سکس زیاد - سکس خشن

خبر خوب برای آقایونی که زیاد سکس میکنند! خوابیدن با بیشتر از 20 خانم خطر ابتلا به سرطان پروستات را تا یک سوم کاهش میدهد. نتیجه تحقیق دانشمندان در دانشگاه مونترآل نشان میدهد که احتمال ابتلا به سرطان پروستات در مردانی که بیش از 20 پارتنر جنسی داشته اند بیش از 30% کاهش یافته است. در عوض مردانی که با هیچ خانمی رابطه جنسی نداشته اند و به قولی باکره (البته برای مرد میشه باکر؟) مانده اند احتمال ابتلایشان به سرطان پروستات 50% بیشتر از مردانی است که با خانمی رابطه جنسی داشته اند.
البته این فقط نتایج اولیه یه تحقیقه و تا تبدیل به واقعیت علمی بشه فاصله داره. پس آقایون لطفاً همین الان شلوار را پایین نکشید :D فاکتورهای زیادی میتونن در نتیجه این تحقیق تآثیر داشته باشند. اما چیزی که عملاً ثابت شده اینه که تعدد دفعاتی که آقایون به انزال میرسند حتماً در کم شدن خطر ابتلا به سرطان پروستات مؤثره. حالا چرا این دوستان این موضوع را به خوابیدن با بیشتر از 20 خانم پیوند زدن بیشتر از نتایج آماری کار ناشی میشه. اما در واقعیت خیلی هم دور از ذهن نیست. چرا که اولاً آقایونی که فقط یک شریک جنسی دارند ممکنه بعد از مدتی تعداد دفعاتی که سکس میکنند در طول زمان کمتر و کمتر بشه. اگه شما بتونین با دوست دخترتون یا همسرتون مثل روزهای اول سکس کنین فرقی بین یه دونه و بیست تاش نیست. دوماً یه نظریه ای که وجود داره اینه که مردهایی که با بیشتر از 20 خانم خوابیده اند معنیش اینه که راز به دست آوردن دل خانم ها (که کلید شلوارشون هم توش هست ;) ) را فهمیده اند و برای این کار سعی میکنند همیشه سالم و ورزشکار باقی بمونند. برای همین سلامت بودن این مردها ممکنه بیشتر به خاطر مراقبت از خودشون باشه تا تعداد خانم هایی که کرده اند.
به هر حال خواهش میکنم این موضوع را بهانه نکنین بگین سحر گفته من هرچی بیشتر بکنم سالم تر میمونم. پس برم تو خیابون پدر خودم و خانومم و دخترهای بدبخت را دربیارم ;) به قول شاعر که گفته "خوب بکن همیشه بکن" 

منبع: http://www.theguardian.com/society/shortcuts/2014/oct/29/does-sex-protect-against-prostate-cancer

بعد نوشت: بعد از نوشتن این پست داشتم همچنان توی گاردین میگشتم که دیدم مقاله ای راجع به آقای ژیان قمیشی نوشته مبنی بر این که از CBC اخراج شده به خاطر داشتن سکس خشن با چند خانم که خواستار چنین رابطه ای نبوده اند. من که شخصاً از خوندن این خبر شوکه شدم. نمیدونم شما ایشون را میشناسید یا نه، اما ژیان یکی از موفق ترین مجریان رادیو و تلویزیون توی کاناداست (البته تا قبل از این که چند روز پیش اخراج بشه) و پرونده بسیار درخشانی هم به عنوان مجری و هم توی بازار موسیقی داره. ژیان از خانواده ایرانیه که تا چند سال توی لندن بزرک شده و بعد به همراه خانواده اش به تورنتو کانادا مهاجرت کرده. ظاهراً ایشون علاقمند به سکس از نوع BDSM بوده، اما خانم هایی که ازش شکایت کرده اند گفتن که اون خیلی زیاده روی میکرده و بدون این که نظر اونها براش مهم باشه اونها را کتک میزده و حتی شروع به خفه کردنشون میکرده. البته خودش اینها را رد کرده و میگه اینها فقط سناریویی برای خراب کردن اونه و یه شکایت 50 ملیون دلاری از CBC کرده برای اخراجش و صدمه ای که به آبروش خورده.
منبع: http://www.theguardian.com/commentisfree/2014/oct/29/jian-ghomeshi-misunderstood-sexual-consent
البته خودمونیم، مردی به این خوشکلی را من حاضر بودم با همه این چیزها باهاش بخوابم. به نظرم میارزه. 

بعدتر نوشت: در ضمن ایشون برادرزاده سیاوش قمیشی خودمونه

ما ایرانی های خانواده دوست

آپارتمانی که در آن زندگی میکنم بین دو خیابان اصلی در یکی از محله های شهر منچستر واقع شده. البته از یک طرف درست کنار خیابان و از طرف دیگر با کمی فاصله. من هم از آنجا که هیچ کاری را در زندگی از راه درست و درمانش انجام نداده ام همیشه راه طولانی تر را انتخاب مبکنم. شاید هم کمی پیاده روی اول صبح کمکی است که از رختخواب جدا و آماده کارم کند. از کوچه منتهی به خیابان اصلی دوم که میگذرم خانه پیرمرد و پیرزنی است که همیشه برایم جالب توجه بوده است. اغلب اوقات سال چه در سرما و چه گرما پیرزن داخل خانه و پشت پنجره نشسته و فنجان چای یا قهوه در دست به پیرمرد که داخل باغچه مشغول کار است نگاه میکند. نگاه کردن به دستهای پیرمرد که همیشه میلرزند اما با عشق باغچه را مرتب میکنند برایم همیشه جالب بوده است. و انگار این حس را طوری به پیرمرد هم منتقل کرده بودم که او هم هر روز که از کنار خانه شان میگذشتم لبخندی تحویلم میداد. کم کم لبخند ها تبدیل به سلام و احوالپرسی شد و گاهی روزها که دیرم هم نشده بود کنارش می ایستادم و کمی با هم گپ میزدیم. پیرمرد تمیزی بود و علیرغم این که همیشه او را داخل باغچه میدیدم هر روز ریش هایش را میزد و لباسهایش همیشه مرتب بود. بعضی روزها حتی به من شیرینی های خانگی که در ظرف قشنگی کنار حیاط داشت را تعارف میکرد که به نظرم خیلی خوشمزه بودند. از وقتی فهمید که ایرانی هستم انگار یکی را پیدا کرده بود که یک دنیا سؤال جواب نداده اش را جواب بدهد. اول از همه از خود من شروع کرد. این که چطور حجاب ندارم. این که چرا بدنم را مثل بقیه زنان مسلمان نمیپوشانم. و برایش به طرز عجیبی جالب بود وقتی گفتم که من مسلمان نیستم. در تمام عمرش فکر نکرده بود که در ایران آدم غیر مسلمان هم وجود داشته باشد. و فکر نکرده بود که دختری ایرانی پیدا کند که مثل دخترهای دور و برش لباس بپوشد و دست بدهد و رویش را ببوسد. اوایل حتی هر بار که دست به بازوهایم میزد معذرت خواهی میکرد و من هر بار با بوسه آرومی از لپ های قرمز و نرمش بهش میفهماندم که اشکالی ندارد و من از ایرانی بودنم هیچ کدام این عادات را همراه خودم نیاورده ام.
در همه مدتی که دوستی ما اینطوری ادامه داشت هیچوقت نخواست خانمش را به من معرفی کند. یک بار هم که من یک روز شنبه آخر هفته از جلوی خانه شان رد میشدم و پیشنهاد کردم که برویم داخل و خانمش را ببینم کمی من من کرد و گفت که فکر نمیکند فکر خوبی باشد. من هم اصرار نکردم.
چند وقتی میشد پیرمرد را ندیده بودم. یعنی از وقتی که کار فعلیم را شروع کردم رفت و آمد هایم نامنظم شد. گاهی هم که از آن کوچه رد میشدم نمیدیدمش. اما حدس زدم که دیگر توی باغچه کار نمیکند. باغچه قشنگ آن خانه کم کم نامرتب شد و پر از علف های هرز با چمن های بلند نامرتب. کم کم نگران پیرمرد شده بودم. دیروز بعد از ظهر پرواز پاریس رزرو کرده بودم برای یک سفر کاری دو روزه. و کل روز را کار نکردم. یعنی بیشتر حوصله کار نداشتم. اما پروازم را بهانه کردم. نزدیکیهای ظهر رفتم سراغ پیرمرد. در زدم. بعد از یکی دو دقیقه در را باز کرد. از دیدنم خوشحال شد. دعوتم کرد داخل. تعجب کردم. اما قبول کردم. قهوه ای برایم درست کرد و آورد. سراغ خانمش را گرفتم. گفت که چند هفته ای است که فوت کرده. تسلیت گفتم. چند دقیقه ای سکوت رد و بدل شد. بعد انگار که همه سؤال های من را از ذهنم خوانده باشد شروع به تعریف داستان زندگیشان کرد. گفت که خودش زیاد مسافرت نرفته، اما خانمش از یهودی های لهستانی بوده که مادرش به همراه تعداد زیاد دیگری از یهودیان لهستانی به ایران کوچ کرده اند. و گفت که خانمش حاصل رابطه نامشروع مادرش با یک مرد ایرانی بوده است که البته بعدها با هم ازدواج میکنند، اما ظاهراً مرد متعصب ایرانی شروع به بهانه گیری کرده و حتی مادر بیچاره و دختر کوچکش را کتک میزده و از خانه بیرون میکرده است. دختر بیچاره در همان سالها در ایران دچار بیماری فلج اطفال شده و پاهایش را از دست میدهد. بعد از چند سال و با تمام شدن جنگ مادر و دختر به لهستان برمیگردند و مادر خیلی زود از دنیا میرود. و دختر خاطره تلخ ایران را همیشه به عنوان کینه ای قدیمی با خود نگاه میدارد.
پیرمرد همچنین تعریف کرد که همه عشق همسرش دیدن باغچه پرگل جلوی خانه بوده و به خاطر همین او همیشه مشغول کار در آن باغچه کوچک بوده است. و گفت که نمیخواسته من را به خانمش معرفی کند چون از طرفی اگر او میفهمید که من ایرانی هستم حتماً پرخاشگری میکرد و از طرفی هم نمیخواسته دل این دختر جوان ایرانی را بشکند و از من بخواهد که ملیتم را از کسی پنهان کنم. 
دلم برای پیرمرد سوخت. بلند شدم و رفتم جلوی صندلیش و سرش را روی سینه ام گرفتم. موهای سفیدش و دستهای چروکیده اش من را یاد پدربزرگم انداخت که سالها پیش ار دنیا رفته بود. گرچه میدانستم که اگر پدربزرگم به جای این پیرمرد اینجا بود حتماً از این که نوه اش با یک دامن کوتاه و یقه باز و آستین حلقه ای جلویش ایستاده بود احساس شرم میکرد. حتماً پدربزرگ من هم از آن دسته مردهایی بوده که تا وقتی شهوتشان فرمان میرانده دختران بلوند و لوند لهستانی را دوست میداشته اند آنقدر که بر خلاف اعتقاداتشان با آنها بخوابند و به قول خودشان کام بگیرند و وقتی مجبور به عقدش میشوند از این که پتیاره مو بور یهودی خودش را بهشان تحمیل کرده است ناراحت باشند و هر روز کتکش بزنند تا یا مسلمان شود یا دختر حرامزاده اش را بردارد و گورش را گم کند. با خودمان که تعارف نداریم. من مطمئنم که پدربزرگ من همه این کارها را میکرد. و شاید هم کرده. کسی چه میداند.

لطفاً مزاحم نشین

آقا یا آقایونی که شماره موبایل من را نمیدونم از تو کدوم جهنم دره ای پیدا کردین، خواهش میکنم، تمنا میکنم، التماس میکنم به خاطر انسانیت مزاحم نشین. برای من راحته که شماره جدید بگیرم، ولی من نمیتونم این شماره را دور بندازم. خواهش میکنم نه خودتون دیگه زنگ بزنین و نه شماره را به کس دیگه بدین. خواهش

زن سی ساله

چند وقتیه دارم فکر میکنم کارم را ول کنم و برگردم سر کارهای قبلیم. حس میکنم این کار خیلی منو به خط مقدم بازار سکس کشونده. گرچه من مستقیماً درگیرش نشدم، اما هر روز توی چنین محیطی بودن خسته ام کرده. ولی هر موقع به درآمدی که از این کار داشتم فکر میکنم یه جورایی پشیمون میشم. پیش پرداختی که برای این پروژه ام گرفتم کافی بود که حتی بتونم از بانک وام کافی برای خریدن یه خونه بگیرم. توی انگلیس داشتم خونه هشتاددرصد مشکلات آدم را حل میکنه. البته من دنبال خرید خونه نرفتم. از بودن توی یه خونه برای مدت طولانی به شدت خسته میشم. کلاً این اخلاق گند منه که از همه چیز خسته میشم. از این که توی یه خونه باشم، توی یه محله یا حتی شهر باشم، این که هر دو سه ماه موبایلم را عوض نکنم، از این که همیشه با یه مرد بخوابم، از این که همیشه یه مدل مو داشته باشم، از این که همیشه یه شکل آرایش کنم، از این که همیشه ناخونام بلند باشه، از این که هر روز از یه مسیر سر کارم برم، .... همه اینها به شدت خسته ام میکنه.
از اون طرف در کمدم را که باز میکنم و میبینم چقدر تونستم کفش و لباس توی این مدت بخرم پشیمون میشم و میخوام هنوز توی این کار بمونم. هیچوقت توی خووه و برای خودم این همه لباس نداشتم. از لباسهای اسپورت و سکسی بگیر تا لباس شب های مناسب مهمونی های رسمی. و بیشتر از بیست جفت کفش و بیشتر از اون کتونی. من این همه لباس را فقط وقتی کار مدلینگ میکردم یه جا دیده بودم و میتونستم داشته باشم. اونم نه برای خودم. لباس کارم بود. میپوشیدم و عکس میگرفتیم، آخر روز هم باید درمیاوردم و میذاشتم سرجاش. همیشه یکی از آرزوهام این بود که یه کمد بزرگ لباس داشته باشم. و حالا از برکت این کار دارم.
---------------------------------------------------------
این هفته تولدم بود. و من حتی یادم نبود تا این که فیسبوکم را باز کردم و از تعجب دهنم باز موند وقتی بیشتر از 100 تا پیغام خصوص توی اینباکسم داشتم که همش تبریک تولد بود. واقعاً نمیتونستم تک تک را جواب بدم، به خاطر همین در جواب هر تبریک یه بوس فقط فرستادم. ولی همینجا از همه دوستای گلم تشکر میکنم که یادم بودند و تبریک گفتند. باورم نمیشه که 33 سالم شده باشه. همیشه فکر میکردم یه زن سی ساله خیلی دیگه سنش زیاده و به ما دخترا نمیخوره :)) اما حالا خودم سه سال هم بزرگتر از اون شدم. توی این سی و سه سال پستی ها و بلندی های زیادی را تجربه کردم. یه بار ازدواج کردم و طلاق گرفتم. مهاجرت کردم. شغل هایی داشتم که بعضی هاش برام همیشه یه رؤیا بوده. و شغل هایی داشتم که همیشه برام شکنجه بوده. توی تنهایی اینجا بزرگ شدم. گرچه خیلی سختی ها هم کشیدم. یکی دو بار قربانی تجاوز شدم. یه بار حتی توسط رئیسم. دچار افسردگی شدم که همچنان هم درمان کامل نشده. یه تصادف رانندگی خیلی بد داشتم که به صورت معجزه آسایی نجات پیدا کردم. یه دوره هایی اینقدر بی پول شدم که چیزی نمونده بود تو خیابون بمونم. و یه دوره هایی الکل تنها چیزی بود که بهش پناه میبردم. و اینجا سیگاری شدم.
اما اتفاق های خوبی هم برام افتاد. دانشگاه رفتم و درسم را تموم کردم. اون هم توی رشته ای که همیشه دوست داشتم. دوستان زیادی پیدا کردم. تابعیت اینجایی گرفتم و تونستم باهاش مسافرت های زیادی برم. خیلی از جاهای اروپا را تونستم ببینم. آمریکا. و برزیل برای جام جهانی. و البته آخرینش ترکیه. و توی همه این جاها سکس داشتم (غیر از ترکیه البته). تنها اعتیادی که عاشقانه دوستش دارم و تا وقتی که بتونم انجامش میدم. سالها به عنوان مدل کار کردم. و حتی الان هم یه وقتهایی توی تبلیغات فروشگاهی لباس زیر عکسهای تن خودم را میبینم و افتخار میکنم.
حالا دارم به وسط دهه سوم زندگیم میرسم. وقتی به گذشته ام نگاه میکنم در کل از خودم راضیم. و فکر میکنم همین کافیه برای آدم.  همه کارهایی که دوست داشتم داشته باشم را داشتم. همه جاهایی که میخواستم برم را رفتم و دیدم. و زندگی مستقلی برای خودم داشتم. به خاطر همین سی و سه سالگی برای من دیگه مثل گذشته ترسناک نیست. میدونم که هرچی تونستم ازش بکشم کشیدم :D و حالا عین دوره دبیرستان همچنان حس نوجوانی میکنم. هنوز همون دختر سرکش و خستگی ناپذیر شونزده هفده ساله ای هستم که شیطونی از نون شب براش واجب تره. و خوشحالم که اینجا را دارم. این وبلاگ را. و خوشحالم که اسمش را شیطونی گذاشتم. این صفتیه که همه فک و فامیل و دوستان بهم میدادن توی ایران و همیشه برام یه چیز مثبت بوده و نشنون دهنده اون چیزی که من واقعاً بودم و هستم. و خوشحالم که دوستان خوبی مثل شما دارم که اینجا را میخونین. و دوستانی که ایمیل میزنین. و معذرت اگه نمیرسم جواب همه ایمیل ها را بدم یا خیلی دیر میشه تا جواب بدم.
همتون را دوست دارم و امیدوارم شما هم توی زندگی به همه اون چیزهایی که دوست دارین برسین.

دخترای شهر خاموش

"عزیزم چی شده؟" نگرانی را تو عمق چشماش میتونستم بخونم. با دستهاش که حالا از نگرانی میلرزید اشکهام را پاک کرد و از روم اومد پایین و کنارم خوابید و با نگرانی نگاهم میکرد. گریه ام حالا هق هق شده بود و بلند بلند گریه میکردم. دستپاچه شده بود. نمیدونست چی شده و چیکار باید بکنه. بلند شد و یه ملافه روم کشید، فکر کرد چون لختم ممکنه سردم بشه. دلم براش میسوخت. همه مردها همینطورین. تا یه طوریت میشه که نمیفهمن چیه دستپاچه میشن و فکر میکنن حتماً باید یه کاری کنن که درستت کنن. عین بچه هایی که به اسباب بازی یکی دیگه دست زدن و حالا اسباب بازیه خراب شده یا شروع به سر و صدا کرده و اونها دستپاچه میشن که زودتر درستش کنن. رفت برام یه لیوان آب بیاره. تا حالا ندیده بودم که وقتی کاملاً لخته بدوه و هیکلش موقع دویدن خنده ام انداخت. برگشت نگاهم کرد. حالا نگاهش رقت انگیز بود. انگار دلش برام سوخته بود. حتماً دیوونه شده بودم. هیچ احتمال دیگه ای وجود نداشت. بدون این که آب بیاره برگشت و اومد روی تخت و کنارم دوزانو نشست. نگاهش پر از سؤال بود. این که وسط سکس و جیغ زدن های معروف من که حالا انگار نه فقط همسایه ها که انگار همه منچستر راجع بهش میدونن یه دفعه بی مقدمه اشکم در بیاد و تبدیل به هق هق بشه، بعد یهو و بدون مقدمه تبدیل به خنده قهقهه بلند بشه. و حالا که انگار بی هیچ انرژی ای توی تخت افتاده بودم و یه دستم زیر سرم بود. نه، حتماً دیوونه شده بودم.
نگاهم به سقف بود و یه دستم زیر سرم. یه کم با موهام بازی کرد. بعد دستش را آورد روی سینه هام و شروع کرد با نوک سینه هام ور رفتن. مردها هیچوقت نمیفهمن که این کار را همیشه نباید بکنن. چرخیدم طرفش. دلم براش واقعاً سوخته بود. با دستم یه کم تنشو نوازش کردم. یا اون یخ کرده بود یا من خیلی داغ بودم. دستش را گرفتم و بهش گفتم بیاد کنارم بخوابه. سرم را گذاشتم روی بازوش و صورتم را گذاشتم رو سینه اش. احتیاج به آرامش داشتم. آرزو میکردم زر نزنه و چند دقیقه صبر کنه تا آروم شم. خدا را شکر این یکی را بلد بود. یه کم آروم شدم. یک کم سرم را آوردم عقب تر که بتونم صورتش را ببینم. چشم از چشمم بر نمیداشت. ازش معزرت خواهی کردم که اینطوری شد. بوسم کرد و سرم را کشید روی سینه اش باز.
همینطور که سرم رو سینه اش بود بهش گفتم "اگه من مثلاً دماغم را در اثر یه چیزی از دست داده بودم، تو حاضر بودی باهام بخوابی و سرم را بگیری رو سینه ات؟" یه کم رفت کنار و نیم خیز کنارم نشست و با تعجب نگاهم کرد. میدونستم که اینقدر ساده و صمیمی هست که نه میتونه دروغ بگه و نه میخواد مستقیم بهم بگه که "نه". با تعجب پرسید برای چی میپرسم؟ بدون این که سؤالش را جواب بدم گفتم "اگه فرض کن یکی از سینه های من مثلاً سوخته بود و یه قسمتش از بین رفته بود بازهم میتونستی منو تو بغلت بگیری و باهام عشق بازی کنی؟". با تعجب گفت "سحر، عزیزم این سؤالا چیه میکنی؟ حیف نیست شب خوبمون را با این حرفها خراب کنیم؟" حالا باز چشمهام پر اشک شد. بهش گفتم "میدونستی همین الان که ما اینجا کنار هم خوابیدیم و داریم از سکس لذت میبریم یه عده دختر تو شهری که من توش به دنبا اومدم و بزرگ شدم قربانی یه مشت جانی جنایتکار شدن و با اسید سوختن؟" مثل برق گرفته ها از جا پرید و نشست. باورش نمیشد. همه ماجرا را براش تعریف کردم. پلک نمیزد. به طرز غیر قابل باوری وحشیانه و خشن به نظر میومد. گوشیم را برداشتم و از توی فیسبوک عکسها را نشونش دادم. انگار حالش بد شد. بلند شد شلوارش را پوشید و رفت توی بالکن یه سیگار کشید. بعدش اومد تو و کنار تختم نشست. من همچنان توی تخت خوابیده بودم و داشتم توی فیسبوک میگشتم. هیچی نمیگفت. بلند شدم بهش گفتم اگه میخواد بره میتونه بره. یه ملافه دور خودم پیچیدم و تا دم در باهاش رفتم. دم در که بغلش کردم محکمتر از همیشه بغلم کرد. بعد همینطور که تو بغلش بودم دم گوشم گفت "راستش را بگم؟" چیزی نگفتم و منتظر موندم. بعد خودش گفت "هیچوقت نمیتونم تصور کنم با یکی از اون دخترهایی که نشونم دادی بخوابم. متأسفم" بعدش سریع خدافظی کرد و رفت.
در را پشت سرش بستم. سریع گفت و رفت چون فکر میکرد من ممکنه ناراحت بشم. اما نشده بودم. از طرفی بین من و اون هیچوقت چیز جدی ای نبوده. گاهی که دلمون برای هم تنگ میشه یه شام با هم میخوریم، دوتا مشروب، یه سکس، چند تا سیگار و تموم. هیچوقت حرف به موندن و دوست داشتن نرسیده که حالا من بخوام با این حرفش ناراحت بشم. اما دلم برای همه اون دخترای همشهریم ریش ریش میشه وقتی به آینده شون فکر میکنم. به عشقشون. به زندگیشون. کاش میتونستم کاری براشون بکنم. میرم وان حموم را پر آب میکنم. و میرم زیر آب. حتی گوشهام را میکنم زیر آب که دیگه هیچی نشنوم. و چشمهام را میبندم. و فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم.کاش کاری از دستم برمیومد.

اسید پاشی

از وقتی شروع به نوشتن کردم هیچوقت قصد نداشتم سیاسی بنویسم. گرچه سیاست با زندگی همه ما عجین شده، اما من قصد نداشتم نظرات خودم را اینجا بنویسم. و همینطور هیچوقت نمیخواستم مطلبی در رد یا تأیید مذهب بنویسم. گرچه من به عنوان دختری که توی یه خانواده نه چندان مذهبی بزرگ شده و توی شهری مثل اصفهان تحت انواع و اقسام آموزش های مذهبی توی مدرسه بوده همیشه این دوگانگی را تا موقعی که از ایران بیام بیرون با خودم داشتم، اما بعد از اومدن اینجا کفه ترازو به سمت غیر مذهبی بودن سنگینی پیدا کرد و روز به روز پوچ بودن چیزهایی که توی مدرسه بهم یاد داده بودن را بیشتر و بیشتر احساس کردم. اما هیچوقت نمیخواستم راجع به نظرات مذهبی خودم اینجا چیزی بنویسم. اما وقایع اخیر اصفهان و اسید پاشی روی دخترهای بیچاره چاره ای برام نمیذاره جز این که همه نفرت خودم را اینجا خالی کنم. اصفهان، اصفهان من، شهری که همیشه براش دلتنگم و همه زندگیم را ازش دارم حالا برام ترسناک شده. حالا میدونم که مثل فیلم های ترسناک همیشه یه شبح یه جایی هست که ممکنه هر لحظه به من یا دختر دیگه ای حمله کنه. اصفهان، شهری که مادرم و خواهرم هنوز اونجا زندگی میکنن. شهری که همه خاطره های بچگی و نوجوونیم را اونجا جا گذاشتم و اومدم.
و همه اینها نمیتونست اتفاق بیفته جز به خاطر یه مشت حیوون که دولت و پلیس هم پشتتون هستن و به خاطر دین کثیفشون این فجایع را به بار میارن. این آدمها و همه کسایی که پشتیبانی فکری و مالی و لجستیکی ازشون میکنن لجن هایی هستن که فرصت پیدا کردن انتقام خودشون را از هر کسی که مثل خودشون کثیف و متعفن نیست بگیرن. من به عنوان کسی که پدرم نظامی بوده سالها این کثافت ها را دیدم و باهاشون سر و کار داشته ام. پدر من مثل خیلی های دیگه توی جنگ خانمان سوز و بی بنیانی که سردسته این ارازل به راه انداخته بود قربانی شد. پدر من قربانی ایران نشد. قربانی دین نشد. قربانی ذهن کثیف رهبران مذهبی ای شد که به ایران کوچکترین اعتقادی نداشتند. و این دنباله همون تفکر کثیفه که امروز جوون های دیگه ای را از زندگی داره ساقط میکنه. من از استفاده واژه شهید برای پدرم به شدت متنفرم. وقتی پدر من توی جنگ قربانی شد و ما اولین مراسم را براش گرفتیم من هنوز کوچیک بودم و خیلی اتفاقات اون موقع را یادم نمیاد. ولی یادمه که مامانم با آرایش و مرتب و با لیاس سیاه توی مراسم اومده بود که یه عده پاسدار پشمالو اومدن بهش یه چیزایی آروم گفتن و مامانم عصبانی شروع به داد و فریاد و فحش دادن کرد. بعدها فهمیدم که اون عوضی ها به نحوه آرایش و لباس پوشیدن مامان گیر داده بودن و بهش گفته بودن که این شکل حضورش در شأن شهید نیست. چنین آدمهای کثیفی بعدها تو بدنه ارتش و سپاه و نیروی انتظامی و بسیج رشد کردن و درجه دار شدن و من الان خیلی از این آدمها میشناسم که فقط چون کثیف بودن به یه نون و نوایی رسیدن. و با کمال اطمینان میتونم بگم که این وقایع اخیر بدون پشتیبانی مستقیم و غیر مستقیم اونها نمیتونست حتی برنامه ریزی بشه.
من واقعاً تعجب میکنم که چرا همه دنیا گیر داده و داعش داعش میکنه. و نمیفهمه که داعشی های ماله کشی شده و بتونه کاری شده توی ایران دارن همون کار را با دخترای ایران انجام میدن. مگه همین آدم ها این همه جوون مردم را اعدام نکردن؟ مگه میلون ها نفر مثل پدر من را به کشتن ندادن؟ مگه این همه جوون های مردم را زندانی و ممنوع از زندگی نکردن؟ فقط سر بریدن جلوی دوربین موبایل وحشی گریه؟ اسید پاشیدن رو دختر مردم مهم نیست؟ تجاوز به دختر مردم قبل از اعدام مهم نیست؟ روزی یک بار به زنی که شوهرش را توی جنگ به کشتن دادن زنگ بزنن و پیشنهاد صیغه دادن مهم نیست؟ این رژیم و دینی که داره تبلیغش را میکنه سراسر نکبت و کثافته. بوی گند این کثافت از کاسه "حکومت اسلامی عراق و شام" به دماغ همه خورده و متهوعشون کرده، اما درپوش "جمهوری" توی ایران نگذاشته این تعفن را دنیا ببینه و حس کنه. حتی همون اوبامای ابله هم فکر میکنه رعایت احترام بعضی از این حیوانات واجبه و فقط داعشه که باید بمباران بشه. 
این حیوانات هیچ فرقی با هم ندارن. همشون به یک اندازه ذهنشون کثیفه و همه به یک اندازه دستشون به خون آلوده است. و من خونم به جوش میاد وقتی میبینم عکس العمل ما مردم فقط در همین حده که توی فیسبوکمون بنویسیم "اینها که سازندگان ویدیوی هپی را تو دو ساعت گرفتن چطور این اسید پاش ها را نتونستن هنوز بگیرن؟" و بعد زیرش با هم بحث کنیم که "نه این با اون فرق میکنه. یا این که نه اینها حتماً از خودشونن". رنج میکشم وقتی میبینم ما مردم شدیم مثل گوسفند هایی که هر روز یه عده چاقو به دست میان وسطمون و یه عدمون را میبرن سر میبرن و ما فقط خوشحالیم که امروز نوبت ما نبود. و تا وقتی ما مردم دست از این گوسفند بودنمون برنداریم هیچ اتفاقی نمیفته. این اسید پاش ها را هم میگیرن و به بیست سال حبس تعزیری محکوم میکنن و بعد از شیش ماه آزادشون میکنن و ما نهایت نهایتش تو وبلاگمون مینویسیم "دیدین اینها هم آزاد شدن؟ توچ توچ توچ چه مملکتیه"

بعد نوشت: ببخشید اگه عصبانی نوشتم. قصد توهین به کسی را نداشتم و خودم را هم مشمول همه اینها میدونم. خود من به عنوان یه دختر ایرانی که بیرون از ایران زندگی میکنه و میتونه صداش را بلندتر کنه شاید بیشتر از همه دخترهای توی ایران مسئولم.

بعدترنوشت: شما را به هرچی که اعتقاد دارین اگه کمکی به این دخترهای بیچاره نمیکنین راجع بهشون جوک نسازین و شوخی های بی مزه چندش آور نکنین. شنیدم یه عده پسر توی اصفهان برای شوخی بطری آب دست میگیرن و به دخترها میپاشن و اینجوری مثلاً تفریح میکنن. مرده شور این تفریح و این خنده را ببرند. یه کم به خودتون بیاین. کاش یه کم بزرگ میشدید و یه کم فقط یه من بیشتر میفهمیدید. 

سکس و پریود

دلیل اصلی نوشتن این پست کامنتیه که یکی از خواننده ها زیر پست قبلی من نوشته بود. ایشون توی کامنتشون به من انتقاد کرده بود که چرا من راجع به مسائل (از نظر ایشون) چندش آوری مثل سکس و پریود بدون خجالت حرف میزنم.
دوست عزیز، قبل از هر چیز توجه داشته باشید که شما دارید راجع به بدن من و نیمی از جمعیت روی زمین حرف میزنید. و اتلاق واژه چندش آور به یه پدیده طبیعی که برای ما اتفاق میفته نه تنها مناسب نیست، که خیلی هم به دور از ادب و نشانه عدم رشد فکری و اجتماعیه. بله من پریود میشم. مثل هر زن دیگه ای. اما هیچوقت از این موضوع ناراحت و خجالت زده نبودم و نیستم. چرا من باید راجع به چیزی که کاملاً طبیعیه و برای هر زنی اتفاق میفته و هر مردی راجع بهش میدونه خجالت بکشم؟ چرا باید چندش آور بدونمش؟ این که شما پریود شدن یه خانوم را چندش آور میدونید ریشه در آموزش های کثیف توی مدرسه داره که حتی به خود ما هم توی مدرسه یاد میدادن. که وقتی پریود هستیم توی مسجد نباید بریم چون بی احترامی میشه. که نماز نباید بخونیم چون بی احترامی میشه. این از همه بدتر بود، همیشه فکر میکردم یعنی خدا که ما را خلق کرده و اینجوری خلق کرده حالا بهش برمیخوره که ما باهاش حتی حرف بزنیم؟ یادمون دادن که وقتی پریودیم یعنی مریضیم. اونم نه مریضی معمولی، یه مرض واگیردار که باید تو خونه بمونیم و با کسی ارتباط نداشته باشیم تا خوب شیم.
همیشه تا وقتی که ایران بودم فکر میکردم چرا وقتی میرم نواربهداشتی میخرم یارو میپیچتش تو کیسه مشکی و بهم میده؟ که بقیه دلشون به حالم نسوزه؟ که ازم چندششون نشه؟ چطوریه که وقتی میرم داروخانه باید یواشکی فروشنده را بکشم کنار و بگم "نوار داری" تا یارو بفهمه و برام بیاره، اما پسره میاد و خیلی با افتخار میگه آقا کاندوم خاردار بده.
بعداً که اومدم اینجا خیالم راحت شد که همه اینها فقط توی ایران بوده. اینجا همه اینها چیزای زبیعی حساب میشه. توی هر سوپرمارکتی میتونم نواربهداشتی و تامپون بخرم. توی تلویزیون تبلیغ میشن این چیزا. و نهایتاً به این نتیجه رسیدم که همه اینها ساخته ذهن های مریض توی ایران بوده. که حتی خانوم ها حاملگیشون را روشون نمیشد به کسی بگن چون طرف سه سوت ذهنش میرفت تو اتاق خواب اینها که چطوری همدیگه را کردن که حالا بچه دار شدن. چه برسه به پریود.
اما راجع به سکس، این عقیده شخصی منه که سکس هم مثل هر نیاز جسمی دیگه انسان طبیعی و محترمه و احتیاجی به پنهان کردن نداره. ممکنه خیلی ها با من در این زمینه هم عقیده نباشن و سکس را چیز شخصی یا چندش آور یا مقدس یا ... بدونن و به خاطر همین دوست نداشته باشن راجع بهش صحبت کنن. اما برای من سکس هم مثل هر نیاز طبیعی دیگه بدن یه چیز عادیه. هر آدمی ممکنه یه لذت جسمی را به بقیه ترجیح بده و راجع بهش بنویسه و صحبت کنه. یکی ممکنه براش آشپزی و غذا درست کردن و مزه کردن لذت بزرگی باشه که راجع بهش مینویسه، یکی ممکنه راجع به شراب بنویسه، یکی ممکنه راجع به بدنسازی بنویسه، یکی راجع به مدل مو و بدن، یکی راجع به آرایش. و یکی هم مثل من راجع به سکس. برای من سکس یه واقعیت قشنگه. برای من سکس فقط به لذتی که بین پاهام یا پستانهام حس میکنم خلاصه نمیشه. برای من سکس یه هنره. یه چیزی حتی بالاتر از جسم. من از تن زیبای انسان لذت میبرم. چه این تن مردونه باشه و چه زنانه. من از این که مرد یا زنی که دوستش دارم برهنه تو آغوشم باشه لذت میبرم. من از این که مرد یا زنی از تنم لذت ببره لذت میبرم. من سکس را برای چند لحظه لذت آخرش انجام نمیدم. برای من یه سکس خوب از وقتی از کسی خوشم میاد شروع میشه. من هیچوقت سکس را به پول و قرارداد مسخره ازدواج آلوده نکردم. برای من بهترین و به یادماندنی ترین سکس ها با مردهایی بوده که یک بار بیشتر ندیدمشون. من از سکس مینویسم چون پدیده ایه که بیشتر از هر چیزی تو زندگیم تأثیر داشته و ازش لذت بردم. رشته دانشگاهم را به خاطرش انتخاب کردم. و کارم را. برای من سکس فقط فرو کردن یه چیز تو یه چیز دیگه نیست. برای من سکس فقط اومدن آب و بعدش حموم کردن نیست. سکس برای من زیباترین رقص دو تن برهنه است وقتی که اینقدر با هم هماهنگ و همنوا میشن که آدم را از خود بیخود میکنن. برای من سکس اوج رسیدن به لحظه های بیخودی و جدا شدن از همه رنجهای زندگی دنیاست. برای من سکس قشنگترین چیز این دنیاست. و من همیشه ازش مینویسم. 

سیدعلیخان

آخر شبه و به شدت خوابم میاد. اما دلم میخواد این چند خط را اینجا بنویسم. چون به شدت منو برده تو نوستالژی سالهای سال پیش. حدودای سال 78 بود. من تازه دیپلم گرفته بودم و چون امیدی هم به قبولی توی دانشگاه نداشتم با خیال راحت تابستون برای خودم اینور و اونور میرفتم و با دوستام بیرون میرفتیم. اون موقع تازه خاتمی سر کار اومده بود و فکر میکردیم یه کم اوضاع بهتر شده و میتونیم راحت تر برا خودمون بگردیم. یکی از روزهایی که با یکی از بچه ها و دوست پسرش بیرون بودیم، نیروی انتظامی هر سه نفرمون را گرفت. هرقدر هم که التماس کردیم و حتی سعی کردیم من را رها کنن تا برم باباش اینها را خبر کنم فایده ای نداشت. اولش فکر میکردیم ببرنمون یکی از همین کلانتری های اطراف. اما وقتی شنیدم که سربازها صحبت از سیدعلیخان کردن بدنم مورمور شد. همیشه از بچگی از اسم سیدعلیخان وحشت داشتم از بس که همه گفته بودن که آدمهای اونجا عقده ای و نفهمن و هر بلایی ممکنه سر آدم بیاد. به هر حال هر سه نفرمون را بردن سیدعلیخان. اونجا از هم جدا شدیم و هرکدوممون را جداگونه بردن تو یه اتاق. دل تو دلم نبود. از همه بدتر دلم نمیخواست مامانم بفهمه. مدت زیادی توی اتاق موندم تا بالاخره یکی اومد سروقتم. یه خانوم چادری و بداخلاق که لهجه اش هم اصفهانی نبود و نمیدونم از کجا اومده بود. کیفم که دم در ازم گرفته بودن دستش بود و یه چادر مشکی کثیف بهم داد که سرم کنم. چادر را گرفتم. از بوش چندشم میشد. روش لکه های گنده گنده بود که یه لحظه تصور کردم دخترهای قبلی توش تف کرده اند. روسریم را کامل کشیدم جلو تا روی پیشونیم. فقط برای این که اون چادر کثافت به موهام نخوره. چادر را با اکراه سر کردم. خانومه همه محتویات کیفم را ریخت روی میز. اینقدر لجم گرفته بود که میخواستم برم همه چیزو از دستش بکشم بیرون و یکی بزنم تو گوشش. اما راستش میترسیدم. تقریباً به هرچی که توی کیفم داشتم گیر داد. اما بدتر از همه به لوازم آرایشم. همش میگفت دختر دبیرستانی برای چی این آشغالا باید باهاش باشه. هرچی اصرار کردم که من دبیرستانی نیستم و دیپلمم را همین روزها میگیرم فایده نداشت. بعد از یه کم سر و کله زدن با اون خانومه بلند شد و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه آقایی برگشت که ظاهراً درجه دار بود و مافوقش بود. آقاهه هم شروع به سؤال کرد و هرچی من جواب میدادم انگار نه انگار که چیزی گفتم و اون با همون لحن تحقیر آمیز خودش حرف خودش را تکرار میکرد. چند بار خواستم بهش بگم که اگه پدرم شهید نشده بود الان تیمسار پایگاه هشتم بود و تو جرأت نمیکردی با دخترش اینجوری حرف بزنی. اما هر بار حرفم را قورت دادم، چون میدونستم با آدم عقده ای مثل اینها هرچی کمتر سر به سر بذارم احتمال سالم بیرون رفتنم بیشتر میشه.
آخر بعد از بیشتر از یک ساعت سؤال و جواب که توش انواع و اقسام تهمت ها به من زده شد و هزارجور توهین بهم شد، خانومه اومد بازوم را گرفت و منو که داشتم مثل بارون اشک میریختم برد و پرت کرد تو یه بازداشتگاه کوچیک که توش شیش هفت تا دختر دیگه هم بودن. بعد از یکی دو ساعت اومدن صدام کردن و بردنم بیرون. مامانم و شوهر خواهرم اومده بودن دنبالم. روم نمیشد تو چشمشون نگاه گنم. مامانم بغلم کرد و من بغضم تو بغلش ترکید. رفتیم خونه و ظاهراً همه چیز تموم شد. اما اینقدر روحم کثیف شده بود با مزخرفات اون آدمهای بیمار که تا مدت ها حالم بد بود. و از همه بدتر این که چرا نمیشد باهاشون حرف زد. که چرا حرف های منطقی من را قبول نمیکردن و فقط توهین میکردن.
این یکی دو روز، با کامنت های هموطن محترمی که پای پست های قبلی من کامنت گذاشته و من هرچقدر سعی کردم نتونستم به صورت منطقی باهاش حرف بزنم بی اختیار یاد اون خاطره تلخ افتادم که از ذهنم رفته بود. نمیدونم، شاید این خشونت کلامی و نشنیدن حرفهای دیگران سمی است که به تدریج از طریق همین مجاری حکومتی توی جامعه تزریق شده و الان تو وجود همه ما مقداریش وجود داره. 

کتونی

انگار همه چیز چهره این مرد را خدا اون جوری آفریده بود که من دوست داشتم. ابروهای پرپشت. بینی استخونی و مردونه، چونه صاف، ته ریشی که به نظر میومد باید نرم باشه و تن آدم را اذیت نکنه، موهای پرپشتی که از صبح شونه نشده بود و همین قشنگیش را چندین برابر میکرد، چشمهایی که هر بار نگات میکرد انگار داره خنده مرموزی میکنه که حس خاصی را تو همه تنم میدووند. اسمش را بهم گفته بود، اما اینقدر هول بودم که یادم رقته بود. اما مهم نبود. مهم این بود که اون اینجا نشسته، روبروی من، مشغول خوردن برگر برای شام. و هر بار که چشمهاش به من میفتاد اوج شهوت و خواستن ازش موج میزد. و احساس تند شهوت که توی همه وجود من میدوید. از کف پاهام تا کسم، تا سینه هام، و تا چشمهام. اینقدر که حس میکردم هر دفعه چشمهام قرمز میشه.
یکی دو ساعت بیشتر نبود که میشناختمش. ولی حتی همین هم لازم نبود. اولین باری که به پام دست زد بی اختیار آه کشیدم. و لبخند مرموز و بدجنسش وقتی سرش را انداخته بود پایین را حس کردم. نشسته بود جلوی پام و داشت کتونی ای که انتخاب کرده بودم را اندازه میکرد به پام. بر خلاف اکثر اوقات که با شورت بیرون میرم، این دفعه شلوار جین بلند پوشیده بودم. اما گرمای دستهاش از روی شلوار جین هم پوست و گوشتم را تحت تأثیر قرار داد. هیچوقت تا به حال از این کفاشی چیزی نخریده بودم، اما به محض این که از پشت ویترین مغازه دیدمش نتونستم جلوی خودم را بگیرم. جوون خوش قد و قامت با شونه های پهن و دستهای بزرگ. چی غیر از این میخواستم. من حتی برای خرید کفش هم نیومده بودم. فقط طبق عادت همیشگیم از جلوی هر مغازه کفش فروشی که رد میشم باید وایسم و همشو نگاه کنم. تو که رفتم نگاه کردو لبخند زد. یه خانوم و آقای دیگه داشتن کفش امتحان میکردن و فروشنده به من گفت کار اونها را که راه بندازه میاد سراغ من. لهجه جنوبی قشنگش نشون میداد مال طرفهای لندنه. لهجه اش منو یاد دوست قدیمیم کریس مینداخت. چقدر دلم براش تنگ شده بود. اما حالا این مرد را میخواستم. فقط برای این که بهش زل نزنم و آبروریزی کنم شوع کردم به دیدن کفش ها. بعد از یکی دو دقیقه برگشتم که بهش نگاه کنم. همون موقع سرش را آورد بالا و لبخند کشنده اش را تحویلم داد. نمیدونم چی داشت که منو از پا درآورده بود. پاهام شل شده بود و یه لرزش خفیف توی رونهام و لای پاهام حس میکردم. حس میکردم خیلی خیس شدم و دلم نمیخواست بیشتر بشه. همونجا روی یکی از نیمکت های کفش فروشی نشستم و اولین کفشی که دم دستم بود را برداشتم و شروع به نگاه کردن کردم. همون کتونی ای که نهایتاً خریدمش و حالا بعد از چند ساعت هنوز دقیقا نمیدونستم چه شکلیه. یه لحظه دیدم بالای سرم وایساده و داره میپرسه اندازه اش برام خوبه یا نه. قلبم تند تند میزد. بدون این که نگاش کنم کفشم را درآوردم و خواستم امتحانش کنم. کفشم بندی بود و جوراب نپوشیده بودم. بهم گفت که صبر کنم و رفت برام یه جفت جوراب نو آورد. بهش گفتم از همین جورابهای توی مغازه بده بپوشم. در حالی که داشت بسته جوراب را باز میکرد گفت نه اونها را همه میپوشن، پاهای به این قشنگی باید جوراب نو بپوشن. باز همون حس عجیب را همه جای تنم حس کردم. اینقدر که مجبور شدم با دستم شورتم را جابجا کنم که بیشتر خیس نشه. جوراب را ازش گرفتم و پوشیدم. بعد کفش را پوشیدم. یه کم به پام بزرگ بود. بهش گفتم. جلوم نشست و یه دستش را گذاشت روی زانوم و با اون دستش پاچه شلوارم را زد بالا که ببینه کفشه چقدر بزرگه. همون موقع بود که بی اختیار آه کشیدم. رفت برام یه جفت کوچیکترش را آورد. پوشیدمشون و از جام بلند شدم. رفتم جلوی آینه که ببینمشون. اومد جلوی پام نشست و شروع کرد پاچه های شلوارم را بالا زدن. گفت این کفش ها بدون جین خیلی قشنگتر میشن. راست میگفت. کتونی ها لبه های قرمز داشتن و یه کم ساقدار بودن و بدون شلوار خیلی بهتر میشدن. اما من بیشتر از اون که حواسم به کتونی ها باشه شونه های بزرگ و ماهیچه ایش را نگاه میکردم که از بالا خیلی دوست داشتنی به نظر میومدن. بدون این که حواسم باشه که بند های دوتا لنگه کتونی ها به هم گره خوردن خواستم راه برم که پاهام به هم پیچید و به طرز مفتضحانه ای داشتم زمین میخوردم. قبل از این که به خودم بیام دیدم بین زمین و آسمون توی دستهاش جا خوش کردم. نمیخواستم هیچوقت از اونجا تکون بخورم، اما از خجالت قرمز شده بودم. کفش ها را خریدم و زدم بیرون.
اولین جایی که رفتم یه مغازه لباس زیر فروشی بود. یه شورت خریدم و سریع خودم را رسوندم به دستشویی و شورتم را عوض کردم. خیس خیس بود و نمیخواستم بذارمش تو کیف دستیم. انداختمش دور و اومدم بیرون. حس خوبی بود که لباسم حالا خشک و راحت بود. یه ساعتی باز دور زدم و رفتم که شام بخورم. یه برگر گرفتم و رفتم پشت یه میز نشستم. هنوز لقمه دوم سوم را نحورده بودم که دیدم یکی پرسید میتونه سر میز من بشینه. سرم را که بالا کردم خودش بود. با همون لبخند دیوانه کننده. نشست و شام را با هم خوردیم. یه کم با هم گپ زدیم. بعد بهش گفتم میخواد امشب مهمون من باشه. با کمال میل قبول کرد. با ماشین من رفتیم خونه. توی آسانسور دلم میخواست همونجا لختش کنم و کار را شروع کنم. اما جلوی خودم را گرفتم و صبر کردم.
در آپارتمان را که بستم دیگه طاقت نیاوردم. هنوز داشت دنبال یه جا میگشت که کوله اش را بذاره که پریدم طرفش و شروع کردیم به بوسیدن. اون هم انگار طاقتش تموم شده بود دیگه. همینطور که همدیگه را میبوسیدیم لباسهای همدیگه را هم درآوردیم و رفتیم طرف اتاق خواب من. من باز خیس خیس شده بودم. کلی خوشحال بودم که اقلاً اون لباس قبلی را عوض کرده بودم. حالا رسیده بودیم کنار تختم. شورتم را آخر همه درآورد و همونطور جلوم نشست. قبل از این که بتونم حتی بشینم سرش را برد لای پام و شروع کرد به لیسیدن. به شدت داشتم دیوونه میشدم. بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و نگام کرد. همه صورتش خیس بود. نگران بودم بدش نیاد. با دستم صورتش را پاک کردم. و دستش را گرفتم و خوابوندمش روی تخت. شروع به خوردن کردم. کیرش همون چیزی بود که امشب میخواستم. اینقدر خوردم که فریاد زد و بلند شد و گفت که هنوز زوده و میخواد حتماً منو بکنه. رفتم کنارش خوایدم و شروع کردم بوسیدنش دوباره.
پرسید میتونه یه خواهش بکنه. گفتم حتماً. گفت میشه لطفاً کتونی هایی که امشب خریدی را بپوشی موقع سکس؟ اصلاً یاد کتونی ها نبودم. رفتم آوردمشون و انداختم جلوش. گفتم پس باید همونطوری خودت بهم بپوشونیشون. دستش را مثل سربازها زد به پیشونیش و از جاش پرید. کتونی ها را پام کرد. و من همونطور وایساده داشتم از بالا همون شونه مردونه و دوست داشتنیش را نگاه میکردم. باز سرش را برد لای پام و یه کم کسم را لیس زد باز. بعد هلم داد و خوابوندم روی تخت. خودش اومد روم و کیرش را با یه فشار کوچولو داد تو. اینقدر منتظر این لحظه بودم که جیغ زدم. همینطور که کیرش تو بود پا شد به حالت نشسته وسط پاهام نشست. پاهم را گرفت و کف پاهام را که حالا کتونی پوشیده بود گذاشت روی رونهاش. بعد شروع کرد به کردن. این سکس یکی از بهترین سکس هایی بود که تا به حال داشتم. خیلی زود به اوج رسیدم و با چند تا جیغ بزرگ ارگاسم شدم.
یه کم صبر کرد تا م نآروم بشم و بدنم دوباره آماده بشه. یه کم که بهتر شدم بهش گفتم بیاد از پشت بکنه. روی تخت دراز کشیدم و اون اومد پشتم. روم به حالت نیمه خوابیده خوابید و کیرش را کرد تو و شروع به کردن کرد. زانوهام را خم کردم و پاهام را جمع کردم، طوری که حالا وقتی کیرش را میکشید بیرون باسنش میخورد به کف کتونی هام و این انگار خیلی بیشتر تحریکش کرد. خیلی زود شروع کرد به آه و ناله و بعد با یه داد بزرگ ارضا شد و همونطوری روم خوابید. وقتی کیرش ازم اومد بیرون حس کردم همه آبش داره ازم میاد بیرون. بدون این که از جام تکون بخورم پرسیدم کاندوم نذاشته بودی؟ اون هم بدون این که تکون بخوره گفت کاندوم تو جیبمه، فرصت نشد بذارمش. چند لحظه سکوت شد و بعد جفتمون زدیم زیر خنده. از روم اومد پایین و اومد کنارم خوابید و همینطور که میخندید گفت حالا ایدز که نداشتی. منم بهش گفتم من که ایدز ندارم، اما شما مردها بدتر از ایدز دارین. اگه دو هفته دیگه ببینم ازت بچه دار شدم چه غلطی باید بکنم. و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم. یکی از بهترین شبهای این چند وقت اخیر را باهاش داشتم. صبح که پا شدم دیدم رفته و روی میز توالت پول کفش ها را گذاشته و یه یادداشت که توش نوشته بود اون کفش ها را چون برای استفاده خودم بود نمیتونستم بهت بفروشم. اگه باز ازشون خواستی بیا فروشگاه و باز هم بخر. و زیرش را امضا کرده بود.
حالا مدتیه دارم سعی میکنم به خودم بقبولونم که توی این هوای منچستر که از همین الان سرد شده من احتیاج مبرم به کتونی دارم ;)