شب سرد و تنهای جزیره

هر چقدر هم که آدم دور رو برت باشد. هرچقدر هم که دوست و آشنای دور و نزدیک داشته باشی، گاهی تنهایی مچاله ات میکند. اینقدر که از سر کار که راه میفتی کوله ات را می اندازی روی دوشت، گوشی ها توی گوش، دستها توی جیب و قدم میزنی. حتی هدفی نیست. نه حتی به خانه هم نمیخواهم برسم. اما مگر چثدر میشود توی خیابان راه رفت؟
به خانه که میرسیم کسی منتظرم نیست. مدت هاست که این را میدانم. لباسهایم را همینجور که در میاورم پرت میکنم روی تخت. حتی حال و حوصله پوشیدن لباس خانه ندارم. بدون این که بدانم کدام CD توی دستگاه است روشنش میکنم. سیگاری آتش میکنم و کنار پنجره به تماشای شهر رنگی و روشن مینشینم. انگار همه یادها و احساس ها از جایی سر برآورده اند. یاد پدر و مادرم. یاد خواهرم که هنوز جایی توی ایران زندگی میکند و هفته ای یک بار تلفنی و ایمیلی و ... یاد خانه کودکی هایم. یاد مدرسه و دوستان بچگی. یاد زاینده رود که حالا همه میگویند دیگر خشک شده. یاد شیطنت های دبیرستان توی چهارباغ. یاد اولین باری که عاشق شدم. یاد اولین باری که عشق بازی کردم.... یاد همه یادهایی که جایی جا گذاشتمشان.
و کم کم چراغ ها و نورها و رنگ ها تیره میشوند، پخش میشوند. انگار همه شان را آب دارد میبرد. سیگارم تمام شده. یکی دیگر روشن میکنم. گور پدر سلامتی. گور پدر زندگی. انگار دارم سرفه میکنم. اما نه، سرفه نیست. هق هق است. بگذار هرچه میخواهد با من امشب بکند. بگذار این بغض لعنتی را خالی کند. بگذار توی همه این تنهایی یکی صدایم را در بیاورد.
از صدای بوق یک ماشین بیدار میشوم. هنوز کنار پنجره هستم. اما از آن همه رنگ و نور و حرکت دیگر خبری نیست. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصفه شب شده. دلم نمیخواهد بخوابم. لپتاپم را برمیدارم و شرح حال امشبم را مینویسم.

۱ نظر:

مرسی از این که وقت میذاری و کامنت میذاری. سحر