یه سحر تازه

این روزها احساسات عجیب و غریب و گاه تازه ای را دارم تجربه میکنم. چیزهایی که شاید هیچوقت تجربه نکرده بودم یا شاید یه جایی تو وجودم گم شده بودند. این روزها داشتن یک مرد برام چیزی خیلی فراتر از همخوابی و لذت شده. برای من همیشه مردها جلوه های متفاوت یک حقیقت بوده اند. و اون لذت زیاد جنسی بوده. اما حالا این مرد داره جاهایی از روحم را دست میزنه که هیچ مردی تا به حال بهش نرسیده بود. حتی موقعی که ازدواج کرده بودم هیچوقت نسبت به شوهرم چنین احساسی نداشتم.
دیشب پیشم موند. خیلی بی خبر اومد. زنگ زد. بر خلاف همیشه که شلوار و پیرهن رسما میپوشه، دیشب یه شلوار جین و یه تی شرت تنش بود. با یه کوله پشتی. وقتی دیدمش باورم نمیشد که خودشه. من با لباس خونه و بدون هیچ آرایشی نشسته بودم پشت میز ناهار خوری و با مکبوکم ور میرفتم. راستش داشتم دنبال کار میگشتم. از کار نکردن خسته شدم دیگه. با دیدنش انگار دنیا را بهم داده باشن. پریدم و بغلش کردم. همخونه ای هام با تعجب نگاه میکردن. اولش فکر کرده بودن بابام یا برادرمه. اما وقتی دیدن لب همدیگه را بوسیدیم دیگه مطمئن شده بودن که دوست پسرمه.
اصلاً انتظار نداشتم که بیاد. اتفاقم خیلی به هم ریخته و شلخته بود. خیلی خجالت کشیدم. شروع کردم تند تند اتاقم را جمع کردن. اون هم از سر بدجنسی یکی یکی کرست های من را از رو زمین برمیداشت و میداد دستم. هنوز نمیدونم چرا سه چهار تا کرستم کف اتاقم پرت و پلا بودن. تا آخر شب نشستیم و تعریف کردیم. آخر شب گفت که میخواد امشب بمونه. خیلی خوشحال شدم. رفتم مسواک زدم و برگشتم. دیدم دختر همخونه ایم داره یواشکی توی اتاق من را دید میزنه از تو اتاق خودش. تو اتاق که رسیدم دیدم شلوارش را درآورده و با شورت داره تو اتاق راه میره. تا رفتم تو یه دونه محکم زد رو باسنم که از سوختنش بی اختیار گفتم آی. برگشتم تو اون اتاقو نگاه کردم. دختره هنوز داشت نگاه میکرد، اما زود نگاهش را دزدید. خوشم اومد که حالا انگار دیگه من تو خونه اونها نبودم. که حالا یکی بود که میتونست بهم قدرت بده. که جلوی همه نشون بده که دوستم داره. در را بستم. ساعت هنوز 10 بود و برای خوابیدن زود بود. من یه شلوارک گل گلی پام بود که نرسیده بودم عوضش کنم با یه تی شرت تقریباً کهنه و گشاد. اون ولی شلوار و تی شرتش را درآورده بود و فقط با شورتش بود.  اومد طرفم و گرفت تی شرتم را از سرم کشید بیرون. بی اختیار دستهام را گذاشتم رو سینه هام. کرست تنم نبود و زیر نگاه سنگینش حس کردم نمیتونم سینه هام را بندازم بیرون. لبخند زو و همینطور که دستهام رو سینه هام بود بغلم کرد. دستهام را ول کردم و منم بغلش کردم. همینطور که تو بغلش بودم برد نشوندم روی تخت. نشستم وسط تخت و به پشتی تخت تکیه دادم. به عادت همیشه پاهام را بغل کردم و با زانوهام سینه هام را پوشوندم. موهام را از پشت سرم جمع کرد و ریختشون روی یه شونه ام. بعد پرسید اشکال نداره یه نقاشی از من تو همین حالت بکشه؟ با تعجب پرسیدم مگه تو نقاشی میکنی؟ از تو کیفش یه سری نمونه کار نشونم داد. خداییش خیلی قشنگ بودن. موضوع همشون بدن آدم بود. به عکس دخترهایی که کشیده بود رسیدم. کاملاً برهنه بودن. برای اولین بار تو زندگیم حسودیم شد. یعنی شب های دیگه ای با دخترهای دیگه ای هم لخت بوده؟ اولش بهم برخورد. اما از خودم خنده ام گرفت. من خودم با مردهای خیلی خیلی زیادی خوابیدم که حتی نمیتونم بشمارمش. و اون هم اینو میدونست. اما دست خودم نبود. حس لعنتی حسودی دست از سرم برنمیداشت.
