یه دوست

اولین بار که دیدمش چند ماه پیش بود. توی استارباکس نشسته بودم و قهوه میخوردم و لپتاپم هم باز بود و کار میکردم. سنگینی نگاهش را روم احساس میکردم. سرم را آوردم بالا و سمتش نگاه کردم. نگاهش را دزدید. هیچ وقت از مردهایی که که دزدکی نگاه میکنن خوشم نمیومده و نمیاد. برای من مرد باید یا سرش تو لاک خودش باشه یا اگه میخواد نگاه کنه پررو و با اعتماد به نفس نگاه کنه. از مردهایی که جلوی روم لبخند میزنن و ادای متشخص ها را در میارن، اما تا سرم را برمیگردونم یا به موبایلم نگاه میکنم چشمشون میره سمت پستانهام یا پاهام خوشم نمیاد. اون شب هم از طرز نگاه کردنش خوشم نیومده بود. نزدیکی های آخر شب بود و میخواستم برم خونه. ماشینم را توی یه پارکینگ یه کم پایینتر پارک کرده بودم و توی سرمای کشنده اینجا باید سرتاپام را میپوشوندم که بتونم از در کافی شاپ بزنم بیرون. 
نفهمیدم که دنبالم راه افتاده. دم پارکینگ که رسیدم دیدم از پشت سر گفت "ببخشید خانوم میتونم یه کم وقتتون را بگیرم؟" 
برگشتم نگاهش کردم. شاید فهمید که خیلی سردمه خودش گفت میتونم بعداً بهتون زنگ بزنم. بهش گفتم بیاد تو ماشینم بشینه. اومد نشست. خیلی ظاهراً مؤدب بود. قیافه اش خیلی جذاب نبود. هیکلش هم همینطور. ماشین را روشن کردم تا گرم بشه و بهش گفتم "خوب بفرماین". 
بهم گفت "راستش را بخواین من از همون اول که توی استارباکس دیدمتون فهمیدم ایرانی هستین. من خودم هم باورم نمیشه که دارم این حرف را میزنم، اما راستش از شما خیلی خوشم اومد. دوست داشتم یه کم باهاتون حرف بزنم". 
بهش گفتم "یعنی فقط چون من ایرانی بودم و شما از قیافه ام خوشت اومد خواستی باهام حرف بزنی؟" 
یه کم من من کرد و گفت "بذارین واقعیتش را بهتون بگم. من مدت زیادیه که ازدواج کردم. دوتا هم بچه دارم. خانومم و بچه هام را هم تا سرحد مرگ دوست دارم. از زندگیم هم راضی راضیم. فقط من هیچوقت تو زندگیم دوست دختر نداشتم. منظورم حتی دوست دختر نیست ها. دوستی که دختر باشه. دوست دارم خانومی باشه که من بتونم باهاش راحت باشم. اصلاً مهم نیست رابطه مون تا کجا پیش بره. میخوام یکی باشه من بتونم کنارش خودم باشم. چیزهایی که حتی به خانومم نمیتونم بگم را بهش بگم"  
بهش گفتم "خوب از کجا به این نتیجه رسیدید که من اون شاهزاده رویاتونم؟" 
یه کم فکر کرد و گفت "نمیدونم. یه چیزی تو وجودتون بود که من اینطوری فکر کردم. طرز کار کردنتون. طوری که رو صندلی نشسته بودین و پاتون را دراز کرده بودین رو یه صندلی دیگه. قیافه جذابتون و اعتماد به نفستون. نمیدونم. من خیلی وقته دنبال یه نفر با همه این مشخصات هستم. خانوم های غیر ایرانی که اکثراً محدودیت های ما ایرانی ها را نداشته ان به نظر گزینه خوبی میان، ولی راستش من فکر میکنم اونها خیلی از مردهای شرقی خوششون نمیاد. ولی شما انگار همه اون مشخصات را دارین. و ایرانی هستین که از همه مهمتره. نمیگم از من خوشتون میاد، نه. فقط همین که من میتونم باهاتون راحت حرف بزنم خودش خیلی مهمه. 
بهش گفتم " از من میخواید من چیکار کنم؟"
گفت "نمیدونم. ولی همین که اجازه دادید تو ماشین پیشتون بشینم خودش نشون میده که با خیلی از خانومهای دیگه فرق دارین. من فقط میخوام بتونم باهاتون حرف بزنم و شما راهنماییم کنین. من خیلی چیزها تو وجودم مونده که به هیچکس نمیتونم بگم. قسم میخورم هیچی بیشتر از این ازتون نمیخوام."
گفتم "راجع به چه چیزهایی میخواید با من حرف بزنید؟"
گفت "راستش من همونطور که گفتم ازدواج کردم و خانومم را خیلی خیلی دوست دارم. اما دلم چیزایی میخواد که تو ازدواج به دستشون نمیارم. من هیچوقت دوست دختر نداشتم. خانومم اولین دختری بود که من تو زندگیم باهاش رابطه داشتم. و الان بعد از سالها هنوز هم تنها کسیه که من باهاش رابطه جنسی دارم. نه فقط رابطه جنسی. من حتی دوست نزدیکی که دختر باشه ندارم. میدونم که الان دارم همش ناله میکنم و خستتون میکنم، ولی واقعیت زندگی منه"
پرسیدم "ماشین دارید؟ اگه ندارین من میتونم راه بیفتم و تا یه جایی برسونمتون همینطور که صحبت میکنیم". ماشین نداشت. من راه افتادم و شروع کردم براش صحبت کردن. بهش گفتم "نمیدونم شاید خدا خیلی دوستتون داشته. شاید شانستون زده. چون من تخصصم توی همین موضوعه و میتونم کمکتون کنم." بعد از تحصیلاتم و سابقه کارم براش گفتم. باورش نمیشد و از خوشحالی نمیدونست چی بگه.  بهش گفتم "این که یه انسان چه زن و چه مرد دلش بخواد که با آدمهای دیگه غیر از شریک زندگیش بخوابه نه عجیبه، نه مختص شماست و نه شرعاً و عرفاً ممنوعه. این طبیعت انسانه و کسی که چنین کششی نداره در واقع یا داره به خودش یا شما دروغ میگه یا این که مشکلی داره. ولی ماهایی که از ایران میایم بیرون، علاوه بر موانعی که بچه های اینحا سر راهشون هست، یه سری موانع خود ساخته هم تو ذهنمون تشکیل دادیم که باید اول از اونها خلاص بشیم. من میتونم تا حد خیلی زیادی کمکتون کنم. شما باید قبل از هر چیز با جنسیت خودتون کنار بیاید. باید باورتون بشه که جنسیت یه موضوع کاملاً شخصیه که هیچکس، نه پدر و مادر، نه مذهب، نه جامعه و نه حتی شریک زندگی شما مسئول و صاحبش نیست" 
گفت " راستش من متوجه نمیشم. منظورتون چیه؟"
گفتم "مثلاً شده شما دلتون بخواد موقعی که مثلاً توی حموم هستید خودارضایی کنید؟" 
گفت "خوب مسلمه. البته از وقتی ازدواج کردم سعی کردم ..." 
نذاشتم حرفش تموم بشه. گفتم "دقیقاً منظورم همینه. خودارضایی بخشی از جنسیت شماست. و فقط و فقط مربوط به شما میشه و نه هیچ کس دیگه."
گفت "یعنی منظورتون اینه که خودارضایی حتی وقتی آدم ازدواج میکنه هم انجامش اشکالی نداره؟"
گفتم "نه تنها اشکالی نداره. بلکه شما باید اینقدر باهاش راحت باشین که با خانومتون هم راجع بهش صحبت کنین. و قسمتی از موضوع خانومتونه. اون هم نباید با خودارضایی شما مشکلی داشته باشه. از همینجا بگیرید تا بره کارهای دیگه. " همینطور که براش میگفتم رفتم داخل یه پارکینگ روباز خیلی بزرگ. رفتم وسط پارکینگ وایسادم. بهش گفتم "اینجا غیر از من و شما کسی شما را نمیبینه. میشه لطفاً زیپتون را باز کنین و درش بیارین؟" 
ترسیده بود. یه کم اطراف را نگاه کرد. یه کم به من نگاه کرد. گفت "به خدا منظورم این نبود که ..."
باز نذاشتم حرفش تموم بشه. گفتم "من نگفتم منظورتون چی بوده یا نبوده. قرار هم نیست من کاری بکنم. فقط میخوام شلوار و شورتتون را یه کم بکشید پایین"
کشید. ولی باز دستش را گذاشته بود روش. گفتم لطفاً دستتون را بردارید. چشمهاش را بست و دستش را برداشت. به وشوح میدیدم که عرق کرده و معذبه. بهش گفتم "اولین قدم برای این که یه رابطه نزدیک و دوستانه با کسی داشته باشید اینه که دیوارهای دورتون را خراب کنید. منظورم این نیست که این کار برا برای همه بکنین. منظورم اینه که خودتون را در معرض دید آدمها قرار بدید. دید جسمی و دید ذهنی. بذارین ترسهاتون را ببینن. بذارین خجالت کشیدنتون را ببینن. بذارین نقطه ضعفهاتون را ببینن. وقتی این دیوار را خراب کردین رابطه هاتون نزدیکتر میشه. خودتون باشین. از خودتون با توجه ذهنیتتون مرز و دیوار درست نکنین. اگه این که یه خانوم دیگه تو زندگی شما باشه و با شما ارتباط جنسی داشته باشه یه خواسته درونیتونه، پنهان کردن بدنتون میشه یه دیوار. من میخوام کمکتون کنم این دیوارها را برای کسایی که براتون مهم هستن خراب کنین. من میخوام شما با اون چیزی که هستین راحت باشین. مثلاً شاید من دفعه دیگه که میبینمتون ازتون بخوام که همینجایی که نشستین خودارضایی کنین و آبتون را هم بریزین همینجا کف ماشین من"
دهنش باز مونده بود. پرسید "چرا این کار را میکنین؟ از من چه انتظاری در برابرش دارین؟" 
گفتم "آهان و یه چیز دیگه. همیشه خودتون را دوست داشته باشین. لازم نیست هر لطف آدمها را بلافاصله و لزوماً جبران کنین. خوبه که حد و مرزها را بدونین و رعایت کنین. اما از طرف خودتون برای دیگران مرز درست نکنین. حالا میتونن لباستون را بپوشین." 
من راه افتادم. رفتم تا نزدیکیهای خونه اش و پیاده اش کردم. شماره اش را گرفتم که بعداً بهش زنگ بزنم. و اینطوری شد که رابطه من باهاش شروع شد.   

۱ نظر:

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر