بالاخره یه روز خوب

دیروز وقتی شماره اش رو موبایلم افتاد بی اختیاد گریه ام گرفت. اولش میخواستم جواب بدم، اما بغضی که توی گلوم جمع شده بود نذاشت. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. حالا دیگه بغض نداشتم. گریه هام را تو همون چند دقیقه کرده بودم. حالا باز همون حس تنفر همیشگی اومده بود سراغم. باز جواب ندادم. اما دست بردار نبود. بعد از چند بار که زنگ زد جواب دادم. هزارتا حرف تو سرم بود که بهش بزنم. که همیشه بی معرفت بوده. کاش برای بی معرفت تو انگلیسی کلمه ای بود. این که هر سه ماه یک بار سراغم را میگیره. این که هروقت سکس میخواد یاد من میفته. هزار تا حرف دیگه. اما همین که جواب دادم و صدای مهربونش از اونور با لحنی که انگار نگرانم بوده گفت سلام سحر بی اختیار همه اش یادم رفت. و باز بغض لعنتی که این دفعه ترکید و آبروم را برد. نمیتونستم حرف بزنم. فقط هق هق میکردم. و اون که مثل آدم بزرگها با مهربونی باهام حرف میزد و سعی میکرد آرومم کنه. گفت که میاد سراغم بریم یه دوری بیرون بزنیم و یه coffee با هم بخوریم. خیلی سعی کردم که باهاش نرم. اما اصرار اون از یه طرف و خواهش دل خودم از طرف دیگه نذاشتن مقاومت کنم. گفت تا یه ربع دیگه میاد اینجا و گوشی را قطع کرد.
نمیدونستم حالا باید چیکار کنم. عین بچه مدرسه ای ها شده بودم که برای بار اول با یکی قرار میذارن. دویدم بدون این که موهام را بشورم یه دوش گرفتم و یه آب به تنم زدم. اومدم بیرون رفتم جلوی آینه که آرایش کنم. انگار صد سال بود این کار را نکرده بودم. حس میکردم هر جور که آرایش میکنم زشت و بی روح میشم. ساعتم را نگاه کردم. 5 دقیقه مونده بود تا بیاد. همیشه سر وقت سر قرارهاش حاضر شده بود و این بار هم حتماً سر وقت میومد. سریع لباس پوشیدم. حس میکردم پاهام زشت شدن و دیگه پوشیدن دامن کوتاه یا جوراب شلواری قشنگ نیست. لباس معمولی پوشیدم. یه شلوار جین و یه بلوز و کاپشن. موهام را خیلی ساده پشت سرم جمع کردم و خواستم دوباره مشغول آرایش بشم که موبایلم باز زنگ زد. گفت که بیرون در وایساده. فایده نداشت. همینطوری رفتم بیرون. تای ماشین نشسته بود و تا منو دید پیاده شد. رفتم جلوش. نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. تا نزدیکش شدم بغلم کرد. سرم را گذاشتم رو سینه اش و باز گریه لعنتی شروع شد. چند دقیقه ای همونطور بودیم. بعد نشستم تو ماشین و راه افتادیم.
توی راه برام تعریف کرد که فلانی را تازگی دیده و اون بهش گفته که من یه مدت مریض بودم و این حرفها و این که اگه خبر داشت حتی نمیذاشت من تو بیمارستان بمونم. من فقط ساکت نشسته بودم و نگاهش میکردم. همینطور که داشت باهام حرف میزد شروع کرد به خندیدن و گفت حالا چرا اینطوری نشستی؟ به خودم که اومدم دیدم دوتا پاهام را جمع کردم تو بغلم و رو صندلی طرف اون نشستم. از این کار خودم خجالت کشیدم. پاهام را گذاشتم پایین و حواس خودم را به بیرون پرت کردم. دلم میخواست تا ابد همینطور بشینم و تو ماشین باشم و خیابونها را نگاه کنم و اون برام حرف بزنه. رفتیم یه جا نشستیم و coffee خوردیم. کم کم انگار داشتم اعتماد به نفسم را برای حرف زدن پیدا میکردم. گفت بریم یه جا شام بخوریم. دوست نداشتم. بهش گفتم نه. گفت پس بریم پیتزا بگیریم بریم خونه من. میخواستم بگم نه. اما همه وجودم التماس میکرد که نگم. قبول کردم.
شام خوردیم. برام شراب آورد. گفتم دکترم گفته سعی کنم نخورم. یه کم مسخره بازی درآورد و گفت دکترت نمیدونسته با چه جونوری طرفه. بیا بخور. گرفتم و یه کم خوردم. حس خوبی بهم داد. بعدش رفتیم توی بالکن و من سیگار کشیدم. اون فقط نشسته بود و نگاهم میکرد. بعدش خواستم برم خونه. گفت امشب را پیشش بمونم. نمیدونستم چیکار کنم. بهش گفتم مگه دوست دخترت نمیاد؟ بلند خندید و گفت کدوم دوست دختر؟ من یک سالیه که به هم زدم و بعدش دیگه با کسی زندگی نکردم. تصمیم گرفتم بمونم. به دختر همخونه ایم txt زدم که من امشب نمیام. فکر کنم خوشحال شد.
آخر شب با هم رفتیم توی رختخواب. من لباس خونه نداشتم و همونطوری رفتم. اومد دو طرفم زانو زد و دستهام را گرفت. گفت نمیخوای لباساتو در بیاری؟ بهش گفتم همینجوری راحتم. یه خنده از سر بدجنسی کرد و گفت یادته دفعه آخر که من خونه ات بودم تنبیهم کردی و انداختیم بیرون؟ حالا نوبت منه که بهت زور بگم. نمیدونستم چی بگم. دلم میخواستش. اما انگار همه احساس های خوب توم مرده بودن. چشمهام دوباره پر اشک شد. اما اون منتظر نشد. شروع کرد به بوسیدن چشمهام. خوشحال بودم که ریمل نزدم. اشکهام که از صورتم سرازیر شدن شروع کرد به لیس زدنشون. صورتش را گرفتم و هلش دادم کنار. مثل دیوونه ها میخندید. بعد شروع کرد به در آوردن لباسهام. مدت ها بود این حس خوب را تجربه نکرده بودم. خیلی زود لخت لخت رو تختش، توی رختخوابش خوابیده بودم. توی رختخواب مردی که همیشه دوستش داشتم. انگار اون روح وحشیم دوباره اومده بود سراغم. دلم میخواست شروع کنه به خوردنم. و شروع کرد. انگار همه لذت دنیا لای پاهام جمع شده بود. هیچ کاری نمیتونستم بکنم. هیچ کاری نمیخواستم بکنم. اون دلش خواسته بود امشب منو بیاره اینجا و حالا خودش هم باید همه کار میکرد. خودش هم لخت شد. وقتی اومد روم خوابید گرمای تنش لذت عجیبی بهم داد. و وقتی پاهام را باز کرد و شروع کرد فقط چشمهام را بستم. لذت عجیبی بود. نه از نوع لذت جسمی که همیشه میبردم و جیغ میزدم. یه جنس دیگه بود. لذتی که دلم میخواست چشمهام را ببندم و سکوت مطلق باشه. نمیدونم چقدر طول کشید. من به اوج لذت نرسیدم. اصلاً نمیخواستم هم برسم. همین که توی آغوش این مرد بودم و اینقدر بهش نزدیک بودم و اون داشت لذت میبرد برام کافی بود. چند تا ضربه محکم زد و دیگه تکون نخورد. فهمیدم اومده. کاندوم نپوشیده بود، اما برام هیچی مهم نبود دیگه. پریودم چند روز دیگه است و مطمئن بودم بچه دار نمیشم.
بدنم کرخت شده بود. اومد کنارم خوابید و دستش را گذاشت زیر سرم. سرم را گذاشتم روی بازوش. نوازش موهای سینه اش روی صورتم و نوک دماغم همه اون چیزی بود که میخواستم. انگار همه آرامش دنیا بود.
چشمهام را که باز کردم صبح شده بود و بوی خوب صبحونه توی خونه پیچیده بود. از توی آشپزخونه صدا میومد و میدونستم که هنوز خونه است. موبایلم را برداشتم نگاه کردم. ساعت 9 صبح بود. از رختخواب اومدم بیرون. هیچی تنم نبود و یه کم سردم شد. نمیخواستم اول صبحی لباسهای دیروزم را بپوشم. در کمدش را باز کردم و یه تی شرت بزرگش را درآوردم و تنم کردم. برای من مثل مانتو بود. همین کافی بود که گرمم بشه. فقط شورتم را پوشیدم که خیالم راحت باشه. رفتم تو آشپزخونه. از دیدن من خنده اش گرفت. رفتم جلو آینه. حق داشت. موهای ژولیده، یه تی شرت گنده که به تنم زار میزد و فقط تا زیر باسنم میومد. عین دلقک ها شده بودم. اما قبل از این که برسم به چیزی فکر کنم اومد و از پشت بغلم کرد و از زمین بلندم کرد. از ترس جیغ زدم. برد نشوندم روی صندلی کنار میز توی آشپزخونه. گفت مثل بچه های خوب همینجا بشین تا برات صبحونه بیارم. صبحونه pancake با bacon درست کرده بود با شربت مخصوص خودش که خیلی خوشمزه اش میکرد. من معطل نکردم و مشغول شدم. سرم را که بلند کردم دیدم روبروم وایساده و فنجون من دستشه و داره با لبخند نگام میکنه. سرم را انداختم پایین و بهش غر زدم که بس کنه و بشینه. فنجونم را گذاشت جلوم و گفت بیا خانوم، میدونم شما ایرانی ها صبح غیر از چایی چیزی نمیخورین. برام چایی درست کرده بود. همیشه از چایی هاش متنفر بودم چون بلد نبود چطوری درست کنه. اما امروز انگار همون عطر خوب چایی های مامانم را داشت. سر کار نرفته بود و مونده بود خونه که صبحونه را با هم بخوریم.
بعد از صبحونه منو رسوند خونه و خودش رفت سر کار. بهم پیشنهاد کرد که به جای زندگی با این دختر و پسره برم و با اون زندگی کنم. حالا از صبح دارم همش به این موضوع فکر میکنم. این که باهاش زندگی کنم را خیلی دوست دارم. اما دلم نمیخواد این احساس خوبی که بهش دارم برام عادی بشه. چقدر زندگی سخته.     

۲ نظر:

  1. ادرس فیسبوکت چیه جنده؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اولاً اگه منظورتون از گفتن "جنده" این بوده که به من توهین کنید باید بگم اشتباه کردید. من با این که خودم را جنده نمیدونم، اما این کلمه را فحش هم به حساب نمیارم. هر کدوم از ما با فروختن قسمتی از وجودمون زندگی میکنیم. من با نمایش بدنم، کارگر با زور بازوش، خیاط با چشمش، شمای دانشجو با مغزت (اگه تا فارغ التحصیل شدن چیزی ازش مونده باشه) و به قول شما جنده با فروختن اندام جنسیش.
      ثانیاً من آدرس فیسبوکم را بالای وبلاگم گذاشتم. لازم به پرسیدن نبود.

      حذف

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر