همه را برق میگیره ما را چراغ موشی

بازی ایران و آرژانتین بازی خوب و پر انرژی ای بود. متأصفانه جای من تو ورزشگاه وسط تماشاچی های آرژانتین افتاده بود. ولی به هر حال من همش تیم خودمون را تشویق کردم. یکی دو بار هم بلوزم را بالا زدم و پرچم ایران که روی سینه هام کشیده بودم را نشون دادم به امید این که دوربین روم زوم کنه. اما نکرد :( گرچه تماشاچا های دور و برم به شدت سوت و دست زدن، طوری که تماشاچا های یه کم دورتر هم توجهشون جلب میشد ببینن اینا برای چی یه دفعه صدا میدن.
موقع بیرون اومدن از ورزشگاه حس کردم یه پسره داره مخصوصاً دستش را به کونم میزنه و فشار میده. اولش فکر کردم به خاطر فشار جمعیته، اما دیدم نه دست بردار نیست. برگشتم نگاش کردم. خیلی ناشیانه حواس خودش را پرت کرد. از قیافه ها خیلی نمیشد بین ایرانی ها و آرژانتینی ها تشخیص داد، اما پرچم ایران که روی صورتش نقاشی کرده بود نشون میداد که ایرانیه. روم را برگردوندم و باز به طرف در خروجی راه افتادم. این دفعه حس کردم از پشت خودش را نزدیک کرده، اینقدر که میتونستم کیرش را پشت خودم احساس کنم. یاد نوشته "زیبا ناوک" توی وبلاگش افتادم. برگشتم بهش گفتم میشه لطفاً حرفتون را به جای این کارها با زبونتون به من بگید؟ انگار بهش برخورده باشه گفت مگه من چیکار کردم؟ عصبانی شده بودم، اما نمیخواستم عکس العملی نشون بدم. برگشتم و رفتم سمت در خروج. بیرون ورزشگاه اومد کنارم و پرسید یه دقیقه وقت دارم؟ وایسادم و منتظر موندم حرفش را بزنه. یه کم چرت و پرت گفت، اما خلاصه حرفش این بود که میشه با هم دوست بشیم؟ پرسیدم منظورت برای همیشه است یا همین امروز. از اون خنده های حرص درآر کرد و گفت خوب حالا دوست بشیم ایشالا برای همیشه دوست میمونیم. ازش پرسیدم از کچا اومده که گفت از ایران. بهش گفتم من از انگلیس میام و دو سه روز دیگه هم برمیگردم، چطوری میخوای ما دوست باشیم؟ از جوابای چرت و پرتش معلوم بود که تنها چیزی که میخواد اینه که امروز منو بکنه. فقط همین. از اون تیپ پسرهایی بود که من اصلاً ازشون خوشم نمیومد. نه به خاطر ظاهرش، بلکه رفتارش معذبم میکرد. گرچه ظاهرش را هم دوست نداشتم. یه شلوار جین و یه تی شرت شلوغ پلوغ پوشیده بود. یه ریش نا مرتب هم داشت. من کلاً از مردهای ریش دار خوشم نمیاد. خلاصه حتی به اون چیزی هم که من میخواستم نزدیک نبود. اما از طرفی حس کنجکاویم هم تحریک شده بود. این یکی از همون جوونهایی بود که من مدتها توی دانشگاه راجع بهشون و راجع به رفتار جنسیشون تحقیق کرده بودم و حالا یه نمونه اش جلوم وایساده بود. میدونستم که به اندازه کافی ازش فاصله دارم که نتونه اذیتم کنه. و توی هتل هم کار خاصی نداشتم، جز این که دوش بگیرم و سینه هام را بشورم. به خاطر همین بهش گفتم خوب الان ما دوستیم، چیکار باید بکنیم؟ باز از همون خنده هایی کرد که من ازش متنفر بودم. خنده های تو دماغی و زیر لب که بیشتر حالت مسخرگی داره تا خنده. انگار که بخواد بگه "خوب تو که میخوای بدی چرا از من میپرسی" گفت نمیدونم، خودت چی فکر میکنی. بهش گفتم من نمیدونم، شما خواستی دوست باشیم، خوب حتماً یه برنامه ای تو ذهنت داشتی. گفت خوب بریم هتل من اونجا صحبت کنیم. بهش گفتم من الان یه قهوه میخوام و ناهار هم درست و حسابی نخوردم. اول بریم یه جا یه چیزی بخوریم. حالت قیافه اش بدون این که چیزی بگه بهم گفت "اه، چقدر دردسر داری. بیا بریم بکنمت دیگه". اما زبونش گفت باشه بریم یه جا مهمون من. از این کلمه مهمون من تنفر دارم. منو یاد تعارف های دوزاری میندازه. و این که وقتی تو دوست داری به کسی که همراهته خوش بگذره دیگه "مهمون من" یه تعارف چیپ و بی معنیه. تو اگه دست دختری تو دستته که ازش خوشت اومده (حتی اگه همه کار را محض کردنش داری میکنی) تنها جوابی که میدی اینه که "جای خاصی تو ذهنته یا همینطور بریم یه جا یه چیزی بخوریم؟". دلم خواست یه کم سر همین قضیه اذیتش کنم. بهش گفتم "نه ممنون، میریم یه جا هر کسی پول خودش را حساب کنه. اینجوری راحت ترم". اول یه کم من بمیرم تو بمیری و اینها گفت، ولی نهایتاً قبول کرد. بهش گفتم من یه جای خوب سراغ دارم، چطوری بریم؟ رفت یه تاکسی گرفت. تاکسی اینجا زیاد گرون نیست. جایی که میخواستم ببرمش یه رستوران خیلی گرون بود شب قبلش هم خودم رفته بودم. نمیخواستم پولم را به رخش بکشم. یادم نرفته که تا همین چند هفته پیش که کار نداشتم مجبور بودم همخونه آدمهای دیگه بشم و پول برای خرج خودم هم نداشتم. درسته که کار فعلیم خیلی خیلی بیشتر از اونی که انتظار داشتم برام درآمد داره و الان خیلی راحت میتونم پول خرج کنم، اما هیچوقت نمیخوام پولدار بودنم را به رخ کسی بکشم. اما امشب دوست داشتم این پسر از خود راضی را یه کم سر جاش بشونم.
بعد از شام بلند شدیم و زدیم بیرون. بهش گفتم بریم هتل من. راستش یه کم نگران بودم که توی اتاقش تو هتل پسرهای دیگه شبیه خودش باشن و بهم تجاوز کنن. قبول کرد که بریم هتل من. تاکسی گرفتیم و رفتیم هتل. توی آسانسور قشنگ میشد برق چشمهاش را دید. چشم های گرسنه ای که یه لحظه از صورت و بدن من برنمیگشتن. توی اتاق که رفتیم و در را پشت سرمون بشتیم صدای نفس هاش را میشنیدم. عین نفس های گرگ گرسنه ای که توی آغل گوسفند ولش کرده باشی. از هیجان بدنش یه کم میلرزید و دستاش کاملاً سفید شده بودند. دستاش را گرفتم و بدون این که به روی خودم بیارم که همه اینها برای چیه بهش گفتم "فکر کنم فشارت پایینه. حالت خوبه؟". دستهام را ول کرد و بازوهام را گرفت و گفت نه نه خوبم. به وضوح میدیدم که داره میلرزه. ترسیدم نکنه سکته کنه پسر مردم اینجا. سعی کردم یه کم آرومش کنم. بهش گفتم راحت باشه و هرجا دوست داره بشینه تا من یه دوش بگیرم و بیام. رفتم سر کمد که لباس و حوله بردارم. اومد از پشت بهم چسبید. کیرش چنان بزرگ و سفت شده بود که از زیر شلوار جین مثل یه تیکه چوب روی تنم حس میشد.
یه نفس عمیق کشیدم. خیلی آروم پرسیدم چیکار داری میکنی. در حالی که نفس نفس میزد شروع کرد به حرف زدن. به حالت التماس. که "خانوم توروخدا من دیگه طاقت ندارم. از عصر توی ورزشگاه که دیدمتون دارم دیوونه میشم. توروخدا من احتیاج به بدنتون دارم" برگشتم. هم دلم به حالش سوخته بود و هم نمیخواستم وضعیت را از اینی که بود هم بدتر کنم. بهش گفتم "چرا فکر کردی من ممکنه بخوام این کار را بکنم؟ تو هنوز اسم من را هم نمیدونی. یعنی اصلاً نپرسیدی. بعد انتظار داری من چیکار کنم؟" تازه یادش افتاده بود که اینقدر دنبال کردنم بوده که به این چیزا فکر نکرده بود. رفتیم لب تخت نشستیم. بهش گفتم "هر کاری تو این دنیا یه آدابی داره. این اصلاً درست نیست که شما از یه نفر خوشت بیاد و فکر کنی که میتونی بیای هتلش و باهاش بخوابی و بری". داشت دیوونه میشد. اون دختری که فکر میکرد باید جنده باشه چون سینه هاش را توی ورزشگاه انداخته بود بیرون و میرقصید، حالا داشت نصیحتش میکرد و ممکن بود واقعاً جنده نباشه. ممکنه امشب چیزی تو این اتاق بهش نماسه خلاصه. دوباره دستهاش را انداخت دور شونه هام و سرش را گذاشت رو شونه ام و شروع کرد به التماس. تا حالا کسی برای کردنم اینطوری بهم التماس نکرده بود. احساس خوبی نداشتم. بیشتر معذب شده بودم. در حینی که داشت التماس میکرد دستش را آروم آروم از روی شونه ام سروند و آورد پایین روی پستونم. از پرروییش خیلی حرصم گرفته بود. دستش را گرفتم از روی پستونم برداشتم و بهش گفتم باشه، فقط باید صبر کنی من یه دوش بگیرم. انگار دنیا را بهش داده باشن. دو سه تا ماچ خرکی از صورتم برداشت. بلند شدم حوله برداشتم و رفتم تو حموم. موهام را نمیخواستم بشورم. حوصله خشک کردنش را نداشتم. بیشتر میخواستم رنگ ها را از روی سینه هام بشورم و حس میکردم اینقدر اون روز جنب و جوش کرده بودم بدنم بوی عرق میده و باید بشورمش. حموم کردم و خودم را خشک کردم. لباس با خودم نیاورده بودم تو حموم. به خاطر همین حوله ام را یه جوری دور خودم پیچیدم که سینه هام را بپوشونه و آویزون بشه تا روی رونهام. از در که اومدم بیرون دیدم کاملاً لخت شده و روی تخت دراز کشیده و اون لبخند مسخره اش را هم روی لب داره. یعنی واقعاً راجع به سکس چی فکر کرده بود؟ اصلاً از هیکلش خوشم نیومد. شاید هم به خاطر همین کارش باعث شد که تنش اصلاً دوست داشتنی نباشه برام. موهای زیر بغلش را معلوم بود مدتها نزده بود و الان خیلی بلند شده بود. همینطور موهای اطراف کیرش خیلی بلند بود. پاهاش خیلی لاغر بودند و خودش هم همینطور. این باعث میشد موهای بلند و ریشش کله اش را به صورت بی تناسبی بزرگ نشون بده.
تصمیم گرفتم خیلی به این چیزاش گیر ندم. رفتم پیشش و حوله ام را باز کردم. بی اختیار کیرش را گرفت توی دستش و شروع کرد بازی کردن. معلوم بود خیلی به دیدن پورن عادت داره. کنارش خوابیدم. میخواست شروع کنه لبهام را ببوسه. دوست نداشتم. یه کم خودم را کشیدم بالاتر طوری که دهنش جلوی سینه هام باشه. واقعاً از این سکس لذت نمیبردم، اما این آدمی که تو تختم بود اگه الان ارضا نمیشد میتونست حتی خطرناک باشه، حتی توی اتاق من توی هتل. وحشیانه شروع کرد به خوردن پستونهام. دردم گرفت ولی چیزی نگفتم. بعد نوک یکی از ممه هام را گاز گرفت. خیلی درد داشت. بی اختیار جیغ کشیدم و محکم زدم روی دستاش. انگار از این کار من بیشتر تحریک شده باشه. حالت وحشیانه اش بیشتر شد. اگه میخواستم همینطور ادامه بدم کار به جاهای بدتر هم میکشید. از کشوی کنار تختم یه کاندوم درآوردم. کاندوم را که دید یه کم آروم شد. کاندوم را براش گذاشتم. به نظرم بهترین حالتی که میتونستم اون همه هیجان سکسیش را کنترل کنم این بود که خودم بشینم روی کیرش. تا اومدم بشینم با همون خنده چندش آورش گفت "نمیخوای اول بچشیش؟" از طرز گفتنش خیلی بدم اومد. ولی میدونستم که نه گفتن به این آدم قضیه را بدتر میکنه. به خاطر همین گفتم "69 خوبه؟" یه کم رفت تو فکر و گفت اصلاً ولش کن و کیرش را گرفت و کرد توی من. خیالم راحت شد. از نوع رفتارش و بی تجربگی بی نظیرش توی سکس معلوم بود که اهل خوردن کس نیست. و من هم از این حدسم استفاده کردم و با یه دستی زدن و گفتن 69 خودم را از مخمصه نجات دادم.
حالا داشت با همه انرژیش توی من عقب و جلو میرفت و ضربه میزد. برای این که یه کم جلوی ضربه هاش را بگیرم خودمو یه کم کشیدم بالاتر و خودم را تنگ کردم. انگار متوجه شد یا شایدم کیفش کم شد. پا شد و منو خوابوند زیر و خودش اومد رو. تنها چیزی که حتی به ذهنش خطور هم نمیکرد لذت من بود. معلوم بود تو همه زندگیش فقط با جنده ها خوابیده یا خودارضایی کرده. پاهام را تا میتونست از هم باز کرد، طوری که زانوهام از دو طرف چسبیده بودن به تشک. یه کم که اینجوری کرد خسته شد، انگار یه قسمتی از انرژیش صرف کنترل دستای خودش و پاهای من میشد. بعد پاهام را گرفت جمع کرد و آورد بالای سرم. و خودش کیرش را کرد تو و روی پاهام خوابید. طوری که پاهام بین من و اون قرار گرفته بود. خوشبختانه بدنم اینقدر انعطاف داره که اینقدر را تاب بیاره و اون هم که خوشبختانه وزنی نداشت. شروع کرد به کردن باز. این دفعه کیرش خیلی عمیق تر رفته بود تو و چون احتیاجی هم به کنترل کردن پاهای من نداشت همه انرژیش را روی کردنش متمرکز کرده بود. خیلی زودتر از اونی که حتی انتظار داشتم به اوج رسید و داشت آبش میومد. تو همون حال گفت "میخوام بریزم رو صورتت". خیلی جدی بهش گفتم "اگه یه قطره اش به من برسه محکم میزنم تو صورتت". نمیدونم ترسید یا عصبانی شد. اما هرچی بود شل شدن کیرش را حس کردم ولی دیگه مهم نبود. داشت میرسید و من راحت میشدم. ضربه های آخر را طوری میزد که من سرم میخورد به بالای تخت. دیدن اون چهره ای که دوستش نداشتم و حالا کیرش توی من داشت همه شهوتش را خالی میکرد و اون چشمهایی که حالا از پایین که نگاهشون میکردم نه تنها هیچ احساسی توشون دیده نمیشد بلکه حتی هیچ نگاهی هم نمیکردند و فقط باز بودند حس خوبی بهم نمیداد. اما همچنان برام جالب بود. توی اون لحظه ها هم حتی به من نگاه نمیکرد. انگار من یه اسباب بازی جنسی بودم که امشب پیدا کرده بود و حالا داشت خودش را باهاش خالی میکرد. کل کردنش شاید یک دقیقه هم طول نکشید. داشت نفس نفس میزد. پاهام را ول کرد. انگار یه بار سنگین را از روی کمرم برداشته باشن. زیر زانوهام جایی که دستاش را گذاشته بود میسوخت. اما برام مهم نبود. من همیشه بعد از سکس مرد خودم را بغل میکنم و میبوسمش. حتی کیرش را. اما این مرد مرد من نبود. نمیخواستم بهش دست بزنم. آروم خودم را از زیرش کشیدم بیرون. داشت هنوز نفس نفس میزد. حس خوبی نداشتم. نه لذتی برده بودم و نه تونسته بودم باهاش حرف بزنم و درستی یا نادرستی تحقیقاتم را در موردش امتحان کنم. حس کردم ازم استفاده شده. حوله ام را از رو زمین برداشتم و باز رفتم توی حموم. همه تنم را حسابی شستم. این دفعه لباس با خودم برده بودم. لباسهام را پوشیدم و اومدم بیرون. هنوز همونطور خوابیده بود روی تخت. بهش گفتم خیلی ممنون خیلی خوش گذشت. پرسید یعنی میگی برم؟ گفتم "خوب پس میخواستی بمونی؟ اگه بمونی هتل پول دو نفر را امشب ازم میگیره". باز با همون لبخند لوسش گفت "خوب پول هتل را من حساب میکنم". دیگه از همه چیزش خسته شده بودم. بهش گفتم "تو مگه چقدر پول تو جیبت داری؟ پول منو میخوای حساب کنی و پول هتل را هم میخوای بدی؟" پا شد نشست و با یه حالتی که یعنی "برو بابا جنده کی به تو پول میده؟" گفت "قرارمون پولی نبود" گفتم "خوب همینطوری هم که نمیشه. بی پولش را من تا حالا جایی ندیده بودم". گفت "قرار بود دوست باشیم". گفتم "من از دوستامم پول میگیرم". عصبانی شد. پاشد رفت طرف لباساش و گفت "برو بابا دلت خوشه". رفتم گوشی تلفن را برداشتم زنگ زدم به هتل گفتم اینجا یه مشکلی پیش اومده و من security هتل را تو اتاقم میخوام. رنگش پرید. تازه داشت شورتش را میپوشید. یه دفعه لحنش عوض شد. گفت "خیلی خوب بابا این کارا چیه. بیا چقدر میشه حساب کن ول کن بریم". بهش گفتم "500 دلار". داد زد "چی؟ 500 دلار؟ مگه جنیفر لوپزی که 500 میگیری؟" خیلی خونسرد بهش گفتم "نرخ من همینه. میخواستی اولش طی کنی". میخواست باز داد بزنه که در اتاق را زدن. رفتم سمت در که پرید جلوم و دوباره به همون حالت التماس گفت "باشه باشه توروخدا دردسر درست نکن" بعد دست کرد کیفش را درآورد و از توش 5 تا اسکناس 100 دلاری درآورد و بهم داد.  پول ها را گرفتم. نگهبان هتل باز در زد. رفتم در را باز کردم. پرسید مشکلی پیش اومده؟ بهش گفتم "حل شد، ولی این آقا را تا بیرون هتل راهنمایی کنید لطفاً" یارو حالا لباساش را پوشیده بود و داشت کفش میپوشید. نگهبانه اومد توی اتاق و دستش را گرفت و با هم رفتن بیرون. موقع رفتن چند تا فحش و بد و بیراه بهم گفت. ازش متنفر بودم. ولی برام مهم نبود.
بعد از رفتنش نفس راحتی کشیدم. رفتم توی تراس هتل و یه سیگار روشن کردم. هوا اینجا خیلی سرد نیست، اما من از حموم اومده بودم و سردم شد. اومدم تو. انگار از همه چیز اتاق بدم میومد. دلم نمیومد روی تختم بشینم. زنگ زدم به هتل گفتم یه نفر را میخوام که اتاق را تمیز کنه. گفتن اون موقع شب کسی را ندارن. گفتم پس اتاقم را عوض کنن. گفت ندارن اتاق دیگه. یادم افتاد اینجا تیپ دادن به آدم ها خیلی معموله. گفتم یه نفر را بفرستن حسابش را خودم حساب میکنم. یه ربع بعدش در زدن. یه پیرزن برزیلی خوش رو و تمیز اومده بود برای تمیز کردن اتاق. انگلیسی تقریباً هیچی بلد نبود. دست و پا شکسته بهم حالی کرد که سیگار کشیدن تو هتل ممنوعه و اگه بفهمن جریمه ام میکنن. و خودش باز با اشاره گفت که اون چیزی بهشون نمیگه البته. مشغول تمیز کردن اتاق و عوض کردن ملافه ها شد. منم داشتم موهامو سشوار میکشیدم. چون این دفعه دومی که رفتم حموم شسته بودمشون. همینطور از توی آینه که نگاه میکردم دیدم دستکش دستش کرد که یه چیزی از کنار اتاق برداره. تعجب کردم. برگشتم دیدم پسره کاندومش را همینطور درآورده و انداخته کنار اتاق. از خجالت آب شدم. سشوار را خاموش کردم و رفتم پیش پیرزنه و شروع کردم معذرت خواهی کردن. حرفهام را که نمیفهمید، اما از حالتم میفهمید که دارم عذرخواهی میکنم. با دستش اشاره کرد که چیزی نیست. کارش که تموم شد میخواست بره که صداش کردم. 5 تا اسکناس صد دلاری را گذاشتم تو دستش. داشت سکته میکرد. همش میگفت too much, too much. اما من به زور بهش دادم. میدونستم که انگلیسی نمیفهمه. به خاطر همین با خیال راحت بهش گفتم "از این همه ماجراهای امشب یه نفر باید یه لذتی ببره. بذار اقلاً اون تو باشی که داری کارت را درست انجام میدی" پول را گرفت و بغلم کرد و رفت.
فرداش از اون هتل check out کردم و اومدم اینجا برای دیدن بازی سوم ایران. باز هم اینجا پر از ایرانیه. امیدوارم اون پسره را دیگه اینجا نبینمش. وسط این همه هیجان و هیاهوی فوتبال و رقص و موزیک و سکس و هزار جور fun دیگه، من یکی را باید این چراغ موشی هموطن بگیره. اما خداییش غیر از این یه مورد حال گیری بقیه اش تا حالا عالی ی ی ی بوده. جای همتون خالی و امیدوارم بازی سوم را ببریم و بریم دور بعد.

برزیل


بازی ساعت 6 عصر تموم شد. انگار همه تماشاچی های انگلیسی بهت زده و شوکه شده بودند. اما من خیلی برام مهم نبود راستش. نه این که چون انگلیس بود. بلکه چون من خیلی اهل فوتبال نیستم کلاً. گل دوم را که خوردیم همه داشتن داد میزدن آفساید بوده آفساید بوده. اما من راستش با این که تو فیسبوک پرسیده بودم و بچه ها هم جواب داده بودن، باز یادم رفته بود آفساید چی بود. نمیدونم. ولی هرکاری میکنم خیلی فوتبال تو خونم نمیره. من سالهاست منچستر زندگی میکنم و هنوز یک بار هم نرفتم بازی یونایتد را ببینم. 
با بچه ها برگشتیم هتل. کلاً دوتا دختریم و سه تا پسر. ولی دوتا اتاق بیشتر نگرفتیم. ما دخترها با یکی از پسرها تو یه اتاق هستیم و اون دوتا تو یه اتاق دیگه. اینقدر خسته بودم که همونطور ولو شدم رو تخت و خوابم برد. بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه و اون دوتا هم گرفتن خوابیدن. نگاه به ساعت کردم، حدود هشت و نیم بود. یک ساعتی خوابیده بودیم. هنوز البته بدنهامون به ساعت اینجا عادت نکرده و نمیدونم اینقدر خوابیدنمون از خستگیه یا کلاً قاطی کردیم. اینقدر گرسنه ام بود که میتونستم یه گاو گنده را ببلعم. خواستم بچه ها را بیدار کنم بریم بیرون شام بخوریم اما دلم نیومد. خیلی خواب خوبی رفته بودن. رفتم اون یکی اتاق که دوتا اتاق با ما فاصله داره. جالبه این هتلی که هستیم درهاش را باید از تو قفل کنیم. و گرنه میشه از بیرون بازش کرد. در را باز کردم و رفتم تو. اونها هم خواب بودن. برگشتم اتاق خودمون. لباس عوض کردم و زدم بیرون که یه شامی بخورم. رفتم از خانومی که پایین هتل بود پرسیدم جای ارزون ولی خوب سراغ داره یا نه. یه کم اولش باهام گپ زد. بعد پرسید اشکال نداره باهات راحت باشم؟ راستش یه کم جا خوردم، ولی گفتم نه بگو. بعد یه دونه از این نقشه کوچیکا آورد. محل هتل را روی نقشه نشونم داد. بعد گفت یه دونه بار هست که خیلی از اینجا دور نیست. خیلی جای شیکی نیست البته، اما خیلی معروفه و به خصوص آدمهای businessman میان عصرها اونجا. این آدم ها خیلی هاشون به اندازه کافی پولدار هستن و اگه من برم اونجا و چشمشون منو بگیره و بخوان یه کم باهام وقت بگذرونن حاضرن منو ببرن هر کدوم از رستوران ها یا بارهای با کلاس توی شهر و اینجوری یه شام خوب و مجانی بدون حتی هزینه رفت و برگشت نصیبم میشه. اولش بهم برخورد. من تا حالا برای شام مجانی به هیچ کس باج ندادم. اما بعد که فکر کردم دیدم توی شهر غریب و جایی که مردم اکثراً انگلیسی نمیتونن حرف بزنن داشتن یه همراه محلی خیلی هم بد نیست. 
راه افتادم رفتم به همون آدرسی که داده بود. درست میگفت. جای تر و تمیزی به نظر نمیومد. اما آدمهایی که نشسته بودن به نظر آدم حسابی میومدن. رفتم جلوی بار و یه منو برداشتم ببینم چیا دارن. داشتم منو را میخوندم که یه پسره خوشتیپ اومد پیشم و پرسید میتونه مهمونم کنه؟ انگار سحر وحشی درونم بعد از مدتها بیدار شده باشه. دلم خواست امشب باز به هیچی فکر نکنم و از این پسره نهایت استفاده را بکنم. یه مشروب برام سفارش داد. بعد دستش را دراز کرد و خودش را معرفی کرد. منم خودم را معرفی کردم. بعد بازوم را گرفت و یه بوس از صورتم کرد. اولش جا خوردم. ولی بعد از این که دیشب خیلی های دیگه را دیدم که این کار را میکنند فهمیدم این ظاهراً یه رسم توی برزیله. نشستیم و با هم حرف زدیم. مشروبم تموم شده بود. پرسید دیگه چیزی میخوام یا نه. گفتم بیشتر گرسنه ام و یه چیز باید بخورم. گفت که برای خوردن اینجا جای خوبی نیست و بلند شد گفت بریم یه جای خوب با هم شام بخوریم. تو دلم به دختره توی هتل آفرین گفتم. ولی خوب این میتونست یه قرارداد ننوشته بین این آدمها و هتل های اطراف باشه. به هر حال خیلی مهم نبود برام. 
با هم رفتیم به یه محله خیلی جالب که اسمش را الان یادم نیست. همونجایی که دیشب تو فیسبوک نوشتم. جای جالبی بود. یه محله قشنگ که انگار برای خودش شخصیتی داشت. رفتیم یه جا که تعداد زیادی بار و کافه و رستوران بود. انگار همه جا را میشناخت. رفتیم یه جای شیک و قشنگ نشستیم. نمیدونم چی سفارش داد که کلی پیش غذا و چیزهای خوشمزه آوردن. یه غذای محلی برزیلی هم سفارش داد که یادم نیست اسمش چی بود ولی خداییش خیلی خوشمزه بود. یکی دوتا مشروب دیگه با غذام خوردم و حسابی گرم شده بودم دیگه. دلم میخواست امشب مست بشم، از اون مست ها که فرداش هیچی یادم نمیاد. اما پسره انگار که خیلی معذب باشه با تته پته بهم گفت که اینجا مست بودن خیلی جالب نیست و مردم دوست ندارن ببینن کسی اینقدر مشروب خورده که مست شده. برام خیلی جای تعجب بود. توی برزیل و این حرفا؟ بعد برام توضیح داد که این قضیه پیش زمینه مذهبی هم داره، چرا که از دید مردم مذهبی (که من بعداً فهمیدم یه تعداد خیلی خیلی زیادی از مردم برزیل را تشکیل میدن) مشروب خوردن اشکالی نداره تا جایی که آدم مست نشه. خوب اقلاً از اسلام خودمون راحت تره ;) اما من دلم شراب و سکس میخواست. بهش گفتم که بریم هتل من. پاشد پول غذا را حساب کرد و یه تاکسی گرفت که بریم سمت هتل. توی راه یه کم خودم را انداختم تو بغلش و دستم را انداختم روی پاهاش. اما انگار نه انگار. به هتل که رسیدیم پیاده شدیم. اما به جای این که باهام بیاد تو هتل شروع کرد به خدافظی کردن. گیج شده بودم. تصمیم گرفتم همه چیز را بذارم کنار. بهش گفتم میخوام امشب باهاش بخوابم. یه لبخند لوس تحویلم دادو گفت که نمیتونه. چون اون کلیسا میره و سکس خارج از ازدواج را درست نمیدونه. میخواستم سرم را بزنم به دیوار. اینجا توی برزیل، حالا که من کف کردم و کسم داره دل دل میزنه یکی پیدا شده میگه سکس در قالب ازدواج. 
بدون این که باهاش دست بدم یا روبوسی کنم خدافظی کردم و اومدم تو. از عصبانیت قرمز شده بودم. تا حالا هیچکس اینطوری بهم توهین نکرده بود. با عصبانیت در اتاق را باز کردم. یه لحظه شوکه شدم. دختر و پسر هم اتاقیم مشغول سکس بودن. اونها هم از دیدن من شوکه شدن و پتو کشیدن رو خودشون. از دیدن اون صحنه باز همه شهوتم برگشت. میدونستم که بین اونها هم چیزی نبوده و این فقط یه سکس casual هست. بنابراین نباید حضور کس دیگه براشون خیلی مهم باشه. دیگه نمیتونستم صبر کنم. رفتم تو و یه راست رفتم طرفشون و پتو را کشیدم کنار. جفتشون با تعجب و ترس نگاهم میکردن. یه راست رفتم سراغ پسره و شروع کردم به خوردنش. حالا کیرش کوچیک و شل شده بود و من همیشه از این که کیر های کوچیک و شل را بخورم تا بزرگ بشن خوشم میومد. دختره همینجور شوک زده نگاه میکرد. خیلی زود باز بزرگ و آماده کردن شد. پا شدم لباسهام را درآوردم و یه کم شوخی و یه کم جدی به دختره گفتم sharing is good. این چیزیه که مامان ها اینجا به بچه هاشون یاد میدن. بعد از توی جیب عقب شلوارم یه کاندوم درآوردم و کشیدم روش و نشستم روش. تا ته رفت فرو. و من انگار از آسمون به زمین اومده باشم. این همه چیزی بود که امشب میخواستم. همینطور که داشتم روش بالا و پایین میرفتم دست دختره را گرفتم و آوردم جلو و بغلش کردم. هنوز نمیدونست چیکار کنه. بلند شدم و به دختره گفتم بره روی کیر پسره بشینه. نشست. بعد خودم روی صورت پسره نشستم تا برام بخوره. جوری که میتونستم بیرون و تو رفتن کیرش را توی دختره ببینم. طولی نکشید که اون حس خوب توی تنم درست شد. همه ماهیچه هام منقبض شدن. و تو یه لحظه انگار همه با هم منفجر شدن. یه جیغ بلند زدم و خودم را ول کردم رو تخت. سردم شده بود. پتو را کشیدم روم و نگاهشون کردم تا کارشون تموم شد. بعد اومدن دو طرفم خوابیدن. خیلی حس خوبی بود. 
بعد از یه نیم ساعت گفتن بریم یه شام بخوریم. بهشون گفتم من خوردم و اونها پا شدن رفتن شام. و من همونجا خوابم برد. الان که دارم اینها را مینویسم صبح خیلی زوده و این بچه ها هنوز خوابن. بیدار که شدم هوا تاریک بود هنوز. نمیدونم این ساعت بدنم آخر درست میشه یا نه. از تخت که اومدم بیرون هیچی تنم نبود. یاد اتفاقای دیشب افتادم. هم دوست داشتم، هم دلم نمیخواست با این بچه ها این اتفاقها بیفته. مهم نیست. این جور مواقع معمولاً هیچکس راجع بهش حرف نمیزنه و همه وانمود میکنن که اتفاقی نیفتاده کلاً. اما بوی تنم را که مخلوطی از بوی تن عرق کرده و عطر مردونه و آرایش بود دوست داشتم. به خاطر همین حموم نرفتم. برگشتم توی تخت. مکبوکم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. دارم میشم همون سحر که همیشه بودم. که دوست داشتم باشم.

کار جدید

بالاخره کار پیدا کردم. اون هم چه کاری. خیلی نزدیک به اونی که دوست داشتم. راستش هفته پیش موقعی که داشتم دنبال کار میگشتم یه سری هم به یکی از استادهای زمان دانشگاهم زدم. خانوم خوب و دوست داشتنی ای که همیشه با من مثل یه دوست بوده و همیشه کمکم کرده. و خیلی جالب شد که همون موقع اون داشت دنبال یه نفر مثل من میگشت. بهم گفت که یکی از پولدارهای منچستر که تقریباً همه سرمایه اش را تو بازار سکس گذاشته و داره کار میکنه بهشون مراجعه کرده و پیشنهاد کرده که بودجه یه پروژه تحقیقاتی را کامل پرداخت کنه و نتیجه تحقیق متعلق به هر دو طرف باشه. معمولاً داشنگاه ها چنین پیشنهاد هایی را رد نمیکنن. چون اولاً براشون یه کار تحیقیاتی درست میکنه و میتونن از نتیجه اش مقاله تولید و چاپ کنن و هم توی بازار کار و سرمایه اسمشون را وارد میکنه و باعث میشه بتونن کارهای بیشتری بگیرن. اما در این مورد خاص داشنگاه پروژه مورد نظر اون آقا را قبول نکرده. چرا که اگه بخوایم خیلی قانونی به قضیه نگاه کنیم صنعت سکس توی انگلیس خیلی هم مجاز نیست. البته این به این معنی نیست که brothel توی انگلیس وجود نداره (نمیدونم فارسیش را چی بنویسم. از اصطلاحات فارسی که براش وجود داره مثل جنده خونه و فاحشه خونه و اینها خوشم نمیاد چون بار منفی دارن. به خاطر همین انگلیسیش را اینجا استفاده میکنم. اگه کسی معادل مناسب تری براش سراغ داره بگه من عوض کنم). آره میگفتم، بر اساس قانون تأسیس و اداره brothel ممنوعه. کلاً این که بیشتر از دو نفر خانم توی یک محل به عنوان فروشنده سکس فعالیت کنند ممنوعه. غیر از اون، کسب درآمد از فروش سکس هم ممنوع حساب میشه. البته خیلی راه ها برای دور زدن این جور قانون های مسخره وجود داره و اکثراً هم از همین روش ها استفاده میکنند. مثلاً خیلی از صاحبان صنعت سکس ساختمون محل کارشون را به عنوان هتل ثبت میکنن و خانم هایی که اونجا کار میکنند در واقع اتاق های هتل را برای یک روز یا بیشتر اجاره میکنند. اینطوری دیگه کسی نمیتونه به طرف گیر بده که تو چرا مشتری های هتلت اینقدر زیاد سکس میکنند :)) چون چنین قانونی وجود نداره. و همینطور کسی نمیتونه به صاحب اونجا بگه که تو چرا از این خانم ها پول میگیری، چون اونها مشتری های هتلند در واقع.
اما به هر حال دانشگاه ترجیح میده خودش را خیلی درگیر این جور قضایا نکنه. به خاطر همین هم به اون آقا جواب منفی داده بود. اما همین که استادم من را دید انگار راه حل قضیه ارشمیدس را پیدا کرده باشه خوشحال شد. از یه طرف میتونست دانشجویی که بهش اعتماد و اطمینان داشت را به ایشون معرفی کنه که کار را صرفاً به صورت شخصی انجام بده، هم برای دانشجوی مورد علاقه اش یه کار دست و پا کرده، و هم بعداً میتونه از من بخواد که نتیجه تحقیقاتم را به صورت یه تحقیق جداگانه با دانشگاه به اشتراک بذارم. از طرف دیگه
اولین قرار کاری که با اون آقا داشتم خیلی برام پر استرس بود. همیشه تصوری که از اینجور آدم ها داشتم مردهای شکم گنده چشم هیز بوده که هر زنی را به صورت یه اسباب بازی جنسی نگاه میکنند و فقط فکر میکنند چطور میتونن ازش پول در بیارن. همش توی ذهنم صحنه های فیلم های پورن را مجسم میکردم که یه دختر میره برای مصاحبه و اون یارو میگه اول باید ببینم چقدر کار بلدی و بعد دوربینش را برمیداره و میاد دختره را تا میتونه میکنه. با کردنش مشکلی نداشتم، اما این که قضیه این شکلی بخواد پیش بره نمیتونستم کنار بیام. به خاطر همین اول میخواستم برای جلسه اول با لباس اسپورت برم. اما میدونستم که خیلی وجهه خوبی نداره که این کار را بکنم. به خاطر همین مثل همیشه کت و دامن پوشیدم و زیر کتم هم یه تاپ یقه باز با یه گردنبند کوچولو. آرایش ملایمی کردم و موهام را هم از پشت بستم و با سلام و صلوات رفتم برای مصاحبه.
توی دفتر آقاهه که رسیدم خیلی با اون چیزی که تصورش را میکردم فرق داشت. سنش حدود 60 سال بود و با کت و شلوار و مرتب بود. باهاش دست دادم و روبروش روی مبل نشستم و پاهام را انداختم روی هم. همه اش منتظر بودم ببینم الان نگاهش میره روی رونهام یا سینه هام و کم کم ببینم داره اونجاش بزگ میشه. اما هیچکدوم از اینها نبود. برام توضیح داد که هدفش از این کار تحقیقاتی اینه که بتونه با توجه به فانتزی های سکسی مردهایی که دنبال بازار سکس میگردن، شرایطی را فراهم کنه که بتونه مشتری های بیشتری جذب کنه. توضیح داد که به خاطر شرایط خاص این کار خیلی امکانات تبلیغاتی محدودی داره و باید بیشتر روی فانتزی های مشتری ها سرمایه گذاری کنه یا نهایتاً با تبلیغ امکاناتی که میتونیم در اختیار مشتری ها بگذاریم توی وب سایت شرکت مشتری بیشتر جذب کنه. گفت که به استادم گفته بوده که یه مشکل بزرگش اینه که کی این تحقیق را انجام میده. از یه طرف میخواد یه مرد این کار را بکنه که خیلی با چیزهایی که برخورد میکنه شوکه نشه و به قول خودمون تیتیش مامانی نباشه که با چهار تا تیکه و متلک و جوک سکسی قرمز بشه و بهش بر بخوره و از طرف دیگه میدونه که مردهایی که مشتریهاش هستند معمولاً راحت نیستن که با یه مرد دیگه در مورد این قضیه صحبت کنن و هرچی فکر میکنند را بهش بگن. به خاطر همین هم هست که همه کسایی که با مشتری سر و کار دارن، چه اونهایی که جواب تلفن میدن و چه اونهایی که مشتری را تحویل میگیرن و دریافت و پرداخت را انجام میدن خانوم هستن. جالب بود که استادم بعد از این که با من صحبت کرده بود بهش گفته بود یه مورد استثنایی و خوب براش سراغ داره، چرا که من با این که دختر هستم خیلی تو زمینه سکس تجربه شخصی و کاری دارم. راتش اولش خجالت کشیدم. خیلی تجربه شخصی دارم یعنی من خودم یه پا جنده ام :))) و بدتر از اون نمیدونم استادم از کجا اینها را میدونست!!. اما به هر حال بیراه هم نگفته بود. من سکس را هم به عنوان تجربه شخصی و هم به عنوان زمینه کار خیلی دوست دارم.
به هر حال بعد از یه صحبت مفصل، قرار شد قرارداد همکاری ببندیم و من میتونستم کارم را از همون روز شروع کنم. البته با توجه به محدود بودن شرایط کار، بهم گفت که اجازه ندارم به صورت public از این که برای چه شرکتی و چه کاری میکنم صحبت کنم. به خاطر همین هم من اینجا نمیتونم راجع به اسم شرکت و brothel هایی که اداره میکنه و اسم رئیسم و این چیزها حرف بزنم. اما این چیزها اصلاً برام مهم نیست. همین که تونستم کاری پیدا کنم که عاشقانه دوستش دارم تو پوست خودم نمیگنجم. چه برسه به درآمد خیلی خوبی که برام داره و من حتی باور نمیکردم چنین درآمدی برام داشته باشه. حالا زندگیم داره دوباره به روزهای خوب خودش برمیگرده.
حالا فقط موندم به مامانم و خانواده ام چی بگم :)) بگم رفته ام تو جنده خونه کار میکنم ولی قرار نیست به کسی بدم؟ :)) نه جداً نمیدونم چی باید بهشون بگم. شاید فقط در همین حد که رو یه پروژه تحقیقاتی دارم کار میکنم. دروغ هم که نگفتم.
سعی میکنم اینجا راجع به تجربه های جدیدم بیشتر بنویسم.

تجاوز به مسیح علینژاد

من آدم سیاسی ای نیستم و هیچوقت هم نبودم. اما اخبار جالب را دنبال میکنم. نمونه اخیرش همین خبر تجاوز به مسیح علینژاد توی یکی از خیابون های لندن بود. قبل از هر چیز این خبر از نظر من یه دروغ بزرگه. دلایلی هم که من براش دارم اینهاست:

یک) زنی که بهش تجاوز میشه (و اون هم به قول تلویزیون ایران جلوی چشم بچه اش) چنان ضربه روحی میخوره که تا مدت ها نمیتونه حرف بزنه، چه برسه به این که ویدیو ضبط کنه و تو سایتش بنویسه. من این حرف را هم به عنوان زنی که مورد تجاوز قرار گرفته و هم روانشناسی که با زنهای مورد تجاوز مشاوره کرده میگم. من خودم دو بار بهم تجاوز شد. و البته من اون مواردی که مست بودم و تو حالت بی خودی بهم تجاوز کرده بودند و من نفهمیده بودم را شامل این لیست نمیکنم. و هیچ ابایی هم از گفتنش ندارم. بله من یک بار توسط رئیس خودم مورد تجاوز قرار گرفتم. کسی که میشناختمش و به عنوان همکار و رئیس حتی دوستش داشتم. و بعد از اون نه تنها نتونستم توی اون شرکت کار کنم، بلکه تا مدتی هیچ کاری نمیتونستم بکنم. تجاوز کردن به یک زن مثل فحش دادن بهش یا کتک زدنش نیست. یه زن ممکنه در اثر تجاوز خرد بشه. و مسیحی که من بعدش دیدم هیچکدوم اینها نبود.

دو) اینها تصور کردن چون توی دنیای غرب و به خصوص انگلیس پدرسوخته آزادی های خیلی بیشتری از لحاظ پوشش و ارتباط و سکس وجود داره معنیش اینه که اینجا ما توی جنگل زندگی میکنیم. ظاهراً تنها چیزی که اینها دیدن یه مرغداری بوده که مرغ و خروس مشغول چریدن هستن و هر چند دقیقه یک بار خروسه یه حالی هم با یکی از مرغ ها میکنه. واقعاً اگه چنین تصور مضحکی نداشتند نمیتونستن داستانی اینچنین بسازند که مسیح مست بوده (حالا کدوم کافه یا بار بچه اش را هم راه داده بودند که باهاش بره)  و با حالت مستی اومده تو خیابون  لباسش را درآورده و چند نفر هم اونجا بودن و ریختن ترتیبش را دادن. و از همه مهمتر آب هم از آب تکون نخورده و پلیس و مردم هم دخالتی نکردن و بعد هم رئیس BBC به رئیس پلیس زنگ زده گفته جون مادرت این یکی را لایی در کن این مسیح آدم خودمونه که از ایران آوردیمش و قراره رژیم ایران را ساقط کنه برامون و اون هم گفته باشه حاجی خیالت تخت، فقط اون فیلم هایی که از من گرفته بودین را پس بده اصلش را برام بفرستن.

نه عزیز من اینجا این خبرها هم نیست. اگه یادتون باشه تو یکی از پست هایی که قبل تر ها نوشته بودم وقتی توی اون خیابون خلوت توی منچستر و دم غروب اون چند تا جوون مزاحمم شده بودند به محض این که حس کردن من ممکنه سر و صدا کنم فلنگ را بستن و رفتن. آقا یا خانومی که نشستی و خبر جعل میکنی، کاش اقلاً یک بار این طرف ها یه سر میومدی و محیط را میدیدی. کاش میدونستی که اینجا امنیت حرف اول را میزنه. کاش اقلاً اگه نمیومدی اخبار اینجا را میخوندی. کاش میدیدی که دعئای هفته پیش توی Piccadilly الان تیتر اخبار اینجاست و پلیس در به در دنبال اون جوونهایی میگرده که با هم درگیر شدند و مردم اطراف (از جمله خود من) را ترسوندند. ماجرایی که توی تهران روزی هزارتاش اتفاق میفته و پلیس حتی خودش را درگیر هم نمیکنه.
 
من باز هم میگم. من آدم سیاسی نیستم. از مسیح علینژاد هم خوشم نمیاد. از این که اخبار و تحلیل هاش را با چاشنی دلسوزی و رقت و emotional کردن قضیه به خورد مخاطبش میده حال نمیکنم و این نوشته هم در واقع دفاع از اون نیست. بلکه دفاع از واقعیته. دفاع از ذهن گاهی زیادی ساده مردم در برابر هجوم دروغ و تهمته. به قول خود مسیح، این یه تجاوز رسمی از طرف تلویزیون دولتی به همه مردم ایرانه.