خیاط هم تو کوزه افتاد

یکی از مشکلاتی که معمولاً توی کار روانشناسی باهاش دست به گریبان هستیم اینه که بیمار از این که admit کنه (باز هم اصطلاح فارسیش یادم نمیاد :(  ) که بیماره سر باز میزنه. این مشکل در وهله اول خودش را قبل از مراجعه به روانشناس یا روانپزشک نشون میده، تا جایی که بیماری روانی هم مثل بیماری جسمی عود میکنه و ریشه میدوونه. در وهله بعد هم بعد از مراجعه بیمار به روانشناس یا روانپزشک باز این که راضی بشه که بیماری خودش را قبول کنه و روح خودش را در اختیار پزشک قرار بده یه قسمت مهم از درمان محسوب میشه.
من برای شکستن این تابو و نشون دادن این که اصلاً و به هیچ وجه چیز بدی نیست که آدم بیمار روانی باشه و این که بیماری روانی هم درست مثل بیماری جسمی یه مشکلیه که ناخواسته سراغ آدم میاد و احتیاج به درمان داره، همینجا اعتراف میکنم که من هم از مدتها پیش با نوعی از افسردگی درگیر بوده ام و هستم. گرچه نمیخوام وارد همه جزئیات بیماریم بشم، اما همینقدر بگم که در این نوع خاص بیمار دوره های افسردگی حاد و نشاط حاد را به تناوب تجربه میکنه. تجربه های روابط جنسی من که اینجا راجع بهشون نوشتم اکثراً توی دوره های نشاط حاد اتفاق افتادن و معمولاً من یه دوره های افسردگی را بین هر کدوم تجربه کردم. من با این که میدونستم که بیمار هستم، اما به خاطر همین دوره های نشاط که یکی از ویژگیهاش انرژی بالای جنسی هست دوست نداشتم درمانش کنم و سعی میکردم خودم کنترلش کنم. و تا یه خد زیادی هم موفق شده بودم که تعادل لازم را حفظ کنم و بیماریم را تحت کنترل داشته باشم. اما اتفاق بد مرگ همسایه خوبم که من ناخواسته خیلی بهش عادت کرده بودم و یه جورایی مثل مادر یا مادربزرگم بهش نگاه میکردم فشار سنگینی روم آورد که باعث شد نتونم دیگه کنترل بیماریم را نگه دارم. بعد از اون اتفاق دچار شوک شدید افسردگی شدم، تا جایی که چند روز حتی از خونه بیرون نرفتم و سیگار را جایگزین شام و ناهارم کرده بودم. خوشبختانه دوست خوبی که توی این مدت بهم سر میزد کمک کرد و منو برد پیش دکترم و ایشون هم نامردی نکرد و بستریم کرد. تا مدتی حتی اجازه استفاده از لپتاپ و موبایل را بهم نمیداد و من باید توی این مدت سعی میکردم ارتباط برقرار کردن را توی دوره های درمانی فشرده دوباره تجربه کنم.
بعد از تموم شدن دوره بستری، بهم اجازه برگشتن به آپارتمانم را ندادن، چون هم زنده کننده خاطرات بدم بود، هم از بودن توی اون آپارتمان به شدت وحشت داشتم و از تنهایی میترسیدم و هم این که فارغ از احساس خود من، دکترم نمیخواست من دیگه تنها زندگی کنم. به خاطر همین یه مدت باید دنبال خونه جدی میگشتم. جایی که هم خاطره همسایه خوبم را برام زنده نکنه و هم با آدمهای دیگه همخونه باشم که تنها نمونم. این روزها توی یه آپارتمان تو مرکز شهر با یه زن و شوهر زندگی میکنم. هنوز سر کار نمیرم، چون اولاً هنوز دوره نقاهتم را میگذرونم و هم این که به خاطر بیماری لاغر شدم و بدنم برای کار آماده نیست. فعلا از اینترنت خونه جدید به صورت مشترک استفاده میکنم تا ببینم بعداً برای خودم اینترنت میگیرم یا نه.
خلاصه دیگه این وضعیت امروز سحر اگه دلتون خواست بدونین. خیلی خیلی هم از همه دوستانی که ایمیل زده بودن یا توی فیسبوک مسیج داده بودن ممنون. اگه همه ایمیل ها را نتونستم تک تک جواب بدم دیگه ببخشید.
راستی توی Yahoo Messenger خیلی پیغام داشتم، اما راستش خیلی اونجا را چک نمیکنم و بلد هم نیستم. همین دیشب هم که میخواستم چک کنم کلی از پیغام ها را گم کردم :(   لطفاً به جاش برام ایمیل بزنین اگه خواستین.

۷ نظر:

  1. درود. همين نكته كه بيمار، بيماري خودش را قبول كنه يك گام اساسي در درمان است. متاسفانه در اختلالات رواني به خصوص اختلالات شخصيت، فرد بيماري خودش را قبول ندارد و اين امر، فرايند درمان را بسيار پيچيده ميكند. تجربيات شما در فرآيند درمان ميتواند كمك شاياني به درمانجوهاي ديگر باشد. در مورد اختلالات رواني در روانشناسان و روانپزشكان، داستانهاي نه چندان جالبي وجود دارد به طور مثال پزشكي به من ميگفت استادي داشتم كه روانپرشك بود وقتي فهميد كه سرطان روده گرفته در عرض يك ماه فوت كرد. علتش را خيلي راحت حدس زدم زيرا با پيش بيني خودش، نا اميدي را در خودش پروانده بود.
    رواندرمانگران دو مشكل اساسي براي درمان اختلالات رواني خودشان دارند. اولين نكته غرور است. همين غرور باعث شد كه من هم مشكلات رواني خودم را نپذيرم و به خودم بگويم: مگه من هم مريض ميشم؟ اما واقعاً اختلال رواني گرفتم. نكته دوم اين است كه بعضي از اين درمانگران دست به پيش بيني ميزنند كه ادامه بيماريشان به كجا خواهد كشيد و اين نكته باعث يك مشغله شديد و تشديد بيماريشان ميشود.
    من به اين نكته بسنده مي كنم كه روان درماني در مورد اختلالات رواني درمانگران به شدت سخت و طاقت فرسا است چون خود اين عزيزان كارشناس هستند و به راحتي نميتوان اين عزيزان را مجاب كرد.
    موفق باشيد
    يك روانشناس ناشناس

    پاسخحذف
  2. چرا وقتی اینترنت داری دوباره میخوای واسه خودت جدا بگیری؟

    پاسخحذف
  3. سلام سحر جان.دقیقا حستو درک میکنم چون خودمم دو قطبی هستم و میدونم این لعنتی دوره های افسردگیش چجوریه.ادم با یه مرده ی متحرک هیح فرقی نداره.تو ایران من 8 سال تحت درمان بودم ودکتر به من نمیگفت بیماریم چیه بعد از مطالعه و پرسش از دکتر 3 سال پیش من فهمیدم اختلال دو قطبی دارم. وتنها چیزی که تونست من رو تا حدی اروم نگه داره ورزش قدرتی بود.اگر نه دوره های افسردگیش واقعا مرگباره. موفق باشی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی. فعلاً که من را از پا در آورده. احتیاج به زمان دارم. خوشحالم که تو موفق شدی

      حذف
  4. خوشحالم که برگشتی :)
    I hope you get back to normal very fast.

    پاسخحذف

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر