عیدی که هیچوقت یادم نمیره

سالها پیش بود. دقیقاً سیزده سال پیش. بهار سال 78. شدید مشغول درس خوندن برای کنکور بودم. همه کار و زندگیم شده بود کنکور. معمولاً کوچیکتر که بودم عید ها بعد از چند روز اول که دید و بازدید و مزاسم عید بود بعدش مسافرت میرفتیم. اما از وقتی پدرم فوت کرد مسافرت هامون هم کمتر شد. تا بعد از این که خواهرم ازدواج کرد و باز برنامه مسافرت های ما رو به راه شد. اما اون سال به خاطر درس من همه خونه نشین شده بودن. آخ که اگه میدونستن من هیچ پخی نمیشم حتماً یه برنامه مسافرت حسابی میچیدن. گرچه خیلی هم امیدی بهم نداشتن. من دبیرستان که میرفتم خیلی درس خون نبودم و به خصوص وقتی رفتم رشته انسانی و دیگه نمیتونستم دکتر و مهندس بشم دیگه خیلی از امیدها ازم قطع شد. ولی به هر حال باز هم سعی خودشون را میکردن.
به هر حال ما اون سال اصفهان موندیم و هیچ جا نرفتیم. روز سیزده به در که شد باز نه مامانم میذاشت من جایی برم و نه خودم دل و دماغی برای بیرون رفتن داشتم. اما بقیه تصمیم گرفتن که یه طرفی برن. معمولاً وقتهایی که ما برای سیزده به در اصفهان بودیم میرفتیم یه جایی تو جاده شیراز که من الان اسمش را یادم نمیاد. اون سال هم همه فامیل برنامه گذاشتن که برن اونجا و قرار شد من تو خونه بمونم و درس بخونم.
صبح زود همه رفتن و من خونه موندم. مامانم بهم توصیه کرد که تلفن را کلاً از پریز بکشم که کسی مزاحمم نشه. ظاهراً به خاطر درس خوندنم اینو گفت، اما شاید منظورش این بود که من با کسی حرف نزنم. یکی دو ساعت موندم خونه و درس خوندم. اما اصلاً تمرکز نداشتم. انگار حالا که هیچکس خونه نبود بدتر حواسم پرت میشد. حدودای پیش از طهر دیگه خیلی حوصله ام سر رفت. مانتو و مقنعه پوشیدم و یه کتابم را هم انداختم تو کیفم و زدم بیرون. اون موقع ها نزدیک چهار راه نوربارون میشستیم که خیلی از پل بزرگمهر دور نبود. رفتم اونجا. خواستم بشینم همونجا یه کم درس بخونم. اما پل خواجو که خیلی نزدیک بود و دور و برش پر از آدم بود انگار چشمک میزد که پاشم برم اونجا. قدم زنون تا خواجو رفتم. مردم زیاد نشسته بودن و پیدا کردن جای خالی که بشه توش نشست و درس خوند خیلی راحت نبود. بالاخره یه جا پایین پل پیدا کردم و نشستم.
نیم ساعت بیشتر درس نخونده بودم که دیدمش. ظاهراً با خانواده اومده بود اونجا اون روز. اما من که دیدمش تنها بود و داشت پایین پل قدم میزد. اون هم منو دید. نگاه هامون رو هم قفل شد یه لحظه. همون حس خوبی که همیشه تو راه مدرسه بهم دست میداد وقتی میدیدمش اومد سراغم. زود سرمو انداختم پایین و مثلاً مشغول درس شدم باز. اما دیگه نمیشد. زیر چشمی نگاه کردم. یه جا نشسته بود که راحت بتونه منو ببینه. خیلی وقت بود تو راه مدرسه میدیدمش صبحها. خونشون قاعدتاً یه جا نزدیکای خونه ما بود، چون همیشه تو محل خودمون میدیدمش. نمیدونستم کیه و اسمش چیه. یکی دو بار سعی کرده بود بهم یواشکی شماره بده یا باهام حرف بزنه، اما من قبول نکرده بودم. با این که دلم پر میزد که این احساس دید را بیشتر و بیشتر امتحان کنم. نزدیک یک سال برنامه هر روزمون همین بود که تو راه مدرسه ببینمش. بدون این که باهاش حرف بزنم. اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه چیزی تو زندگیم کم میشد. همیشه سعی میکردم تنها برم مدرسه و بیام که بتونم تو خلوت خودم حضورش را حس کنم. اگرچه هیچ وقت هیچ تماسی بین ما نبود. و حالا اون اینجا بود باز. اولین باری بود که یه جا غیر از راه مدرسه میدیدمش. هم قلبم تند تند میزد و هم ترسیده بودم. نمیدونم شاید هم از ترس بود که قلبم میزد. کتابمو بستم و گذاشتم تو کیفم. باید میرفتم خونه. من امروز قرار بوده درس بخونم. پا شدم راه افتادم. نمیدونستم دنبالم میاد یا نه. امیدوار بودم نیاد. چون هم این روزها اونجا پر از نیرو انتظامی بود و هم این که من واقعاً نمیدونستم باید چطوری باهاش برخورد کنم. پیاده باز رفتم سمت پل بزرگمهر. دیگه جمعیت کم بود و نمیدونم چرا حس کردم دنبالم نیومده. خیالم راحت شد.
به خیابون که رسیدم و میخواستم رد شم یه دفعه مثل جن کنارم ظاهر شد. نگاهش کردم. قدش از من یه هوا بلندتر بود. موهای مرتب و شونه کرده ای داشت. پیرهن و شلوار پوشیده بود. یه لحظه فکر کردم کدوم آدم عاقلی روز سیزده به در پیرهن و شلوار میپوشه. اما این کمترین چیزی بود که اون موقع برام اهمیت داشت. بهم سلام کرد. حس کردم تمام خون بدنم دوید تو صورتم. قرمز شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم سلام. نمیدونم واقعاً گفتم یا فکر کردم گه جوابش را دادم. شاید هم اینقدر آروم جواب دادم که خودم هم نشنیدم. هرچی که بود اونور خیابون که رسیدیم گفت جواب سلام واجبه ها. نمیدونستم چی جواب بدم. اول خواستم بگم برو مزاحم نشو. اما دلم نیومد. این حس را دوست داشتم. هیچی نگفتم و راهم را گرفتم و رفتم. اون هم اومد. حالا انگار روش بیشتر باز شده باشه دیگه کنارم راه میومد. بدون این که بهش نگاه کنم گفتم اگه کسی ببینه برای هردومون بد میشه ها. یه کم ازم فاصله گرفت، اما انگار حرف زدن من شجاعش کرده باشه گفت نترسید امروز که شهر خیلی خلوته. راست میگفت خیلی خبری نبود. اما من هنوز مثل سگ میترسیدم. زدم از توی کوچه پس کوچه. کم کم حرف زدن برام راحت تر شد. و برای اون هم همینطور. خودمون را معرفی کردیم. فهمیدم دانشجوه و دو سال از من بزرگتره. مثل هر دختر و پسر دیگه ای اون روزها طبیعتاً اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خوبه دیگه دو سال اختلاف سنی مناسبیه. انگار هر رابطه ای باید به ازدواج ختم میشد.
حالا دیگه به نزدیکای خونه رسیده بودم. خونه اونها خیلی نزدیک خونمون بود . فقط یکی دوتا کوچه با ما فاصله داشت. توی خیابونمون که داشتیم رد میشدیم از ترس مرده بودم. نکنه یکی از همسایه ها ما را با هم ببینه و به مامانم بگه. جلوی خونه که رسیدیم بهش گفتم که بره. اما وایساده بود که از من شماره و ایمیل و این چیزها بگیره. من اون موقع موبایل نداشتم و شماره خونه را هم نمیخواستم بهش بدم. اما ایمیلم را میتونستم بهش بدم. در همین حین و بین بود که در خونه یکی از همسایه ها باز شد و معلوم بود که میخوان ماشین بیرون بیارن. از ترس نزدیک بود جیغ بزنم. دویدم تو خونه و اون هم پشت سرم اومد تو حیاط. امیدوار بودم همسایمون چیزی ندیده باشه. در را بستم و نفس نفس میزدم. نگاهش کردم. داشت با وحشت توی خونه را نگاه میکرد. حتماً فکر میکرد الان بابای من با یه چوب میاد سراغش. بهش گفتم نگران نباش کسی خونه نیست. خیالش راحت شد. همسایه که رفت و صدای ماشینش دور شد بهش گفتم دیگه بره بیرون. اما نرفت. یه حس غریبی بهم دست داد. نمیدونم ترس بود یا چیز دیگه. اما انگار باید میرفتم دستشویی به شدت. چند بار بهش گفتم برو بیرون دیگه. اما اون همونطور وایساده بود و نگاه میکرد.
دستش را آورد و دستم را گرفت. نمیدونم چرا دستم را نکشیدم. اما انگار برق بهم وصل کرده باشن. از همونجایی که بهم دست رده بود همه تنم داغ شد. و دستهام شروع کردن به عرق کردن. دستم را آورد بالا و خواست بوس کنه. نذاشتم و دستم را کشیدم. در را باز کردم و خواستم هلش بدم بیرون. اما زورم بهش نمیرسید. نمیخواستم جیغ و داد کنم. شاید از این که داشتم باهاش زورآزمایی میکردم و میدیدم زورم بهش نمیرسه یه کم لذت هم برده بودم. اون هم همش میگفت تو را خدا بذار بمونم و من آسیبی بهت نمیزنم و من باز با همه وجودم هلش میدادم. وسط این هل دادن دستهاش را آورد بالا و بغلم کرد. و من یه دفعه خودمو تو بغلش پیدا کردم. دیگه هیچ تقلایی نکردم. در را خودش دوباره بست. حس خوبی بود. تو بغلش حس خوبی داشتم. حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم. قلبم داشت به شدت هرچه تمام میکوبید و ضربه هاش را روی سینه هام که حالا به سینه اون چسبیده بود حس میکردم. امیدوار بودم اون چیزی حس نکنه. همینطور که تو بغلش بودم برام تعریف کرد که چقدر همیشه دلش منو میخواسته و چقدر هر روز منتظر میمونده تا منو ببینه. کم کم داشتم از تماس تنش با تنم لذت میبردم. سرم را گذاشتم رو سینه اش. حس آهویی را داشتم که شکار شیر شده. تا وقتی آهو تقلا میکنه یعنی هنوز جون داره. اما وقتی گردنش شل شد و سرش افتاد یعنی دیگه کارش تمومه. اون هم حتماً اینو فهمید که دستش را آورد بالا و از زیر مقنعه گذاشت رو موهام. هیچی نگفتم. یه کم موهام را نوازش کرد. بعد دستش رفت سمت گوشم و گردنم. ترسیدم کسی از همسایه ها ما را توی حیاط ببینن. خودمو از تو بغلش در آوردم و رفتم توی خونه. بهش هیچی نگفتم. اما دنبالم اومد. دم در ورودی خونه که میخواست بیاد تو برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم قول میدی پسر خوبی باشی؟ دستم را گرفت آورد بالا بوس کرد و گفت قول میدم.
رفتیم تو و بردمش توی هال بهش گفتم بشینه. نمیدونستم حالا باید چیکار کنم. رفتم کیفم را گذاشتم تو اتاقم و مقنعه ام را در آوردم و اومدم. ازم چشم برنمیداشت. رفتم از تو اتاق مهمونخونه چند تا ظرف شیرینی و آجیل آوردم. خودم نشستم روبروش و باز با هم حرف زدیم. هنوز قلبم همونجور دیوونه وار میزد. اگه مامان اینها زود میومدن خونه چی؟ اگه کسی از همسایه ها چیزی دیده باشه چی؟ اصلاً نمیفهمیدم چی میگم و چی میشنوم. اما اصلاً از چی باید میترسیدم؟ من که حتی هنوز مانتوم تنم بود. رفتم یه چایی گذاشتم. وقتی داشتم چایی میریختم یه دفعه از پشت بغلم کرد. ترسیدم و جیغ زدم. نزدیک بود چایی را بریزم. اما نریختم. دستهاش را دور تنم پیچیده بود و محکم از پشت بهم چسبیده بود. ولی کمر به پایینش را یه کم دورتر گرفته بود. شاید میترسید بزرگ شدنش را فهمیده باشم. شروع کرد با دستهاش نوازش کردن. این کارش را دوست داشتم. گردنبندی که خیلی دوست داشتم گردنم بود و اون با دستش بند گردنبند را دنبال کرد و دستش را برد تو یقه مانتوم. حالا دستش درست بالای سینه هام بود. کم کم دکمه های مانتوم را باز کرد. من انگار مسخ شده باشم هیچی نگفتم. باورم نمیشد که دارم این کار را میکنم. من تا حالا حتی دوست پسر هم نداشتم و حالا این پسر که من تازه یک ساعت بود میشناختمش داست به جاهایی از بدنم دست میزد که من حتی به مامانم هم نشون نمیدادم. یه چیزیم شده بود. کرخت کرخت شده بودم. خیس خیس شده بودم. خیلی بیشتر از وقتهایی که با خودم ور میرفتم. دستش را حالا برده بود وسط پام و داشت از روی شلوارم نوازشم میکرد. بهترین حس دنیا بود. توی یه لحظه با خودم فکر کردم یا الان یا هیچوقت. برگشتم. یه چیزی توی وجودم اونقدر شجاعت بهم داده بود. دستش را گرفتم و از تو آشپزخونه بردمش بیرون و رفتیم تو اتاق خودم. ازش قول گرفتم که باهام ازدواج کنه. گذاشتم لختم کنه. یه حالتی مثل مستی بهم دست داده بود. خیلی نمیفهمیدم چی داره میشه. لختم کرد. و خودش هم لباسهاش را درآورد و اومد روم خوابید. هیچ کاری نمیکردم. نه بوسش کردم، نه به تنش دست زدم. فقط خوابیده بودم و دستهام را دو طرفم انداخته بودم. پاهامو باز کرد و خواست بکنه تو. مخالفتی نکردم، اما بهش گفتم که من بار اولمه. یه کم دودل شد. اما زود تصمیمش را گرفت. گفت قول میده بگیردم. و کارش را شروع کرد. احساس سوزش زیادی کردم. و لذت خیلی خیلی زیاد. زود درش آورد و با لباسهای من خونی که داشت ازم میرفت را تمیز کرد. من فقط چشمهام را بسته بودم و هیچ احساسی نداشتم. باز به کارش ادامه داد. برام فوق العاده لذت داشت، اما حتی اون همه لذت توی لختی و شلوغی ذهنم گم شده بود. نمیدونم چقدر طول کشید. فقط فهمیدم سر و صداش در اومد و زود ازم کشید بیرون و خودش را روی شکمم خالی کرد. از حس کردن اون چیز گرم رو شکمم حالت تهوع بهم دست داد. یا شاید هم از اون همه احساسات خوب و بد بود. پا شدم دویدم تو دستشویی. هرچه اون هفته خورده بودم را بالا آوردم. رنگم پریده بود. میلرزیدم. در زد. برام آب قند آورده بود. ازش متنفر بودم. چیزیتنم نبود و حالا روم نمیشد اونطوری از دستشویی بیام بیرون. بهش گفتم بره لباسهام را برام بیاره. همه را برداشت آورد. بهش گفتم مقنعه ام را هم بیاره. رفت پیدا کرد آورد. وقتی اومدم بیرون وایساده بود و داشت با نگرانی نگاهم میکرد. ازش بدم میومد. سرش دادد زدم و گفتم بره گم شه بیرون. دست و پاش را گم کرده بود. خواست چیزی بگه، ولی من هرچی دم دستم بود بهش پرت کردم و جیغ میزدم. به حالت فرار از خوونه زد بیرون. نشستم رو تختم و مثل دیوونه ها جیغ میزدم و گریه میکردم. از این که دیگه باکره نبودم حس گناه میکردم. چیزی را که فقط مال شوهرم بوده داده بودم به پسری که فقط اسمش را میدونستم. تازه اگه اسمش را دروغ نگفته بود. تاپم را که درآورده بود و بعد خون تنم را باهاش پاک کرده بود برداشتم. بغلش کردم و جیغ میزدم.
تا عصر را نفهمیدم چطور سر کردم. همش فشارم پایین بود و حالت تهوع داشتم. میترسیدم حامله شده باشم. نمیدونستم چطوری تو چشم مامانم نگاه کنم. همیشه مامانم از نگاه من همه حرفهام را خونده بود. میترسیدم این را هم بفهمه. قلبم مثل گنجشک تند تند میزد. عصر خونه را مرتب کردم. تاپ خونیم را توی ده تا سوراخ قایم کردم. حتی میترسیدم تو سطل زباله بندازمش. در را که باز کردم مامانم اولین سؤالش این بود که چم شده. نهایت سعیم را کردم که بگم هیچی. اما هنوز همون "هیچی" را تموم نکرده بودم که بغضم ترکید. ترسید. بقیه هم اومدن ببینن چی شده. بهشون گفتم که از صبح حوصله ام سر رفته و نگران کنکورم هم هستم. یه کم دلداریم دادن. نمیدونم چقدر باور کردن. به خصوص مامانم که از گریه من میتونست بفهمه که من با دوستم دعوام شده یا تو مدرسه چیزی شده.
اون روز هر طور بود گذشت. اما احساس گناهی که داشتم ولم نمیکرد. احساس گناهم از این که با یه غریبه خوابیده بودم نبود. بلکه همه اش به خاطر از دست دادن بکارتم بود. حس میکردم به قول کتاب ها "گوهر گرانبهای" خودم را به راحتی دادم دزد برده. همیشه بیرون که میرفتم فکر میکردم مردم دارن نگاهم میکنن. فکر میکردم الان از راه رفتن من حتماً میفهمن که من دیگه دختر نیستم. افسرده شدم. اینقدر که مامانم منو برد پیش مشاور. اما هیچکدوم اینها را جرأت نداشتم حتی به مشاور بگم. همه افسردگیم را ربط دادن به اضطراب کنکور. شبها کابوس میدیدم. خیلی شبها خوابم نمیبرد. همش خواب میدیدم برم خواستگار اومده و یه دفعه میبینم خواستگاره تاپ خونی من دستشه و داره میپرسه این چیه. به هر مصیبتی بود کنکور دادم. قبول نشدم. دیگه نه حوصله درس خوندن داشتم نه میتونستم تو خونه بمونم. از اون طرف یه دختر هیجده نوزده ساله دم بخت اون هم تو یه محیط سنتی مثل اصفهان مثل شیرینی که مگس جمع میکنه خیلی راحت خواستگار جمع میکنه. همشون را به بهانه این که دارم برای کنکور درس میخونم دست به سر کردم. چندین ماه طول کشید تا زندگی من یه کم حالت عادی به خودش بگیره. گرچه هیچوقت اون ترس و وحشت ولم نکرد. . بعد از اون هر سال عید خاطره بدی که از اون سیزده به در داشتم میومد سراغم.
حالا سالها از اون سال میگذره. من کلی تجربه جدید کسب کردم. با مردهای خیلی خیلی زیادی خوابیدم و فقط لذت بردم. حالا که به اون ماجرا نگاه میکنم برام بیشتر خنده داره تا دردناک. و همیشه به جامعه ای که باعث شد من تو اون سن نوجوونی اونطوری افسردگی بگیرم لعنت میکنم. واقعاً چی میشد اگه جامعه ما هم مثل اینها ظرفیت این جور روابط را داشت و به کسایی مثل من اجازه میداد تصمیمات مهمی مثل ازدواج را بر مبنای اصول درست بگیرن، نه بر اساس چیزهایی مثل پرده بکارت و سکس و ... و حتی امروز هم با این همه تغییری که در من ایجاد شده و بعد از این همه سال از اون ماجرا، هنوز یادآوریش برام دردناکه. اینقدر که همیشه قبل از عید که میشه برام یادآوری میشه.
بعد نوشت: دوست عزیزی که ایمیل زده بودی و نوشته بودی خاطره اولین سکسم را بنویسم و گفتم که برام سخته. این هم دلیلش. اما بعداً تصمیم گرفتم که بنویسمش، بلکه بتونم یه قدمی برای شکستن تابوهای بزرگ و مسخره جامعه بردارم. شاید لازم باشه خودمون را جراحی کنیم تا به چند نفر دیگه بتونیم کمک کنیم.    

۱۱ نظر:

  1. خیلی جالبه! اولش که خوندم Ok بود! بعد یادم افتاد که چند ماه پیش در یک مطلب دیگری، اشاره کردی بودی که بکارتت (البته «تو» ای وجود نداره!) رو در خونه‌ی دوست پسرت که عاشقش بودی از دست دادی.
    نکته جالب‌تر ولی اینجاست که رفتم مطلب رو پیدا کنم، که دیدم نیست!! خب پس این دفعه خودتم حواست بوده که یه جوری چفت و بست داستان رو به هم بیاری، خیلی خوبه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نمیدونم واقعاً شما دنبال چی هستی؟ الان هم میگم من هنوز هم حتی بعد از این همه سال عاشقشم و دوستش دارم. شما اگه اینقدر با روحیات زنانه بیگانه ای که فکر میکنی من بیرونش کردم چون ازش متنفر بودم و دیگه نمیخواستم ریختش را ببینم بهتره بری خودت را به یه دکتر نشون بدی. شما اگه اینقدر درک نداری که اولین تجربه جنسی برای یه دختر چقدر میتونه احساسات متناقض و خوب و بد ایجاد کنه بهتره خیلی خودت را درگیر نکنی.

      و در آخر اگه واقعاً از این که من اعتراف کنم که همه اینها دروغه ارضا میشی و دست برمیداری، باشه به خاطر تو هم که شده اعتراف میکنم که من اسمم عبدالحسین حسن شمول است، 47 ساله از نجف آباد. حالا بفرماین به خونه و زندگی و عیدتون برسین.

      حذف
    2. یعنی سؤال من اینه که شما وسط این سال تحویلی راه افتادی تو وبلاگ این بنده خدا که به قول خودت تناقض پیدا کنی مچشو بگیری؟ واقعاً؟ ببین من نمیدونم شما کی هستی و چی میخوای. ولی به نظر من این یه جور بیماریه که باید بری درمانش کنی.

      حذف
  2. خانوم نا محترم شما خجالت نکشیدی پسر مردم را از راه به در کردی و بعدش هم فحش و بد و بیراه نثارش کردی؟ جنده هم بابا جنده های قدیم. یه پول میدادی دیگه زر زر نمیکرد. بابا شماها چی میخواین از جون این مردم؟

    پاسخحذف
  3. در ضمن خاک بر سرت که مفت و مجانی دادی رفت. میدونی چقدر پول اون پرده را میتونستی بگیری؟ خاک بر سرت که نه این دنیات را داری و نه آخرتت را. همون بهتر که از ایران رفتی و هیکل نجست اینجا نیست.

    پاسخحذف
  4. تو که نظر دادی و جرات نداری اسمت و بذاری که معلومه با اون پردت از اون کاسبای درجه یکی. همه هم که مثل تو با پرده و عقب و جلوشون کاسبی نمی کنن که به سحرم پیشنهاد میکنی.حیف هیکل سحر که تو این فاضلاب با امسال توی مفعول زندگی کنه این خلا فقط به درد جمع شدن مگس هایی مثل توهه.

    پاسخحذف
  5. دوستان چرا محیط این جا رو اینقدر تلخ میکنید؟ جمع شدیم دور هم یه جلقییییی بزنیم. چرا اینقدر جفتک میندازین؟

    پاسخحذف
  6. Arab, Iranian women protest naked in Paris
    http://proud-a.blogspot.nl/2014/03/IWD2014.html
    نوروزتان پيروز
    يك روانشناس ناشناس

    پاسخحذف
  7. واقعأ براهمتون متاسفم بی جنبه ها،من ازش خواسته بودم خاطره اش روبفرسته،الان هم ازش تشکر میکنم،وحمایتم رواعلام میکنم،مرسی واقعاجالب وطبق واقعیت اصفهان بود ممنون،reza roozegar

    پاسخحذف
  8. پاسخ‌ها
    1. چرا. یه بار دیگه دیدمش. یه بار که رفته بودم ایران. یادم نیست کی بود. فکر میکردم ماجراش را اینجا نوشته بودم، اما هرچی میگردم پیداش نمیکنم.
      احتمالاً دارم پیر میشم. یا اصلاً اینجا ننوشته بودم و الان فکر میکنم نوشته بودم. یا نوشتم و چشمهام نمیبینه. در هر دو حال نشونه های پیریه. ها ها ها

      حذف

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر