خاکی هست که گاهی تلفنی میزند و حالی ازش میپرسد. چقدر مهم است که این دختر دختر خودش است یا نه. تا وقتی ایران بودم سعی کرد درستم کند. با حرف، با دعوا، با تشر، با حس مبهم خجالت از این که دختر شهید است. حالا دیگر انگار برایش فرقی ندارد. حتی وقتی زنگ میزنم نمیپرسد کجا هستم، نمیپرسد زندگی چطور است. نمیپرسد کی برمیگردم. فقط حالی میپرسد. شرح حالی میدهد و تمام. 
من اما دلم به اندازه همه این فاصله برایش تنگ میشود. به اندازه همه روزهایی که ندیده امش. به اندازه همه فاصله ای که از او دارم. میدانم که او این من را نمیخواهد. میدانم که با برگشتنم همه آنچه از من در ذهن او بوده و همه آنچه از او در ذهن من هست را خراب میکند. برای همین فقط اینجا مینشنیم و مینویسم. برای همین فقط گریه میکنم. و سیگار میکشم و مشروب میخورم. راهی که رفته ام برگشتنی ندارد. و از رفتنش ذره ای پشیمان نیستم. فقط کاش گاهی دیگران بیشتر درکم میکردند. دلم میگیرد وقتی اینجا دخترهای دیگر را میبینم که به مادرشان زنگ میزنند و با افتخار بدن برهنه شان را نشانش میدهند و بقیه دخترهای اینجا را. و مادر فقط میگوید مراقب باش. 
نمیدونم. دلم گرفته. همین. حالم هم خوب خوبه. شاید هم اثر مشروبه. یه وقتایی اثر برعکس داره. ساعت نزدیک 2 صبحه. بهتره تموم کنم و برم اگه بتونم بخوابم. میدونم که حتماً تا صبح خوب میشم.    

کار جدید

اولش که صدام کرد توی اتاقش راستش ترسیدم. معمولاً آدمهای شرکت از این که رئیس بزرگ تو اتاقش بخوادشون خاطره خوبی ندارن. اگه کار مهمی باشه معمولاً به رئیس مستقیمت میگه که بهت بگه یا نهایتاً خودش میاد بالاسرت. اما این که زنگ بزنه بری پیشش یه کم ترسناکه. ظاهراً این فرهنگ شرکتهای آمریکائیه. یا شاید هم جایی که من کار میکنم اینطوریه. اما به هر حال توی انگلیس سلسله مراتب این شکلی توی شرکت ها وجود نداشت. 
به هر حال سریع لباس و سر و وضعم را درست کردم و رفتم تو اتاقش. دل تو دلم نبود. نمیدونستم کجای کارم مشکل داشته. تنها چیزی که به فکرم میرسید این بود که اخیراً سفر کاری و غیرکاری خیلی زیاد رفته بودم و خوب شاید برای همین میخواست باهام صحبت کنه. توی اتاقش که رفتم از پشت میزش بلند شد و اومد باهام دست داد و با هم رفتیم روی مبلهای کنار اتاقش نشستیم. 
یه کم حال و احوال کرد. به نظرم فهمیده بود که من اضطراب دارم. راستش برای خودم هم عجیب بود. شاید برای اولین بار بود که از حرف زدن با رئیس بزرگم میترسیدم. بعد شروع کرد راجع به کارهایی که تحویل داده بودم صحبت کرد و این که یکی از پروژه هام را تونستن پول خوبی ازش در بیارن و حتی کار جدید به خاطرش بگیرن. به خاطر همین خیلی از کارم راضی به نظر میرسید. بعد گفت که به خاطر کار خوبم و به خاطر رابطه خوبی که با بچه های تیم داشتم و این که کارم را با علاقه دوست دارم میخواد یه پست شغلی جدید بهم پیشنهاد بده. 
از این که قضیه توبیخ و تنبیه نبوده و در واقع تشکر بوده خیلی خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد. حالا فقط منتظر بودم که بهم بگه کار جدیدم چیه. بعد از کلی توضیح و تفسیر گفت که میخواد من سرپرست یه تیم تحقیقاتی بشم که توی نیویورک مشغول کار هستن. از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم. ناخودآگاه بغلش کردم. اما زود یادم افتاد که رئیس را آدم تو محل کار بغل نمیکنه. با خجالت اومدم عقب. اما عصبانی نبود. بیشتر خنده اش گرفته بود. بهم گفت که به خاطر همین رفتارهای صاف و ساده است که ازم خوشش اومده و مطمئنه که کار جدیدم را هم به خوبی انجام میدم. 
حالا از دیروز تا به حال تو پوست خودم نمیگنجم. از یه طرف همیشه دوست داشتم برم نیویورک کار کنم. همیشه حس خوبی بهم میداده. از طرفی هم تازه توی سیاتل دوستای خوبی پیدا کرده بودم و شهر را داشتم میشناختم. ولی به هر حال از سیاتل خیلی خوشم نیومده بود. هوای اینجا هیچ جوره به طبع من نمیساخت. از طرقی هم نگرانی های رفتن به یه شهر جدید و یه زندگی جدید و دوستای جدید و کار جدید همه مثل خوره تو ذهنم وول وول میخورن. دیشب تقریباً اصلاً نتونستم بخوابم. 

از یکی دو هفته دیگه باید کار جدیدم توی نیویورک را شروع کنم. خوشبختانه دردسر اسباب کشی و این مزخرفات را ندارم. این چند وقت تو یه خونه مبله زندگی کردم که حالا تحویل میدم و میرم. اما فقط لباسها و کفش ها و وسایل شخصیم خودش یه بارکشی اساسی احتیاج داره. از انگلیس که میومدم همه را خیلی راحت فریت کردم. اما اینجا هنوز نمیدونم چیکار باید بکنم. حتماً یه راهی هست دیگه.  
حتماً سعی میکنم نوشتنم را ادامه بدم. چون راستش را بخواین توی این شرایط مثل داشتن دوستیه که من باهاش میتونم راحت حرف بزنم.