برزیل


بازی ساعت 6 عصر تموم شد. انگار همه تماشاچی های انگلیسی بهت زده و شوکه شده بودند. اما من خیلی برام مهم نبود راستش. نه این که چون انگلیس بود. بلکه چون من خیلی اهل فوتبال نیستم کلاً. گل دوم را که خوردیم همه داشتن داد میزدن آفساید بوده آفساید بوده. اما من راستش با این که تو فیسبوک پرسیده بودم و بچه ها هم جواب داده بودن، باز یادم رفته بود آفساید چی بود. نمیدونم. ولی هرکاری میکنم خیلی فوتبال تو خونم نمیره. من سالهاست منچستر زندگی میکنم و هنوز یک بار هم نرفتم بازی یونایتد را ببینم. 
با بچه ها برگشتیم هتل. کلاً دوتا دختریم و سه تا پسر. ولی دوتا اتاق بیشتر نگرفتیم. ما دخترها با یکی از پسرها تو یه اتاق هستیم و اون دوتا تو یه اتاق دیگه. اینقدر خسته بودم که همونطور ولو شدم رو تخت و خوابم برد. بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه و اون دوتا هم گرفتن خوابیدن. نگاه به ساعت کردم، حدود هشت و نیم بود. یک ساعتی خوابیده بودیم. هنوز البته بدنهامون به ساعت اینجا عادت نکرده و نمیدونم اینقدر خوابیدنمون از خستگیه یا کلاً قاطی کردیم. اینقدر گرسنه ام بود که میتونستم یه گاو گنده را ببلعم. خواستم بچه ها را بیدار کنم بریم بیرون شام بخوریم اما دلم نیومد. خیلی خواب خوبی رفته بودن. رفتم اون یکی اتاق که دوتا اتاق با ما فاصله داره. جالبه این هتلی که هستیم درهاش را باید از تو قفل کنیم. و گرنه میشه از بیرون بازش کرد. در را باز کردم و رفتم تو. اونها هم خواب بودن. برگشتم اتاق خودمون. لباس عوض کردم و زدم بیرون که یه شامی بخورم. رفتم از خانومی که پایین هتل بود پرسیدم جای ارزون ولی خوب سراغ داره یا نه. یه کم اولش باهام گپ زد. بعد پرسید اشکال نداره باهات راحت باشم؟ راستش یه کم جا خوردم، ولی گفتم نه بگو. بعد یه دونه از این نقشه کوچیکا آورد. محل هتل را روی نقشه نشونم داد. بعد گفت یه دونه بار هست که خیلی از اینجا دور نیست. خیلی جای شیکی نیست البته، اما خیلی معروفه و به خصوص آدمهای businessman میان عصرها اونجا. این آدم ها خیلی هاشون به اندازه کافی پولدار هستن و اگه من برم اونجا و چشمشون منو بگیره و بخوان یه کم باهام وقت بگذرونن حاضرن منو ببرن هر کدوم از رستوران ها یا بارهای با کلاس توی شهر و اینجوری یه شام خوب و مجانی بدون حتی هزینه رفت و برگشت نصیبم میشه. اولش بهم برخورد. من تا حالا برای شام مجانی به هیچ کس باج ندادم. اما بعد که فکر کردم دیدم توی شهر غریب و جایی که مردم اکثراً انگلیسی نمیتونن حرف بزنن داشتن یه همراه محلی خیلی هم بد نیست. 
راه افتادم رفتم به همون آدرسی که داده بود. درست میگفت. جای تر و تمیزی به نظر نمیومد. اما آدمهایی که نشسته بودن به نظر آدم حسابی میومدن. رفتم جلوی بار و یه منو برداشتم ببینم چیا دارن. داشتم منو را میخوندم که یه پسره خوشتیپ اومد پیشم و پرسید میتونه مهمونم کنه؟ انگار سحر وحشی درونم بعد از مدتها بیدار شده باشه. دلم خواست امشب باز به هیچی فکر نکنم و از این پسره نهایت استفاده را بکنم. یه مشروب برام سفارش داد. بعد دستش را دراز کرد و خودش را معرفی کرد. منم خودم را معرفی کردم. بعد بازوم را گرفت و یه بوس از صورتم کرد. اولش جا خوردم. ولی بعد از این که دیشب خیلی های دیگه را دیدم که این کار را میکنند فهمیدم این ظاهراً یه رسم توی برزیله. نشستیم و با هم حرف زدیم. مشروبم تموم شده بود. پرسید دیگه چیزی میخوام یا نه. گفتم بیشتر گرسنه ام و یه چیز باید بخورم. گفت که برای خوردن اینجا جای خوبی نیست و بلند شد گفت بریم یه جای خوب با هم شام بخوریم. تو دلم به دختره توی هتل آفرین گفتم. ولی خوب این میتونست یه قرارداد ننوشته بین این آدمها و هتل های اطراف باشه. به هر حال خیلی مهم نبود برام. 
با هم رفتیم به یه محله خیلی جالب که اسمش را الان یادم نیست. همونجایی که دیشب تو فیسبوک نوشتم. جای جالبی بود. یه محله قشنگ که انگار برای خودش شخصیتی داشت. رفتیم یه جا که تعداد زیادی بار و کافه و رستوران بود. انگار همه جا را میشناخت. رفتیم یه جای شیک و قشنگ نشستیم. نمیدونم چی سفارش داد که کلی پیش غذا و چیزهای خوشمزه آوردن. یه غذای محلی برزیلی هم سفارش داد که یادم نیست اسمش چی بود ولی خداییش خیلی خوشمزه بود. یکی دوتا مشروب دیگه با غذام خوردم و حسابی گرم شده بودم دیگه. دلم میخواست امشب مست بشم، از اون مست ها که فرداش هیچی یادم نمیاد. اما پسره انگار که خیلی معذب باشه با تته پته بهم گفت که اینجا مست بودن خیلی جالب نیست و مردم دوست ندارن ببینن کسی اینقدر مشروب خورده که مست شده. برام خیلی جای تعجب بود. توی برزیل و این حرفا؟ بعد برام توضیح داد که این قضیه پیش زمینه مذهبی هم داره، چرا که از دید مردم مذهبی (که من بعداً فهمیدم یه تعداد خیلی خیلی زیادی از مردم برزیل را تشکیل میدن) مشروب خوردن اشکالی نداره تا جایی که آدم مست نشه. خوب اقلاً از اسلام خودمون راحت تره ;) اما من دلم شراب و سکس میخواست. بهش گفتم که بریم هتل من. پاشد پول غذا را حساب کرد و یه تاکسی گرفت که بریم سمت هتل. توی راه یه کم خودم را انداختم تو بغلش و دستم را انداختم روی پاهاش. اما انگار نه انگار. به هتل که رسیدیم پیاده شدیم. اما به جای این که باهام بیاد تو هتل شروع کرد به خدافظی کردن. گیج شده بودم. تصمیم گرفتم همه چیز را بذارم کنار. بهش گفتم میخوام امشب باهاش بخوابم. یه لبخند لوس تحویلم دادو گفت که نمیتونه. چون اون کلیسا میره و سکس خارج از ازدواج را درست نمیدونه. میخواستم سرم را بزنم به دیوار. اینجا توی برزیل، حالا که من کف کردم و کسم داره دل دل میزنه یکی پیدا شده میگه سکس در قالب ازدواج. 
بدون این که باهاش دست بدم یا روبوسی کنم خدافظی کردم و اومدم تو. از عصبانیت قرمز شده بودم. تا حالا هیچکس اینطوری بهم توهین نکرده بود. با عصبانیت در اتاق را باز کردم. یه لحظه شوکه شدم. دختر و پسر هم اتاقیم مشغول سکس بودن. اونها هم از دیدن من شوکه شدن و پتو کشیدن رو خودشون. از دیدن اون صحنه باز همه شهوتم برگشت. میدونستم که بین اونها هم چیزی نبوده و این فقط یه سکس casual هست. بنابراین نباید حضور کس دیگه براشون خیلی مهم باشه. دیگه نمیتونستم صبر کنم. رفتم تو و یه راست رفتم طرفشون و پتو را کشیدم کنار. جفتشون با تعجب و ترس نگاهم میکردن. یه راست رفتم سراغ پسره و شروع کردم به خوردنش. حالا کیرش کوچیک و شل شده بود و من همیشه از این که کیر های کوچیک و شل را بخورم تا بزرگ بشن خوشم میومد. دختره همینجور شوک زده نگاه میکرد. خیلی زود باز بزرگ و آماده کردن شد. پا شدم لباسهام را درآوردم و یه کم شوخی و یه کم جدی به دختره گفتم sharing is good. این چیزیه که مامان ها اینجا به بچه هاشون یاد میدن. بعد از توی جیب عقب شلوارم یه کاندوم درآوردم و کشیدم روش و نشستم روش. تا ته رفت فرو. و من انگار از آسمون به زمین اومده باشم. این همه چیزی بود که امشب میخواستم. همینطور که داشتم روش بالا و پایین میرفتم دست دختره را گرفتم و آوردم جلو و بغلش کردم. هنوز نمیدونست چیکار کنه. بلند شدم و به دختره گفتم بره روی کیر پسره بشینه. نشست. بعد خودم روی صورت پسره نشستم تا برام بخوره. جوری که میتونستم بیرون و تو رفتن کیرش را توی دختره ببینم. طولی نکشید که اون حس خوب توی تنم درست شد. همه ماهیچه هام منقبض شدن. و تو یه لحظه انگار همه با هم منفجر شدن. یه جیغ بلند زدم و خودم را ول کردم رو تخت. سردم شده بود. پتو را کشیدم روم و نگاهشون کردم تا کارشون تموم شد. بعد اومدن دو طرفم خوابیدن. خیلی حس خوبی بود. 
بعد از یه نیم ساعت گفتن بریم یه شام بخوریم. بهشون گفتم من خوردم و اونها پا شدن رفتن شام. و من همونجا خوابم برد. الان که دارم اینها را مینویسم صبح خیلی زوده و این بچه ها هنوز خوابن. بیدار که شدم هوا تاریک بود هنوز. نمیدونم این ساعت بدنم آخر درست میشه یا نه. از تخت که اومدم بیرون هیچی تنم نبود. یاد اتفاقای دیشب افتادم. هم دوست داشتم، هم دلم نمیخواست با این بچه ها این اتفاقها بیفته. مهم نیست. این جور مواقع معمولاً هیچکس راجع بهش حرف نمیزنه و همه وانمود میکنن که اتفاقی نیفتاده کلاً. اما بوی تنم را که مخلوطی از بوی تن عرق کرده و عطر مردونه و آرایش بود دوست داشتم. به خاطر همین حموم نرفتم. برگشتم توی تخت. مکبوکم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. دارم میشم همون سحر که همیشه بودم. که دوست داشتم باشم.

۱ نظر:

  1. خوشم میاد بدون رو درباستی حالاتتو مینویسی من دربه در که انقدر سکس نداشتم عین راهبای تارک الدنیا شدم. باز خوش بحال تو و در اخر یه شعر بذارم از ایرج میرزا وصف الان خودمه اگر کون زیر دست و پا بریزد به جان تو که کیرم بر نخیزد

    پاسخحذف

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر