یک شیطونی خیلی دخترانه

چند سال پیش وقتی هنوز از همسرم جدا نشده بودم یه بار باهاش دعوای سختی کردم. ازش متنفر بودم و دیگه نمیخواستم ببینمش. گذاشتم از منچستر رفتم و یه جای دیگه هتل گرفتم. جایی که نه کسی را بشناسم و نه کسی منو بشناسه. برای این که تا میتونم از منچستر دور باشم رفتم یه جایی توی تقریباً جنوبی ترین نقطه انگلیس نزدیکی شهر ساوت همپتون. با توجه به نزدیکی این شهر به فرانسه و ایتالیا مهاجرهای زیادی اونجا زندگی میکنند. برای اونهایی که نوشته های قدیمی تر من را خوندن و یادشونه که من یه دوست خوب به اسم کریس دارم، من همونجا با کریس آشنا شدم برای اولین بار. 
به هر حال اونجا یه هتل نسبتاً ارزون گرفتم و چند روزی را اونجا موندم. کارم شده بود که توی تراس هتل بشینم و سیگار پشت سیگار دود کنم. از یه طرف اعصاب خوردی زندگی با آدم گهی مثل اون مردک زندگیم را داغون کرده بود و از طرف دیگه فکر این که اگه ازش جدا بشم ممکنه ویزام تمدید نشه و مجبور شم برگردم ایران داشت دیوونه ام میکرد. یه روز که خیلی دیگه اعصابم خراب بود رفتم بیرون که اطراف هتل یه دوری بزنم. نزدیکی های هتل به یه کافی شاپ برخوردم که بر خلاف تقریباً همه کافی شاپ هایی که دیده بودم مردم توش نشسته بودن و سیگار دود میکردن. رفتم و توش نشستم و یه کاپوچینو سفارش دادم و سیگارم را روشن کردم. خیلی حس خوبی بهم داده بود. انگار آدمها اونجا صمیمی تر بودن. انگار همشون را میشناختم. خیلی زود فهمیدم که تقریباً هیچکدوم از اون آدمها انگلیسی نبودن. از طرز حرف زدنشون حدس زدم یا ایتالیایی باشن یا اسپانیایی. کافه بزرگی نبود و فقط 3 نفر توش کار میکردن. یه خانوم که پای دخل بود، یه نفر که کافی درست میکرد و یه دختر سبزه و مو مشکی که کافی سرو میکرد. نمیدونم چرا از دختره خوشم اومد الکی. وقتی کافی من را آورد خواستم باهاش حرف بزنم، اما دیدم خیلی انگلیسی بلد نیست. اما لبخندش و حالت چشمهاش انگار من را خیلی گرفته بود.
بعد از خودن قهوه و یکی دوتا سیگار پاشدم و اومدم هتل. اما همش تو فکر دختره بودم. اصلاً نمیفهمیدم چرا. حتی فکر این که من عاشقش شده باشم هم به مغزم خطور نمیکرد. و تصور این که کوچکترین کشش سکسی بین من و اون باشه خیلی خیلی دور از عقل به نظر میومد. اما یه چیزی این وسط بود که منو میترسوند. یه چیزی مثل حس عاشق شدن. عاشق شدن های دوره نوجوونی. یه چیزی که همش بهم میگفت باز پاشم برم همون کافه. که فقط ببینمش. هر کار کردم اون صورت دوست داشتنی و اون موهای سیاه بلند و موجدار از تو ذهنم بیرون نمیومدن. ساعت نه و نیم ده شب بود که آخر طاقت نیاوردم و پاشدم رفتم دوباره همون کافه. هنوز همون سه نفر داشتن کار میکردن. دختره داشت کافی سرو میکرد که من رفتم تو. همین که برگشت که خوش آمد بگه حس کردم همه خون بدنم دوید تو صورتم. از ترس این که نبینه من قرمز شدم سرمو انداختم پایین و رفتم سر یه میز کوچیک خالی نشستم. همش خدا خدا میکردم قرمز شدنم را ندیده باشه. دستام یخ کرده بود و عرق کرده بود. صد بار به خودم لعنت کردم. عین بچه مدرسه ای ها شده بودم.  نمیدونستم چم شده.  و بدتر از همه این که حالا میفهمیدم که شورتم هم خیس شده. یعنی تن من چیزی فهمیده بود که من هنوز خودم میترسیدم حتی بهش فکر کنم؟ یعنی من جذب این دختر شده بودم؟ یعنی من میخواستم این تن را داشته باشم؟ حتی فکرش زا هم نمیتونستم بکنم. اما تنم چیز دیگه ای میگفت. 
توی همین فکرها بودم که دیدم یه لیوان آب گذاشت روی میز. معلوم بود که حالت منو دیده و گرنه توی کافه که کسی آب برای آدم نمیاره. دستش را گذاشت رو دستم که روی میز بود و با لهجه غلیط اسپانیاییش پرسید حالم خوبه؟ با سر اشاره کردم که آره خوبم. سرم را که بالا کردم نگاهش کنم دیدم اون هم نگاهش را دوخته به من. یه لبخندی به هم زدیم و اون زود رفت. حسابی گیج و ویج بودم. یه نیم ساعت نشسته بودم بدون این که چیزی سفارش بدم. مشتری ها هم داشتن کم کم میرفتن و معلوم بود که وقت تعطیل کردن کافه است. برگشتم به تابلوی روی در نگاه کردم که نوشته بود ساعت کار تا 10 شب. حالا دیگه فقط من اونجا نشسته بودم و اونها هم داشتن میز و صندلی ها را مرتب میکردن برای فردا. میخواستم پاشم برم که دیدم دختره لباس کارش را عوض کرده و با لباس خودش داره از اون دوتای دیگه خدافظی میکنه. یه شلوار جین کوتاه با یه بلوز کرم رنگ و یه جفت کفش کتونی آبی که خیلی به هم میومدن. داشت میرفت خونه. یاد حس روزهای دبیرستانم افتادم. وقتی از یه پسری تو راه مدرسه خوشم میومد و فکر میکردم اون هم خوشش اومده و بعد یه دفعه از یه جایی غیبش میزد. انگار آب یخ روم ریخته بودن. باز همون حس لعنتی اومده بود سراغم. اگه میرفت دیگه هیچوقت نمیومدم اینجا. بعد از این که خدافظیش تموم شد اومد سر میز من. سرم را بلند کردم و یه لبخند زدم و گفتم میدونم دارین تعطیل میکنین. لبخندی زد و گفت نه نگران نباشم. و این که اگه دوست داشته باشم یه قدمی با هم بیرون بزنیم. عین بچه هایی که بهشون پیشنهاد شهربازی داده باشن ذوق کردم. من حتی نمی دونستم این دختر کیه، اسمش چیه، کجاییه، چیکار میکنه. فقط میدونستم یه چیزی ته دلم را چنگ میزنه وقتی باهاش حرف میزنم. یه حس خوب که از توی دلم شروع میشه و به لای پاهام ختم میشه. 
بیرون یه کم با هم قدم زدیم و حرف زدیم. وسط حرفهامون بی مقدمه پرسید همجنس باز هستی؟ یه دفعه انگار شجاع شده باشم. همیشه از این که احساساتم را پنهان کنم و تعارف کنم لطمه دیده بودم. یه بار مردی را که با همه وجود دوستش داشتم به خاطر همین از دست داده بودم. دیگه نمیخواستم اون تجربه لعنتی را تکرار کنم. بهش گفتم راستش نه، اما نسبت به تو یه حس عجیبی دارم. منتظر بودم ببینم چه عکس العملی نشون میده. برگشت با مهربونی نگاهم کرد و گفت چه خوب، چون من همجنس بازم و الان هم پارتنر ندارم و من هم نسبت به تو همین حس عجیب را دارم. همه تنم انگار خیس عرق شده بود. قلبم تاپ تاپ میزد. اصلاً فکرش را هم نمیکردم یه روز بخوام به یه دختر دیگه به عنوان شریک جنسی نگاه کنم. توی دبیرستان و یک سالی که توی ایران دانشگاه میرفتم یکی دو بار شد که با یکی دوتا از همکلاسی ها یواشکی موقع درس خوندن به هم ورمیرفتیم و لذت میبردیم. اما اونها همش جنبه شیطونی های دختر دبیرستانی داشت. ولی اینجا، توی انگلیس، با یه دختر غریبه. تو همین فکرها بودم که دستم را گرفت و قبل از این که بخوام به چیزی فکر کنم لبش را گذاشت رو لبم. اینقدر این بوسه لذت داشت که تا حالا هیچ مردی باهام اینطوری نکرده بود. دلم نمیخواست لبم را از رو لبش بردارم. برام مهم نبود مردمی که توی خیابون رد میشدن چه فکری میکنن. من اینجا کاملاً غریبه بودم و حالا فقط لذت خودم برام مهم بود. 
دستش را گرفتم و بردمش هتل. وقتی نشست روی تخت هنوز باورم نمیشد دارم چیکار میکنم. لباسهاش را کامل در آوردم. اینقدر دوستش داشتم که فقط میخواستم بهش لذت بدم امشب. خودم به شدت خیس بودم و امکان نداشت بتونم بدون ارضا شدن بخوابم. اما اول نوبت اون بود. دختری که تونسته بود اینطوری قلب من را به تکون در بیاره که صداش را بشنوم و با هر بار زدنش تن من هم تکون بخوره. لباس های خودم را هم درآوردم و روی تخت همدیگه را بغل کردیم. مدتی تنهامون را دور هم پیچیدیم و از تماس پوست با پوست همدیگه لذت بردیم. بوی عطرش که با بوی قهوه همراه شده بود از هر بویی سکسی تر بود. وقتی سرم را بردم و گردنش را بوس کردم ناله ای از لذت کرد. نمیدونم چقدر گردنش را بوسیدم. چند ثانیه، چند دقیقه، چند ساعت. هرچی بود نه من و نه اون سیر نمیشدیم. الان که بهش فکر میکنم، گردن یک زن از جاهاییه که خیلی دوست دارم و میتونم ساعت ها ببوسم. به خصوص اون چاله کوچیک زیر گردن. وقتی میبوسیدمش سرش را داده بود عقب و اون موهایی که اون شب اونقدر ازشون خوشم اومده بود مثل چتر دور سرش پخش شده بود. من گردنش را میبوسیدم و اون ناله میکرد. 
تنش بوی عطر سکسی ای که زده بود را میداد. همراه بوی قهوه، بوی ادویه پاستا. و بوی شراب. و من ترجیح دادم قبل از این که سرم را ببرم لای پاش مدت زیادی را توی این عطر دلنشین صرف کنم. چشم هاش به رنگ قهوه ای که سرو میکرد بودند و وقتی من پلک هاش را میبوسیدم اونها را میبست. وقتی به پستان هاش رسیدم دیگه به نفس نفس افتاده بود، اما من نمیخواستم به هیچ وجه عجله کنم. تمام دنده هاش را یکی یکی بوسیدم تا به پستان هاش رسیدم. نوک پستان هاش را بین لبهام گرفتم و مکیدم تا بزنن بیرون. پستان هاش از مال من قهوه ای تر بودن و من فکر میکردم باز هم رنگ قهوه کار خودش را اینجا هم کرده. گرچه نوک پستان هاش بزرگ نبودن، اما با اندازه پستان هاش تطابق کامل داشتن. کم کم بوسیدن هام را ادامه دادم و رو به پایین رفتم. کاملاً معلوم بود که از همه شهوت و عشقی که نثارش میکردم لذت میبرد. 
لای پاش موهای سیاه ولی لطیفی داشت و من مثل گربه ای که یه گربه دیگه را میلیسه شروع به لیسیدنش کردم. با دستهام لبه هاش را از هم باز کردم و با زبونم داخلش و دیواره هاش را نوازش دادم. غرق لذت شده بود و با دستش من را بیشتر به سمت خودش میکشید و به اسپانیولی چیزهایی میگفت که من نمیفهمیدم. اما اوج شهوت و لذت ازش پیدا بود. چند تا گاز کوچیک با لبهام از لبه هاش گرفتم و بعد کلیتوریسش را بین لبهام گرفتم و شروع به مکیدنش کردم. و در همین حال با زبونم هم گاهی یه ضربه یا لیس کوچیک بهش میزدم. و این کار را کردم تا این که دیگه طاقت نیاورد و با یه جیغ بلند ارضا شد. این را از حجم آبی که ازش میومد و داشت از پاهاش راه میگرفت میتونستم بفهمم. 
بعد از چند دقیقه نوبت اون شد و اون هم دقیقاً من را به همین نقطه از لذت رسوند. لذتی که تا حالا شوهرم به من نرسونده بود. ساعت حدود یک نصفه شب بود که از هم خدافظی کردیم و اون رفت خونه اش و قرار گذاشتیم که من فرداش برم کافه دنبالش تا یه شب خوب دیگه را با هم بگذرونیم. 
و من فرداش اولین ماری که کردم وسایلم را جمع کردم و بدون این که باهاش خدافظی کنم بلیط اولین پرواز به منچستر را گرفتم و برگشتم. اما سحری که الان به منچستر برمیگشت دیگه اونی نبود که اومده بود. این سحر میدونست که تو دنیای پر رمز و راز شهوت و لذت یک دنیا برای تجربه منتظرشه. اون دختر را دیگه هیچوقت ندیدم. اما همین الان هم بهش که فکر میکنم هنوز همون حس عاشقی توی تنم میدوه. و همیشه دوستش خواهم داشت.

۶ نظر:

  1. کُسِ عمه خالی بند.
    شما نه ها.
    خالی بند.

    پاسخحذف
  2. تجربه جالبی داشتی من هم دلم می خواست چنین تجربه ای را با یک دختر اسپانیایی داشته باشم
    سینا

    پاسخحذف
  3. درود
    نوشته هاي شما را به صورت اتفاقي در اينترنت پيدا كردم و اصلاً فكر نمي كردم كه يك ايراني بيايد و بدون اينكه پورنوگرافي بكند تجربيات جنسي خودش را به صورت شفاف بيان كند. به هر حال اميدوارم به همراه اين خاطرات، پرچمدار مبارزه با تبعيض جنسي و تجاوز بر عليه زنان باشيد و مردم ايران را با قوانين جنسي كشورهاي غربي آشنا كنيد. در اينترنت مطالب زيادي در مورد آموزشهاي جنسي وجود دارد اما در مورد قوانين كشورهاي غربي اطلاعات كافي وجود ندارد و همين امر باعث به وجود آمدن تلقيهاي غير واقعي از اين كشورها شده است. به هر حال هر عمل شما كه باعث رفاه، بهداشت و سعادت جامعه شود مورد تقدير است.
    يك روانشناس ناشناس
    بدرود

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سپاسگزارم دوست عزیزم. باعث افتخار من خواهد بود اگه بتونم در این راستا جلو برم. اگه هر نظر یا پیشنهادی دارید که بتونه کمکم کنه خیلی خوشحال میشم بشنوم.

      حذف
    2. درود.
      ببينيد دختران كشور ما از همان كودكي تجاوز را در خانواده تجربه ميكنند و اين جزيي از فرهنگ ماست. احتمالا وقتي كودك بوديد در جمع خانوادگي افرادي بودند كه شما را ناخواسته ميبوسيدند و اين مصداقي از تجاوز است. مشكل جامعه ما اين است كه زنان هنوز دارايي مردان حساب ميشوند و بر بدن خود تسلطي ندارند. مشكل جامعه ما قوانين مردسالار و زن ستيزي است كه حتي حقوقدانهاي زن را قرباني خودش ميكند. من دلم ميخاهد مردم جامعه ما بفهمند كه وقتي در آمريكا يك شوهر با زن خودش به زور سكس ميكند تجاوز حساب ميشود و قانوني به نام تمكين در اين جوامع وجود ندارد. راست و صريح ميخواهم بگويم كه روانشناسي قدرت اجرايي ندارد و نميتواند تحول در جامعه ايجاد كند. همچنين ما كه نميتونيم دهها سال صبر كنيم كه فرهنگ جامعه عوض بشود. پس بنابر اين آشنايي با قوانين جنسي كشورهاي پيشرفته اولين قدم براي شناخت افراد از تلقيهاي رفتار جنسي در جوامع پيشرفته محسوب ميشود. در آينده با ايميل شما تماس خواهم گرفت.
      يك روانشناس ناشناس
      بدرود

      حذف
    3. کاش کمی زودتر موقعی که من هنوز روی پایان نامه ام کار میکردم باهاتون آشنا میشدم. ظاهراً شما توی ایران هستید و با این بینشی که دارید میتونستید بسیار بسیار بهم کمک کنید. به هر حال ممنونم. و خوشحال میشم که کامنت های شما را اینجا یا توی فیسبوک و یا با ایمیلم بگبرم.

      حذف

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر