کار جدید

اولش که صدام کرد توی اتاقش راستش ترسیدم. معمولاً آدمهای شرکت از این که رئیس بزرگ تو اتاقش بخوادشون خاطره خوبی ندارن. اگه کار مهمی باشه معمولاً به رئیس مستقیمت میگه که بهت بگه یا نهایتاً خودش میاد بالاسرت. اما این که زنگ بزنه بری پیشش یه کم ترسناکه. ظاهراً این فرهنگ شرکتهای آمریکائیه. یا شاید هم جایی که من کار میکنم اینطوریه. اما به هر حال توی انگلیس سلسله مراتب این شکلی توی شرکت ها وجود نداشت. 
به هر حال سریع لباس و سر و وضعم را درست کردم و رفتم تو اتاقش. دل تو دلم نبود. نمیدونستم کجای کارم مشکل داشته. تنها چیزی که به فکرم میرسید این بود که اخیراً سفر کاری و غیرکاری خیلی زیاد رفته بودم و خوب شاید برای همین میخواست باهام صحبت کنه. توی اتاقش که رفتم از پشت میزش بلند شد و اومد باهام دست داد و با هم رفتیم روی مبلهای کنار اتاقش نشستیم. 
یه کم حال و احوال کرد. به نظرم فهمیده بود که من اضطراب دارم. راستش برای خودم هم عجیب بود. شاید برای اولین بار بود که از حرف زدن با رئیس بزرگم میترسیدم. بعد شروع کرد راجع به کارهایی که تحویل داده بودم صحبت کرد و این که یکی از پروژه هام را تونستن پول خوبی ازش در بیارن و حتی کار جدید به خاطرش بگیرن. به خاطر همین خیلی از کارم راضی به نظر میرسید. بعد گفت که به خاطر کار خوبم و به خاطر رابطه خوبی که با بچه های تیم داشتم و این که کارم را با علاقه دوست دارم میخواد یه پست شغلی جدید بهم پیشنهاد بده. 
از این که قضیه توبیخ و تنبیه نبوده و در واقع تشکر بوده خیلی خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد. حالا فقط منتظر بودم که بهم بگه کار جدیدم چیه. بعد از کلی توضیح و تفسیر گفت که میخواد من سرپرست یه تیم تحقیقاتی بشم که توی نیویورک مشغول کار هستن. از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم. ناخودآگاه بغلش کردم. اما زود یادم افتاد که رئیس را آدم تو محل کار بغل نمیکنه. با خجالت اومدم عقب. اما عصبانی نبود. بیشتر خنده اش گرفته بود. بهم گفت که به خاطر همین رفتارهای صاف و ساده است که ازم خوشش اومده و مطمئنه که کار جدیدم را هم به خوبی انجام میدم. 
حالا از دیروز تا به حال تو پوست خودم نمیگنجم. از یه طرف همیشه دوست داشتم برم نیویورک کار کنم. همیشه حس خوبی بهم میداده. از طرفی هم تازه توی سیاتل دوستای خوبی پیدا کرده بودم و شهر را داشتم میشناختم. ولی به هر حال از سیاتل خیلی خوشم نیومده بود. هوای اینجا هیچ جوره به طبع من نمیساخت. از طرقی هم نگرانی های رفتن به یه شهر جدید و یه زندگی جدید و دوستای جدید و کار جدید همه مثل خوره تو ذهنم وول وول میخورن. دیشب تقریباً اصلاً نتونستم بخوابم. 

از یکی دو هفته دیگه باید کار جدیدم توی نیویورک را شروع کنم. خوشبختانه دردسر اسباب کشی و این مزخرفات را ندارم. این چند وقت تو یه خونه مبله زندگی کردم که حالا تحویل میدم و میرم. اما فقط لباسها و کفش ها و وسایل شخصیم خودش یه بارکشی اساسی احتیاج داره. از انگلیس که میومدم همه را خیلی راحت فریت کردم. اما اینجا هنوز نمیدونم چیکار باید بکنم. حتماً یه راهی هست دیگه.  
حتماً سعی میکنم نوشتنم را ادامه بدم. چون راستش را بخواین توی این شرایط مثل داشتن دوستیه که من باهاش میتونم راحت حرف بزنم. 

وبلاگ

یکی از خوبیهای نوشتن وبلاگ و بودن توی فیسبوک اینه که آدم دوستهای زیادی از همه جای دنیا پیدا میکنه. از همینجا توی آمریکا بگیر تا ایران و هند و استرالیا و نیوزیلند. جاهایی که حتی فکرش را هم نمیکردی یه روز دوستایی اونجاها داشته باشی. برای یکی مثل من که عاشق سفر و خوش گذروندنه این خیلی غنیمته. مثلاْ یکی دو هفته پیش با یه دوست خوب حرف میزدم و اون بهم گفت که توی خونشون یه اتاق اضافه دارن و اگه گذرم اونجاها افتاد میتونم پیشش بمونم. این محبتها و دوستیهاست که دلگرمم میکنه هنوز گاهی اینجا چیزی بنویسم یا توی فیسبوک سری بزنم. 
چند روزیه که برای کار لاس وگاس هستم. دیروز کارم تموم شد و امروز قرار بود برگردم سیاتل. توی این چند روزی که اینجا بودم تقریباْ همش سرم به کار گرم بوده و خیلی کار دیگه ای نکردم. دیشب بعد از تموم شدن کارم و چون قرار بود امروز برگردم رفتم یه بار خوب و یه مشروب حسابی خوردم. هر نیم ساعت هم برای کشیدن سیگار میومدم بیرون و بعدش دوباره برمیگشتم توی بار. توی یکی از همین بیرون اومدنها اتفاقی یه دختر خوشکل دیدم که داشت با موبایلش با یه نفر فارسی حرف میزد و خوب البته داشت با یه نفر دعوا میکرد. ناخودآگاه به حرفهاش گوش کردم و فهمیدم با همسرش یا دوست پسرش داره حرف میزنه. بعد از این که یه کم داد و بیداد کرد تلفن را قطع کرد و یه نفس عمیق از سر عصبانیت کشید. پاکت سیگارم را از جیبم درآوردم و بهش تعارف کردم. بدون این که تعارف کنه یا حتی لبخند بزنه یه دونه از توش برداشت. براش روشنش کردم و شروع کرد به کشیدن. هیچی نمیگفت. فقط خیره شده بود توی خیابون. بهش گفتم گند خورده تو قبلت ها. برای اولین بار خندید و برگشت درست نگاهم کرد. دستم را بردم جلو و خودم ذا معرفی کردم. اون هم باهام دست داد و خودش را معرفی کرد. رفتیم توی بار و با همدیگه حسابی مشروب خوردیم و حرف زدیم. ازش خوشم اومده بود. بعد از مدتها یه دختر ایرانی پیدا کرده بودم که میشد باهاش چرت و پرت گفت و خندید. گفت که با دوست پسرش اومدن لاسوگاس برای گردش اما ظاهراْ آقا همش دنبال تفریحای مجردی بوده و اون دوست من هم حسابی دیگه جوش آورده بود. اینقدر عصبانی بود که نمیخواست برگرده هتل پیشش. بهش گفتم شماره دوست پسرش را بگیره و بعد خودم باهاش صحبت کردم و بهش گفتم که دوست دخترش امشب پیش من میمونه تا حالش خوب بشه و این که نگرانش نباشه. هرچی اصرار کرد اسمی یا شماره تماسی یا آدرسی بهش بدم ندادم.
هتلم نزدیک بود و با هم رفتیم هتل. هردومون خیلی مشروب خورده بودیم. واقعیتش از این که دیشب چی گذشت خیلی چیزی یادم نمیاد. امروز حدودای ظهر بود که از خواب بیدار شدم. اولش خیلی تعجب کردم وقتی دیدم یه دختر خوشکل و سکسی کاملاْ برهنه کنارم خوابیده. و منم چیزی تنم نیست. از وول خوردن من اونم بیدار شد. اونم به اندازه من تعجب کرده بود. یادم میومد که دیشب توی بار دیدمش اما دیگه غیر از این چیزی یادم نبود. کی لخت شدیم. کی با هم خوابیدیم. و چیکار کردیم. باز کلی با هم حرف زدیم و رفتیم بیرون که با هم یه ناهار بخوریم که من بعدش برگردم هتل و برم فرودگاه. سر ناهار بهم گفت که اتفاقاْ اون یه نفر را به اسم سحر میشناسه که وبلاگ مینویسه و بیشتر با دخترها میخوابه تا پسرها و این که اخلاق من خیلی شبیه اونه. بهش گفتم خوب اگه من همون سحر باشم چی؟ گفت نه اون سحر سیاتل زندگی میکنه. گوشیم را درآوردم و اینجا لاگین کردم و نشونش دادم که من همون سحرم. انگار یه هنرپیشه معروف دیده باشه ذوق کرده بود. میگفت دوست پسرش عاشق نوشته های وبلاگ منه و باورش نمیشه اگه بهش بگه که من را اینجا دیده. بهش یه چشمکی زدم و گفتم اگه بفهمه ما دیشب با هم خوابیدیم چی؟ قرمز شد. یه کم فکر کرد و بعدش گفت میشه خودت بهش بگی؟ گفتم یعنی میخوای من بهش زنگ بزنم بگم من دیشب با دوست دخترت خوابیدم؟ گفت نه ولی اگه بتونی تو وبلاگت راجع بهش بنویسی خیلی خوب میشه. منم قبول کردم. راستش دلیل اصلی نوشتن این پستم هم همینه. 
حالا شما آقای خاص که اینجا را میخونی نشون به اون نشون که شما توی *$ خیابون Blossom Hill Rd با این خانم خوشکل آشنا شدی. در ضمن به خاطر شما من پرواز امروزم به سیاتل را از دست دادم و مجبورم امشب را به خرج خودم اینجا بمونم :)

معروف بودن هم درد سریه ها ;)