عکسم خیلی خوب در اومد. خیلی از کارش خوشم اومد. تا حالا عکس سیاه و سفید به این خوبی نداشتم. بلند شدم همون موقع زدمش به دیوار اتاقم. تموم که شد قبل از این که بتونم بیام کنار و از دور نگاهش کنم از پشت بغلم کرد. همیشه وقتی بغلم میکنه بی اختیار تنم شل میشه. اما امشب اون حس حسودی ولم نمیکرد. انگار همه ماهیچه هام سفت شده بودند. نمیخواستم اینجوری بمونم. برگشتم و جلوش نشستم. لباسش را درآوردم و شروع کردم به خوردنش. بعد از چند دقیقه گفت میخواد بکنه. سرم را بالا کردم و گفتم میترسم. همین روزها پریود میشم. و باز شروع کردم به خوردنش. اما اون اصرار داشت. آخر قبول کردم، اما قرار شد با کاندوم بکنه که خیال هردومون راحت باشه. از توی کشوی اتاقم کاندوم آوردم و براش گذاشتم. اما هنوز حس میکردم نمیتونم بغلش کنم. لباسم را درآوردم و رفتم کنار تختم دستهام را گذاشتم و سرم را گذاشتم روی تخت. خودش میدونست چیکار باید بکنه. اومد و از پشت باسنم را گرفت و شروع کرد. یه چیزی تو وجود این مرد هست که بهش میگه کی و چه جوری و با چه سرعتی کارش را بکنه. برای اولین بار بعد از مدت ها به اوج لذت رسیدم. تمام بدنم رعشه گرفته بود و از لذت میلرزید. بعد گریه کردم. به شدت گریه کردم. منو گذاشته بود روی تخت و نوازشم میکرد. نمیدونم اصلاً اون به لذت رسید یا نه. سردم شده بود. اومد بغلم کرد و پیشم خوابید و پتو کشید رو جفتمون. داشت کم کم خوابم میبرد. اما نمیتونستم اینجوری بخوابم. ممکن بود هر لحظه پریود بشم و همه زندگیم را داغون کنم. پاشدم یه pad گذاشتم و شورت پوشیدم و رفتم کنارش خوابیدم. صبح زودتر بلند شد و بیدارم کرد و گفت که باید بره سر کار. من یه کم بیشتر خوابیدم. صبح که بیدار شدم انگار خستگی یه عمر از تنم در رفته بود. لباس پوشیدم و اومدم بیرون. پسره رفته بود بیرون و دختره خونه بود. یه لبخند تحویلم داد که معلوم بود همه ماجرای دیشب را شنیده. اما حالا دیگه این که چه فکری در موردم بکنن برام مهم نبود. حالا یه مرد داشتم که میتونست ازم مواظبت کنه و اگه خواستم حتی برم خونه اش بمونم.
برای اولین بار دارم حس میکنم دلم مردی میخواد که مال خودم باشه. مردی که همیشه انتظار اومدنش را داشته باشم. انگار دارم یه سحر دیگه میشم. نمیدونم اسمش دوست داشتنه یا هر چی. اما حالا دلم میخواد فقط با اون بخوابم. دیگه با دیدن مردهای دیگه تو خیابون دلم سکس نمیخواد. دیگه از فکر خوردن و لیسیدن تن یه مرد دیگه لذت نمیبرم. نمیدونم چی داره به سرم میاد. امیدوارم عاقبتش خوب باشه.

۲ نظر:

  1. درود
    مواظب خودتان باشيد. با سكس به هيچ جايگاه يا مقامي نميرسيد. سعي كن مهارتت را در زمينه هايي كه دوست داريد افزايش بديد.
    بدرود
    يك روانشناس ناشناس

    پاسخحذف
  2. سحر سیزن ۲ هم داره شیطونی یا تک سیزنه هست؟ :( دلمون تنگ میشه واسه ی این سریال :((

    پاسخحذف

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر