خدافظ خانوم گریشام :(

خانوم گریشام از پیشم رفت :( به همین سادگی. امروز عصر که اومدم خونه دیدم جلوی خونه یه آمبولانس وایساده و یکی دو نفر درش را بستن و راه افتادن. با تعجب اومدم تو و مدیر ساختمون را دیدم. ازش پرسیدم چی شده. گفت بیچاره پیرزنی که تو فلان واحد زندگی میکرد دیروز فوت کرده بوده. عین برق گرفته ها شدم. پرسیدم خانوم گریشام؟ گفت "آره راستی میشه واحد کناری تو دیگه. حتماً دیده بودیش. دیشب هرچی پسرش زنگ میزنه میبینه جواب نمیده. اما حدس میزنه که بیرونه. امروز باز زنگ زده بود. وقتی دیده بود جواب نمیگیره به من زنگ زد. من ظهر با کلید خودم در را باز کردم و دیدم تو تختش فوت کرده. به پسرش و به اورژانس زنگ زدم. الان هم جنازه اش را بردن". و من مثل برق گرفته ها خشکم زد. یاد همه خاطره های خوبی افتادم که باهاش داشتم. پیرزن مهربون دلش از من جوون تر بود. بر خلاف اکثر پیرزن های انگلیسی خیلی اخلاق خوبی داشت. از رفت و آمدهای من خبر داشت و خودش بهم میگفت حضور دختر جوونی مثل تو تو خونه بغلیم بهم انرژی میده. میگفت سر و صدای من نه تنها اذیتش نمیکنه که حس خوبی هم بهش میده. نمیدونم دیروز چه وقت تموم کرده بوده. اما من تقریباً همش خونه بودم. و هیچ مهمونی هم نداشتم. وقتهایی هم که تنهام معمولاً آهنگ گوش نمیکنم. اگه حتی میزد به دیوار حتماً من میشنیدم. خوب حتماً در آرامش و بدون درد مرده. خوش به حالش. حالا امشب من خوابم نمیبره. میترسم. حس میکنم تنها شدم. انگار حضور پیرزن همیشه برام یه دلگرمی بود. دیگه حتی به این که مرد غریبه ای بیاد تو خونه ام نمیتونم فکر کنم. انگار از همه میترسم باز. برق ها را خاموش کردم و تو تختم نشستم دارم مینویسم. اما بر خلاف همیشه همه لباسهام تنمه. انگار حس میکنم یکی داره نگام میکنه. انگار همون دختر خجالتی چند سال پیش شدم. نمیفهمم چم شده. حتی نمیخوام گریه کنم. فقط دلم میخواد یه آشنا اینجا بود. که جلوی ترسیدنم را بگیره. دیگه دوست ندارم بنویسم. میرم یه ویسکی بخورم. شاید آروم شم بتونم بخوابم.
شبت برای همیشه به خیر خانوم گریشام عزیز

کادوی عید

دیروز عصر خونه بودم که زنگ زد. عید را تبریک گفت و کلی حال و احوال کردیم. پرسید خونه هستم یا نه. میخواست بیاد همدیگه را ببینیم. یه ساعت بعدش اونجا بود. از دیدنش خوشحال شدم. چند هفته ای میشد ندیده بودمش. خواستم مشروب بیارم گفت نمیخواد. چون به خانومش نگفته که میاد اینجا و نمیخواد وقتی میره خونه بوی الکل بده. خوب اشکالی هم نداشت. چایی درست کردم و نشستیم چایی خوردیم. بعد در کیفش را باز کرد و یه هدیه از توش درآورد. حسابی سوپرایزم کرد با این کارش. خیلی خوشحال شدم. بلند شدم محکم بغلش کردم و بوسش کردم. بعد همونجا پیشش نشستم و کادوش را باز کردم. یه لباس خوشکل strapless (فارسیش یادم رفته  کسی یادش هست بگه چی میشد؟) بود با دامن کوتاه. رنگ زمینه اش قرمز بود، ولی گلهای خوشکل مشکی داشت و به خاطر همین میتونستم با هر کفش مشکی بپوشمش. بهش گفتم روش را برگردونه که من بپوشمش. خندید و سرش را به طرف تلویزیون چرخوند. بلوز و شلوارم را درآوردم و لباس جدیدم را پوشیدم. همه چیزش درست اندازه ام بود. بهش گفتم میتونه نگاه کنه. برگشت نگاه کرد. چشمهاش برق زد. من هم خیلی خوشحال بودم. باز بغلش کردم و بوسیدمش. دوست داشتم همینجور پوشیده باشمش. شلوار و بلوزم را برداشتم و انداختم روی مبل و با همون لباس نشستم روبروش. حس کردم حواسش رفته به شونه ها و رونهای من که حالا کامل بیرون بودند. با این که زیاد باهاش خوابیده بودم، اما حالا حس خوبی نداشتم که ببینم زیر چشمی میخواد به پاهام یا شونه هام نگاه کنه. موهامو که بسته بودم باز کزدم و ریختم سر شونه هام. اما انگار فرقی نکرد.
برای این که حواسش را پرت کنم احوال خانومش را پرسیدم. خیلی رسمی گفت خوبه و سلام میرسونه. اما ته حرش نگرانی و ناراحتی را میشد راحت خوند. ازش پرسیدم چیزی شده؟ یه کم من و من کرد. بعد گفت " سحر من که با تو رودروایسی ندارم، راستش من دارم فکر میکنم ازش جدا شم". مثل برق گرفته ها شدم. اگه یه زوج ایرانی دور و برم بودن که من میتونستم قسم بخورم رابطه شون خیلی با هم خوبه این دوتا بودن. گرچه من چند باری باهاش خوابیده بودم، اما به وضوح میدونستم که عاشق زنشه و من براش حتی یه رابطه موازی هم نیستم. من همیشه براش دوست دختری بودم که باهام دردل میکرده و راحت از زندگیش حرف میزده. از همه چیز زندگیش، از کارش گرفته تا رابطه اش با خانومش. اما اینها همه فقط در حد دوستی بود. اگه رابطه اش با خانومش حتی یک ذره هم متزلزل بود من میتونستم اینو خیلی راحت توی دوره هایی که با هم سکس میکردیم بفهمم. این چیزها به راحتی از چشم یه زن مخفی نمیمونه. به خصوص کسی مثل من.
از اون طرف خانومش هم از دوستای خوب منه. ما اقلاً هفته ای یک بار با هم حرف میزنیم و غیر از این چند هفته اخیر، تقریباً هفته ای یه بار همدیگه را میبینیم. و برای من عجیب بود که چنین مشکلی که داره باعث جدایی این دوتا میشه تا حالا از من مخفی مونده.
کلی نشستم باهاش حرف زدم. بهش گفتم به خانومش زنگ بزنه و بگه دیرتر میاد تا من ببینم چیکار میتونم بکنم. تا تونستم سعی کردم از زیر زبونش حرف بکشم بیرون. و هرچی حرف میزدیم من بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تقریباً همه حرفش اینه که زنهای مردم اینجور، زن من اونجور. به شدت داشت خانومش را با زنهای دیگه مقایسه میکرد. میدونم که مقایسه از نظر قیافه و بدن و این چیزها نبود. چرا که خانومش انصافاً یکی از خوشکل ترین دخترهای ایرانیه که من اینجا میشناسم. از اونجایی که من همیشه باهاش راحت حرف زده بودم تونستم از توی حرفهاش بکشم بیرون که ریشه همه مشکلاتشون سکسه دوباره. قبلاً هم اینها توی همین موضوع به مشکل خورده بودن. خانومش با این که خیلی خوشکل و خوش هیکله، اما اصلاً دختر سکسی ای نیست. از اون دخترهای ایرانیه که سکس را یه وظیفه کثیف میدونن که مجبورن برای شوهرشون انجام بدن. از اونهایی که شوهرشون را سرچشمه شهوترانی میبینن که انگار صبح و شب منتظره یه جا گیرشون بیاره و بکنتشون. و از اون طرف این آقا که بسیار سکسیه. و مرتب پورن تماشا میکنه. و بعدش معلومه دیگه، انتظار داره خانومش یه چیزی باشه در حد اونهایی که توی فیلم میبینه و خانومش نه تنها شبیه اونها هم نیست، بلکه سکس را یه چیز زوری و کثیف هم میدونه.
فهمیدم که این بده بستون و از این التماس و از اون ناز و ادا مدتیه که ادامه داشته. و حالا روح هردوشون توی این رابطه خورده شده. و من میدونستم که چطوری میشه درستش کرد. فقط نمیخواستم مستقیم بهش چیزی بگم. همینطور که داشتیم حرف میزدیم رفتم کنارش نشستم. بازوش را آروم گرفتم. انگار تمام ماهیچه هاش منقبض شده بودند. کم کم خودم را بیشتر بهش چسبوندم. کم کم دستش را گرفتم و نوازش کردم. کم کم سرم را گذاشتم رو سینه اش و به حرفهاش گوش دادم. و اون کم کم بغلم کرد. و شروع کرد به نوازش. نوازشش خیلی زود به جاهای حساس رسید. خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم برهنه توی بغل همدیگه بودیم. و خیلی زود نفس هامون به شماره افتاد و به اوج رسیدیم. موقعی که داشت میرسید ازم بیرون آورد و همه آبش را ریخت روی تنم. واقعاً از زیادیش تعجب کردم. معلوم بود روزهاست (اگه نه هفته ها) که ارضا نشده. وقتی تموم شد بی حال افتاد کنارم روی تخت. خودم را کشیدم کنارش و بازوش را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم با موهای سینه اش بازی کردن. حس کردم داره میخنده. برگشتم تو صورتش نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه. ازش پرسیدم چشه. گفت "سحر تو باورت میشه همین کاری که تو الان کردی شده آرزوی من؟" پرسیدم "کدوم کار؟ من که کاری نکردم". گفت:"دقیقاً. همین که کاری نکردی. اگه من این کار را با .... کرده بودم الان یه دعوای حسابی راه افتاده بود. که چرا آب نجسم را ریختم رو تنش. سحر باورت میشه ما بعد از 6 سال زندگی مشترک تا حالا بدون کاندوم با هم سکس نکردیم؟ سحر باورت میشه من آرزوم شده که بعد از سکس نیم ساعت پیشش دراز بکشم و نوازشش کنم؟ به محض این که کارم تموم میشه انگار یه کوه از رو دوشش برداشتن. پا میشه میره دوش میگیره که تمیز بشه. سحر من اگه این حرفها را به تو نزنم دیوونه میشم. اما باورت میشه من تا حالا اونجای زنم را نخوردم؟ باورت میشه که اگه من هر دو سه هفته بک بار بهش التماس نکنم برای سکس همین ماهی یکی دو بار را هم خبری نمیشه؟..."
خیلی حرف زد. و من فقط گوش کردم. انگار خالی شده بود. بلند شدیم. من رفتم یه دوش گرفتم و اون یه چایی درست کرد با هم خوردیم. وقتی میخواست بره رفتم یه عطر مردونه از تو اتاقم آوردم بهش دادم که بزنه که بوی سیگاری که من کشیده بودم و بوی تن زنونه روی بدنش نمونده باشه. گرفت و زد. دم در باز بغلش کردم و یه کم سرم را تو سینه اش گذاشتم. انگار ماهیچه هاش دیگه اونطوری منقبض نبودن. خدافظی کرد و رفت.
امروز سر کار بودم که دیدم موبایلم زنگ زد. خانومش بود. خیلی خوشحال بود و آروم. دعوتم کرد که این آخر هفته برم خونه شون. با خوشحالی قبول کردم. فهمیدم که کار دیروزم درست بوده و این زوج جوون و خوشبخت را برگردونده به زندگی عادیشون. که نیاز زیاد مرد و عدم توجه زن باعث شده بود تنش بینشون به شدت بالا بره، اینقدر که داشت زندگی قشنگشون را از هم میپاشید. نمیخواستم راجع بهش چیزی بنویسم. اما یاد حرفهایی افتادم که بعضی ها اینجا بهم زده بودن. که خوابیدن من با مردهای متأهل خانوادشون را از هم میپاشه. فقط خواستم بنویسم که بدونن من چطور تونستم یه زندگی را با سکس نجات بدم. طبیعتاً نمیتونم تعمیمش بدم و قبول دارم که زندگی های زیادی به خاطر خیانت زن یا مرد از هم پاشیده شده. اما من کار خودم را بلدم ;)    

عیدی که هیچوقت یادم نمیره

سالها پیش بود. دقیقاً سیزده سال پیش. بهار سال 78. شدید مشغول درس خوندن برای کنکور بودم. همه کار و زندگیم شده بود کنکور. معمولاً کوچیکتر که بودم عید ها بعد از چند روز اول که دید و بازدید و مزاسم عید بود بعدش مسافرت میرفتیم. اما از وقتی پدرم فوت کرد مسافرت هامون هم کمتر شد. تا بعد از این که خواهرم ازدواج کرد و باز برنامه مسافرت های ما رو به راه شد. اما اون سال به خاطر درس من همه خونه نشین شده بودن. آخ که اگه میدونستن من هیچ پخی نمیشم حتماً یه برنامه مسافرت حسابی میچیدن. گرچه خیلی هم امیدی بهم نداشتن. من دبیرستان که میرفتم خیلی درس خون نبودم و به خصوص وقتی رفتم رشته انسانی و دیگه نمیتونستم دکتر و مهندس بشم دیگه خیلی از امیدها ازم قطع شد. ولی به هر حال باز هم سعی خودشون را میکردن.
به هر حال ما اون سال اصفهان موندیم و هیچ جا نرفتیم. روز سیزده به در که شد باز نه مامانم میذاشت من جایی برم و نه خودم دل و دماغی برای بیرون رفتن داشتم. اما بقیه تصمیم گرفتن که یه طرفی برن. معمولاً وقتهایی که ما برای سیزده به در اصفهان بودیم میرفتیم یه جایی تو جاده شیراز که من الان اسمش را یادم نمیاد. اون سال هم همه فامیل برنامه گذاشتن که برن اونجا و قرار شد من تو خونه بمونم و درس بخونم.
صبح زود همه رفتن و من خونه موندم. مامانم بهم توصیه کرد که تلفن را کلاً از پریز بکشم که کسی مزاحمم نشه. ظاهراً به خاطر درس خوندنم اینو گفت، اما شاید منظورش این بود که من با کسی حرف نزنم. یکی دو ساعت موندم خونه و درس خوندم. اما اصلاً تمرکز نداشتم. انگار حالا که هیچکس خونه نبود بدتر حواسم پرت میشد. حدودای پیش از طهر دیگه خیلی حوصله ام سر رفت. مانتو و مقنعه پوشیدم و یه کتابم را هم انداختم تو کیفم و زدم بیرون. اون موقع ها نزدیک چهار راه نوربارون میشستیم که خیلی از پل بزرگمهر دور نبود. رفتم اونجا. خواستم بشینم همونجا یه کم درس بخونم. اما پل خواجو که خیلی نزدیک بود و دور و برش پر از آدم بود انگار چشمک میزد که پاشم برم اونجا. قدم زنون تا خواجو رفتم. مردم زیاد نشسته بودن و پیدا کردن جای خالی که بشه توش نشست و درس خوند خیلی راحت نبود. بالاخره یه جا پایین پل پیدا کردم و نشستم.
نیم ساعت بیشتر درس نخونده بودم که دیدمش. ظاهراً با خانواده اومده بود اونجا اون روز. اما من که دیدمش تنها بود و داشت پایین پل قدم میزد. اون هم منو دید. نگاه هامون رو هم قفل شد یه لحظه. همون حس خوبی که همیشه تو راه مدرسه بهم دست میداد وقتی میدیدمش اومد سراغم. زود سرمو انداختم پایین و مثلاً مشغول درس شدم باز. اما دیگه نمیشد. زیر چشمی نگاه کردم. یه جا نشسته بود که راحت بتونه منو ببینه. خیلی وقت بود تو راه مدرسه میدیدمش صبحها. خونشون قاعدتاً یه جا نزدیکای خونه ما بود، چون همیشه تو محل خودمون میدیدمش. نمیدونستم کیه و اسمش چیه. یکی دو بار سعی کرده بود بهم یواشکی شماره بده یا باهام حرف بزنه، اما من قبول نکرده بودم. با این که دلم پر میزد که این احساس دید را بیشتر و بیشتر امتحان کنم. نزدیک یک سال برنامه هر روزمون همین بود که تو راه مدرسه ببینمش. بدون این که باهاش حرف بزنم. اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه چیزی تو زندگیم کم میشد. همیشه سعی میکردم تنها برم مدرسه و بیام که بتونم تو خلوت خودم حضورش را حس کنم. اگرچه هیچ وقت هیچ تماسی بین ما نبود. و حالا اون اینجا بود باز. اولین باری بود که یه جا غیر از راه مدرسه میدیدمش. هم قلبم تند تند میزد و هم ترسیده بودم. نمیدونم شاید هم از ترس بود که قلبم میزد. کتابمو بستم و گذاشتم تو کیفم. باید میرفتم خونه. من امروز قرار بوده درس بخونم. پا شدم راه افتادم. نمیدونستم دنبالم میاد یا نه. امیدوار بودم نیاد. چون هم این روزها اونجا پر از نیرو انتظامی بود و هم این که من واقعاً نمیدونستم باید چطوری باهاش برخورد کنم. پیاده باز رفتم سمت پل بزرگمهر. دیگه جمعیت کم بود و نمیدونم چرا حس کردم دنبالم نیومده. خیالم راحت شد.
به خیابون که رسیدم و میخواستم رد شم یه دفعه مثل جن کنارم ظاهر شد. نگاهش کردم. قدش از من یه هوا بلندتر بود. موهای مرتب و شونه کرده ای داشت. پیرهن و شلوار پوشیده بود. یه لحظه فکر کردم کدوم آدم عاقلی روز سیزده به در پیرهن و شلوار میپوشه. اما این کمترین چیزی بود که اون موقع برام اهمیت داشت. بهم سلام کرد. حس کردم تمام خون بدنم دوید تو صورتم. قرمز شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم سلام. نمیدونم واقعاً گفتم یا فکر کردم گه جوابش را دادم. شاید هم اینقدر آروم جواب دادم که خودم هم نشنیدم. هرچی که بود اونور خیابون که رسیدیم گفت جواب سلام واجبه ها. نمیدونستم چی جواب بدم. اول خواستم بگم برو مزاحم نشو. اما دلم نیومد. این حس را دوست داشتم. هیچی نگفتم و راهم را گرفتم و رفتم. اون هم اومد. حالا انگار روش بیشتر باز شده باشه دیگه کنارم راه میومد. بدون این که بهش نگاه کنم گفتم اگه کسی ببینه برای هردومون بد میشه ها. یه کم ازم فاصله گرفت، اما انگار حرف زدن من شجاعش کرده باشه گفت نترسید امروز که شهر خیلی خلوته. راست میگفت خیلی خبری نبود. اما من هنوز مثل سگ میترسیدم. زدم از توی کوچه پس کوچه. کم کم حرف زدن برام راحت تر شد. و برای اون هم همینطور. خودمون را معرفی کردیم. فهمیدم دانشجوه و دو سال از من بزرگتره. مثل هر دختر و پسر دیگه ای اون روزها طبیعتاً اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خوبه دیگه دو سال اختلاف سنی مناسبیه. انگار هر رابطه ای باید به ازدواج ختم میشد.
حالا دیگه به نزدیکای خونه رسیده بودم. خونه اونها خیلی نزدیک خونمون بود . فقط یکی دوتا کوچه با ما فاصله داشت. توی خیابونمون که داشتیم رد میشدیم از ترس مرده بودم. نکنه یکی از همسایه ها ما را با هم ببینه و به مامانم بگه. جلوی خونه که رسیدیم بهش گفتم که بره. اما وایساده بود که از من شماره و ایمیل و این چیزها بگیره. من اون موقع موبایل نداشتم و شماره خونه را هم نمیخواستم بهش بدم. اما ایمیلم را میتونستم بهش بدم. در همین حین و بین بود که در خونه یکی از همسایه ها باز شد و معلوم بود که میخوان ماشین بیرون بیارن. از ترس نزدیک بود جیغ بزنم. دویدم تو خونه و اون هم پشت سرم اومد تو حیاط. امیدوار بودم همسایمون چیزی ندیده باشه. در را بستم و نفس نفس میزدم. نگاهش کردم. داشت با وحشت توی خونه را نگاه میکرد. حتماً فکر میکرد الان بابای من با یه چوب میاد سراغش. بهش گفتم نگران نباش کسی خونه نیست. خیالش راحت شد. همسایه که رفت و صدای ماشینش دور شد بهش گفتم دیگه بره بیرون. اما نرفت. یه حس غریبی بهم دست داد. نمیدونم ترس بود یا چیز دیگه. اما انگار باید میرفتم دستشویی به شدت. چند بار بهش گفتم برو بیرون دیگه. اما اون همونطور وایساده بود و نگاه میکرد.
دستش را آورد و دستم را گرفت. نمیدونم چرا دستم را نکشیدم. اما انگار برق بهم وصل کرده باشن. از همونجایی که بهم دست رده بود همه تنم داغ شد. و دستهام شروع کردن به عرق کردن. دستم را آورد بالا و خواست بوس کنه. نذاشتم و دستم را کشیدم. در را باز کردم و خواستم هلش بدم بیرون. اما زورم بهش نمیرسید. نمیخواستم جیغ و داد کنم. شاید از این که داشتم باهاش زورآزمایی میکردم و میدیدم زورم بهش نمیرسه یه کم لذت هم برده بودم. اون هم همش میگفت تو را خدا بذار بمونم و من آسیبی بهت نمیزنم و من باز با همه وجودم هلش میدادم. وسط این هل دادن دستهاش را آورد بالا و بغلم کرد. و من یه دفعه خودمو تو بغلش پیدا کردم. دیگه هیچ تقلایی نکردم. در را خودش دوباره بست. حس خوبی بود. تو بغلش حس خوبی داشتم. حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم. قلبم داشت به شدت هرچه تمام میکوبید و ضربه هاش را روی سینه هام که حالا به سینه اون چسبیده بود حس میکردم. امیدوار بودم اون چیزی حس نکنه. همینطور که تو بغلش بودم برام تعریف کرد که چقدر همیشه دلش منو میخواسته و چقدر هر روز منتظر میمونده تا منو ببینه. کم کم داشتم از تماس تنش با تنم لذت میبردم. سرم را گذاشتم رو سینه اش. حس آهویی را داشتم که شکار شیر شده. تا وقتی آهو تقلا میکنه یعنی هنوز جون داره. اما وقتی گردنش شل شد و سرش افتاد یعنی دیگه کارش تمومه. اون هم حتماً اینو فهمید که دستش را آورد بالا و از زیر مقنعه گذاشت رو موهام. هیچی نگفتم. یه کم موهام را نوازش کرد. بعد دستش رفت سمت گوشم و گردنم. ترسیدم کسی از همسایه ها ما را توی حیاط ببینن. خودمو از تو بغلش در آوردم و رفتم توی خونه. بهش هیچی نگفتم. اما دنبالم اومد. دم در ورودی خونه که میخواست بیاد تو برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم قول میدی پسر خوبی باشی؟ دستم را گرفت آورد بالا بوس کرد و گفت قول میدم.
رفتیم تو و بردمش توی هال بهش گفتم بشینه. نمیدونستم حالا باید چیکار کنم. رفتم کیفم را گذاشتم تو اتاقم و مقنعه ام را در آوردم و اومدم. ازم چشم برنمیداشت. رفتم از تو اتاق مهمونخونه چند تا ظرف شیرینی و آجیل آوردم. خودم نشستم روبروش و باز با هم حرف زدیم. هنوز قلبم همونجور دیوونه وار میزد. اگه مامان اینها زود میومدن خونه چی؟ اگه کسی از همسایه ها چیزی دیده باشه چی؟ اصلاً نمیفهمیدم چی میگم و چی میشنوم. اما اصلاً از چی باید میترسیدم؟ من که حتی هنوز مانتوم تنم بود. رفتم یه چایی گذاشتم. وقتی داشتم چایی میریختم یه دفعه از پشت بغلم کرد. ترسیدم و جیغ زدم. نزدیک بود چایی را بریزم. اما نریختم. دستهاش را دور تنم پیچیده بود و محکم از پشت بهم چسبیده بود. ولی کمر به پایینش را یه کم دورتر گرفته بود. شاید میترسید بزرگ شدنش را فهمیده باشم. شروع کرد با دستهاش نوازش کردن. این کارش را دوست داشتم. گردنبندی که خیلی دوست داشتم گردنم بود و اون با دستش بند گردنبند را دنبال کرد و دستش را برد تو یقه مانتوم. حالا دستش درست بالای سینه هام بود. کم کم دکمه های مانتوم را باز کرد. من انگار مسخ شده باشم هیچی نگفتم. باورم نمیشد که دارم این کار را میکنم. من تا حالا حتی دوست پسر هم نداشتم و حالا این پسر که من تازه یک ساعت بود میشناختمش داست به جاهایی از بدنم دست میزد که من حتی به مامانم هم نشون نمیدادم. یه چیزیم شده بود. کرخت کرخت شده بودم. خیس خیس شده بودم. خیلی بیشتر از وقتهایی که با خودم ور میرفتم. دستش را حالا برده بود وسط پام و داشت از روی شلوارم نوازشم میکرد. بهترین حس دنیا بود. توی یه لحظه با خودم فکر کردم یا الان یا هیچوقت. برگشتم. یه چیزی توی وجودم اونقدر شجاعت بهم داده بود. دستش را گرفتم و از تو آشپزخونه بردمش بیرون و رفتیم تو اتاق خودم. ازش قول گرفتم که باهام ازدواج کنه. گذاشتم لختم کنه. یه حالتی مثل مستی بهم دست داده بود. خیلی نمیفهمیدم چی داره میشه. لختم کرد. و خودش هم لباسهاش را درآورد و اومد روم خوابید. هیچ کاری نمیکردم. نه بوسش کردم، نه به تنش دست زدم. فقط خوابیده بودم و دستهام را دو طرفم انداخته بودم. پاهامو باز کرد و خواست بکنه تو. مخالفتی نکردم، اما بهش گفتم که من بار اولمه. یه کم دودل شد. اما زود تصمیمش را گرفت. گفت قول میده بگیردم. و کارش را شروع کرد. احساس سوزش زیادی کردم. و لذت خیلی خیلی زیاد. زود درش آورد و با لباسهای من خونی که داشت ازم میرفت را تمیز کرد. من فقط چشمهام را بسته بودم و هیچ احساسی نداشتم. باز به کارش ادامه داد. برام فوق العاده لذت داشت، اما حتی اون همه لذت توی لختی و شلوغی ذهنم گم شده بود. نمیدونم چقدر طول کشید. فقط فهمیدم سر و صداش در اومد و زود ازم کشید بیرون و خودش را روی شکمم خالی کرد. از حس کردن اون چیز گرم رو شکمم حالت تهوع بهم دست داد. یا شاید هم از اون همه احساسات خوب و بد بود. پا شدم دویدم تو دستشویی. هرچه اون هفته خورده بودم را بالا آوردم. رنگم پریده بود. میلرزیدم. در زد. برام آب قند آورده بود. ازش متنفر بودم. چیزیتنم نبود و حالا روم نمیشد اونطوری از دستشویی بیام بیرون. بهش گفتم بره لباسهام را برام بیاره. همه را برداشت آورد. بهش گفتم مقنعه ام را هم بیاره. رفت پیدا کرد آورد. وقتی اومدم بیرون وایساده بود و داشت با نگرانی نگاهم میکرد. ازش بدم میومد. سرش دادد زدم و گفتم بره گم شه بیرون. دست و پاش را گم کرده بود. خواست چیزی بگه، ولی من هرچی دم دستم بود بهش پرت کردم و جیغ میزدم. به حالت فرار از خوونه زد بیرون. نشستم رو تختم و مثل دیوونه ها جیغ میزدم و گریه میکردم. از این که دیگه باکره نبودم حس گناه میکردم. چیزی را که فقط مال شوهرم بوده داده بودم به پسری که فقط اسمش را میدونستم. تازه اگه اسمش را دروغ نگفته بود. تاپم را که درآورده بود و بعد خون تنم را باهاش پاک کرده بود برداشتم. بغلش کردم و جیغ میزدم.
تا عصر را نفهمیدم چطور سر کردم. همش فشارم پایین بود و حالت تهوع داشتم. میترسیدم حامله شده باشم. نمیدونستم چطوری تو چشم مامانم نگاه کنم. همیشه مامانم از نگاه من همه حرفهام را خونده بود. میترسیدم این را هم بفهمه. قلبم مثل گنجشک تند تند میزد. عصر خونه را مرتب کردم. تاپ خونیم را توی ده تا سوراخ قایم کردم. حتی میترسیدم تو سطل زباله بندازمش. در را که باز کردم مامانم اولین سؤالش این بود که چم شده. نهایت سعیم را کردم که بگم هیچی. اما هنوز همون "هیچی" را تموم نکرده بودم که بغضم ترکید. ترسید. بقیه هم اومدن ببینن چی شده. بهشون گفتم که از صبح حوصله ام سر رفته و نگران کنکورم هم هستم. یه کم دلداریم دادن. نمیدونم چقدر باور کردن. به خصوص مامانم که از گریه من میتونست بفهمه که من با دوستم دعوام شده یا تو مدرسه چیزی شده.
اون روز هر طور بود گذشت. اما احساس گناهی که داشتم ولم نمیکرد. احساس گناهم از این که با یه غریبه خوابیده بودم نبود. بلکه همه اش به خاطر از دست دادن بکارتم بود. حس میکردم به قول کتاب ها "گوهر گرانبهای" خودم را به راحتی دادم دزد برده. همیشه بیرون که میرفتم فکر میکردم مردم دارن نگاهم میکنن. فکر میکردم الان از راه رفتن من حتماً میفهمن که من دیگه دختر نیستم. افسرده شدم. اینقدر که مامانم منو برد پیش مشاور. اما هیچکدوم اینها را جرأت نداشتم حتی به مشاور بگم. همه افسردگیم را ربط دادن به اضطراب کنکور. شبها کابوس میدیدم. خیلی شبها خوابم نمیبرد. همش خواب میدیدم برم خواستگار اومده و یه دفعه میبینم خواستگاره تاپ خونی من دستشه و داره میپرسه این چیه. به هر مصیبتی بود کنکور دادم. قبول نشدم. دیگه نه حوصله درس خوندن داشتم نه میتونستم تو خونه بمونم. از اون طرف یه دختر هیجده نوزده ساله دم بخت اون هم تو یه محیط سنتی مثل اصفهان مثل شیرینی که مگس جمع میکنه خیلی راحت خواستگار جمع میکنه. همشون را به بهانه این که دارم برای کنکور درس میخونم دست به سر کردم. چندین ماه طول کشید تا زندگی من یه کم حالت عادی به خودش بگیره. گرچه هیچوقت اون ترس و وحشت ولم نکرد. . بعد از اون هر سال عید خاطره بدی که از اون سیزده به در داشتم میومد سراغم.
حالا سالها از اون سال میگذره. من کلی تجربه جدید کسب کردم. با مردهای خیلی خیلی زیادی خوابیدم و فقط لذت بردم. حالا که به اون ماجرا نگاه میکنم برام بیشتر خنده داره تا دردناک. و همیشه به جامعه ای که باعث شد من تو اون سن نوجوونی اونطوری افسردگی بگیرم لعنت میکنم. واقعاً چی میشد اگه جامعه ما هم مثل اینها ظرفیت این جور روابط را داشت و به کسایی مثل من اجازه میداد تصمیمات مهمی مثل ازدواج را بر مبنای اصول درست بگیرن، نه بر اساس چیزهایی مثل پرده بکارت و سکس و ... و حتی امروز هم با این همه تغییری که در من ایجاد شده و بعد از این همه سال از اون ماجرا، هنوز یادآوریش برام دردناکه. اینقدر که همیشه قبل از عید که میشه برام یادآوری میشه.
بعد نوشت: دوست عزیزی که ایمیل زده بودی و نوشته بودی خاطره اولین سکسم را بنویسم و گفتم که برام سخته. این هم دلیلش. اما بعداً تصمیم گرفتم که بنویسمش، بلکه بتونم یه قدمی برای شکستن تابوهای بزرگ و مسخره جامعه بردارم. شاید لازم باشه خودمون را جراحی کنیم تا به چند نفر دیگه بتونیم کمک کنیم.    

مست!!

ساعت 2 نصفه شبه و من تازه به سرم زده پاشم یه چیزی بنویسم. واقعاً هیچی تو ذهنم نیست و نمیدونم چی مینویسم. اما هرچی در اومد بدون تغییر میذارمش تو وبلاگم. اینقدر دلم حرف زدن میخواد که اگه همین الان با کسی حرف نزنم حتماً تا صبح گلوم میترکه. امشب از اون شبای سرد منچستر بود باز. و امروز (یعنی ببخشید دیروز) من تا بعد از ظهر بیشتر کار نداشتم. بعدش با چند تا از دوستای قدیمی قرار گذاشتیم همدیگه را ببینیم. دیدیم. شام خوردیم. مشروب خوردیم. مشروب خوردیم. مشروب خوردیم. اینقدر که دیگه معده ام جا نداشت. نه این که دیگه دلم نخواد. و سیگار کشیدم. سیگار کشیدم. سیگار کشیدم. این سیگار آخرش منو می کشه. دیروز عکاسم بهم میگفت تو شانس آوردی که بوی سیگار توی عکسات نمیفته و گرنه هیچکس به عکسهات نگاه هم نمیکرد. خیلی بی شعوره. میخواستم بهش بگم حالا فعلاً که تو داری از پشت دوربینت قورتم میدی. نگفتم. راست میگفت. دیروز خیلی سیگار کشیده بودم. آخر شب هم با دوتاشون اومدم خونه. نمیدونم واقعاً دلم مرد میخواست یا نه. اما اونا منتظر نظر من نشدن. نمیدونم کی لباسامو در آوردن. و کی کردن. و کی رفتن. اصلاً خیلی چیزی یادم نمیاد کلاً. یادمه یکیشون یه پتو روم کشید و پیشونیمو بوسید و پرسید سحر خوبی؟ نمیدونم حتی چی جوابش دادم. انگار صد سال بود نخوابیده بودم اما نمیتونستم بخوابم. الان هم نمیتونم. زنگ زدم اصفهان. خواهرم ترسید. صداش یواش و خسته بود. تازه فهمیدم نصفه شب بوده زنگ زده بودم. گوشی را قطع کردم. دو دقیقه بعدش زنگ زد. که تو رو جون مامان سحر چت شده؟ خنده ام گرفت. اما نمیدونم خندیدم یا نه. بهش گفتم هیچی بابا دیوونه، ساعتو اشتباه کردم. شروع کرد سؤال جواب کردن. حوصله نداشتم قطع کردم. به شدت دستشویی داشتم. پا شدم رفتم دستشویی. برق را که روشن کردم از دیدن خودم ترسیدم. هیچی تنم نبود. اما روی شونه هام و پستونام و رونهام قرمز قرمز شده بود. دیگه بهش عادت دارم. میدونم جای ریشهای مردهاییه که میخوان همه تن آدم را به نیش بکشن. اما امشب چرا؟ یادم نمیومد. الان ولی یادم افتاد که کیا بودن. آرایش صورتم به هم ریخته بود. دور چشمم سیاه بود. موهام انگار صد سال شونه نزده باشم. دستشویی کردم و برگشتم. گریه داشتم. گریه زیاد. خیلی زیاد. رفتم لب پنجره نشستم و سیگار روشن کردم. سرمای شب منچستر از پشت شیشه خودش را بهم رسوند. فکر کردم چرا امشب اینقدر سرد شده. یادم افتاد هیچی تنم نبود. سیگارم را تموم کردم. پنجره را باز کردم تهش را انداختم بیرون. هوای سرد خورد تو سر و صورت و بدنم. خیلی حس خوبی بود. پنجره را باز گذاشتم و نشستم لب پنجره و پاهامو آویزون کردم بیرون. کم کم خوابم گرفت. کم کم شروع کردم به خواب دیدن. انگار چرتم برد. با صدای بوق یه ماشین از خواب پریدم. از این که دیدم لب پنجره ام ترسیدم. جیغ زدم و خودمو پرت کردم عقب. از پشت افتادم کف خونه. کمرم درد میکنه. خدا کنه سیاه نشده باشه. اگه کبود شده باشه تا یه هفته کار تعطیله. پنجره را بستم و اومدم بخوابم. موبایلم رو میز توالت تو اتاق خواب بود. نگاه کردم ببینم ساعت چنده. قبل از این که ساعت را ببینم تاریخ را دیدم. لعنتی موقع پریودمه. یه pad گذاشتم و شورت پوشیدم. خدا کنه شروع نشده باشه. و گرنه با این دوتا که امشب کرده بودنم ممکنه عفونت کنه. دیگه حوصله فکر کردن به هیچی را ندارم. اما کنترل فکرم دستم نیست. انگار تمام فکرهای دنیا مثل تیکه های فیلم میان تو ذهنم و میرن. چراغ خواب روشنه و تو روشنیش دیدم مک بوکم کنار تخته. بازش کردم. تصمیم گرفتم بنویسم. واقعاً هیچی تو ذهنم نیست و نمیدونم چی مینویسم. اما هرچی در اومد بدون تغییر میذارمش تو وبلاگم. اینقدر دلم حرف زدن میخواد که اگه همین الان با کسی حرف نزنم حتماً تا صبح گلوم میترکه.

دلم شکست، اما خودم نه :)

وقتی درسم را اینجا شروع کردم، اولین کاری که استادم ازم خواست انجام بدم خوندن کتابی بود که گرچه مرجع دانشگاهی نبود، اما راجع به مطالعه سکس و مباحث مربوط به اون بود. نویسنده کتاب تو فصل اول کلاً به مشکلاتی میپرداخت که توی مسر مطالعات مربوط به بحث سکس باهاش ممکنه آدم برخورد کنه و توضیح میداد که گرچه این قضیه از دهه 50 به این طرف خیلی بهتر شده، اما هنوز هم مطالعه راجع به سکس برخورد نه چندان دوستانه ای را توی جامعه در پی خواهد داشت. 
درست مثل دانشجوهای پزشکی که اول از همه با آناتومی بدن آشنا میشن و بعد با بدن مرده برخورد میکنن و همین باعث میشه بدن انسان را نه به عنوان یه انشان که به عنوان میز کارشون ببینن، برای رشته تحصیلی من هم سکس همین حالت را داره. بین همه همکلاسی ها و استادای من، شاید صحبت از سکس و جزئیاتش مثل صحبت راجع به غذا خوردن یه چیز عادی و روزمره است. 
از طرف دیگه، مشکلاتی که من شخصاً باهاش دست به گریبان بودم تا به عنوان یه دختر تنها توی کشور غریب زندگی کنم و درس بخونم و قسمتهاییش را گاهی همینجا توی وبلاگم و گاهی توی فیسبوک نوشتم از من یه دختر کله شق و شاید حتی بتونم بگم عصبی ولی در عین حال مستقل و پوست کلفت ساخت. شاید اگه این اخلاق من نبود ادامه کار و زندگی اینجا برام غیر ممکن بود. 
اتفاقات دیروز و کامنت هایی که توی وبلاگم رد و بدل شدن اما نشون داد که هنوز اینقدر زمخت و سخت نشدم که نتونم گریه کنم. آره، اعتراف میکنم دیشب بعد از همه کامنت ها و جواب هایی که رد و بدل شدند، نشستم و یه دل سیر گریه کردم. گریه ام برای شنیدن و خوندن فحش ها و متلک ها نبود. بلکه برای متهم شدن به اون چیزی بود که نبودم. و از همه بدتر از طرف دخترهایی بهش دامن زده شد که خودشون وبلاگ نویس بودن و من برای رعایت حق محفوظ بودن هویتشون حتی کامنت های قبلی وبلاگم را پاک کردم. در حالی که براشون ایمیل زده بودم و نوشته بودم که از بابت من نگرانی نداشته باشن و من به عنوان یه وبلاگ نویس، به عنوان یه دختر سختی کشیده ایرانی، به عنوان یه دانشجوی ایرانی، به عنوان یه دوست، دوستشون دارم. و همیشه وبلاگشون را میخونم. نمیدونم شاید این که ما ایرانی ها هیچوقت نمیتونیم متمدنانه و دوستانه با هم زندگی کنیم واقعیت داره. 
یه عده دیگه همه حرفشون این بود که من دروغ میگم و اتفاقاتی که توی وبلاگم نوشتم در واقع اتفاق نیفتاده. نمیدونم چرا باید من چنین کاری کرده باشم و انگیزه من از این کار چی میتونسته باشه. و تنها نتیجه ای که تونستم بگیرم این بود که متأسفانه محدودیت های جنسی که همه ما توی ایران باهاش دست به گریبان بودیم باعث شده اتفاقات این چنینی اینقدر دور از ذهن و فضایی به نظر بیاد که نتیجه ای جز دروغ بودنشون نتونیم بگیریم. کاش میشد بیشتر راجع به زندگی جنسی مردم توی اروپا و به خصوص اروپای شرقی بیشتر مطالعه میکردید. شاید هم کم و بیش میدونین ولی این که یه دختر ایرانی هم بتونه داخل این ماجراها بشه اینقدر عجیب و غریبه. شاید تنها چیزی که از سکس و فانتزی های سکسی دیدید از طریق پورن بوده و حالا هر اتفاق اینچنینی را حاصل فیلمنامه و نمایشنامه میدونین. ولی اگه راجع به swinging و orgy و dogging و ... میدونستین حتماً این که من جلوی جمع دوستام سکس کردم حتماً براتون عجیب و غریب نبود اینقدر. شاید به قول دوست عزیز روانشناس ناشناس، اگه من بتونم یه قدم کوچیک در راه آگاهی سازی بردارم ارزشش از نوشتن خاطره هام بیشتر باشه. 
شاید هم همه اینها به خاطر اینه که من را یه زن هرزه میدونین و خوب توی فرهنگ غنی ما توهین و پایمال کردن یه زن هرزه نه تنها مجازه که بهترین راه برای خالی کردن همه استرس ها و عصبیت های ذهنمونه. یکی از دوستان تو ایمیلش یه مورد را ذکر کرده بود که مسی از خانومی مقدار زیادی پول قرض میکنه و بعد که متوجه میشه اون خانوم تن فروشی میکنه با هتاکی پولش را بالا میکشه.  
به هر حال همه شمایی که کامنت های دوستانه و غیر دوستانه گذاشتید هنوزهم هربار که بیاید اینجا سر بزنید بهتون خوش آمد میگم. و شما دخترهای خوشکل دانشجو من هنوز هم به وبلاگتون سر میزنم و قلمتون را دوست دارم. هرچند شما کامنت های رکیک زیر پست های من بگذارید.  

11 دقیقه

ماجرایی که اینجا میخوام تعریف کنم مربوط به چند سال پیش میشه که من وسطهای درسم بودم هنوز. یادم نیست کتاب "11 دقیقه" اثر پائولوکوئیلو تازه در اومده بود یا ما تازه پیداش کرده بودیم. اما به هر جال همه ماجرا از همینجا شروع شد. یه روز توی دانشگاه یکی از بچه ها گفت بچه ها این کتاب را خوندین؟ من همیشه کتابهای پائولوکوئیلو را دوست داشتم و ایران هم که بودم همیشه میخریدمشون. اما اسم این یکی را اصلاً نشنیده بودم. برام جالب بود که چطور این کتابش ترجمه نشده. کتاب را خریدم و خوندمش. ماجرای کتاب درباره یه دختر برزیلیه که برای داشتن یه زندگی بهتر میره اروپا، اما کارش اونطور که میخواسته پیش نمیره و به خاطر مشکلات مالی شروع به تن فروشی میکنه. این کار اوایل براش خیلی سخت و غیر قابل قبول بوده. اما کم کم یاد میگیره که همه اون عذابی که تصور میکرده این کار داشته باشه در واقع فقط توی زمان سکس اتفاق میفته. یعنی اگه قراره با کسی 2 ساعت هم بخوابه، باز قسمت اصلی سکس از 11 دقیقه بیشتر نمیشه. و یاد میگیره که این 11 دقیقه در واقع چیز مهمی نیست و میشه تحملش کرد. و در انتها با توجه به تجربه هایی که پیدا میکنه و آدمهایی که باهاشون برخورد میکنه به لذت هایی میرسه که کمتر زنی واقعاً میتونه برسه. کتاب گرچه در قالب داستان و با شخصیت ها و ماجراهای خیالی نوشته شده، اما تقریباً همه اش واقعیت داره و خیلی از چیزهاش را خود من شخصاً تجربه کردم. حتماً توصیه میکنم اگه تونستین بگیرین و بخونینش. البته میگم ترجمه فارسی نداره و باید انگلیسیش را بخونین. البته شاید یه روزی خودم ترجمه اش کردم و چاپ کردم :) فکر کنین. رو جلد کتاب نوشته باشه مترجم دکتر سحر برادران :)))
به هر حال، یه مدت بحث ما تو دانشگاه سر این کتتاب بود. به خصوص که مباحثش به تحقیقات ما هم خیلی نزدیک بود. یه روز خونه چند تا از بچه ها جمع شده بودیم عصر شنبه آخر هفته و گپ میزدیم که بحث به این کتاب کشیده شد باز. یکی از چیزهاییش که اون روز خیلی روش بحث شد همین بحث 11 دقیقه بود. چند تا از بچه ها معتقد بودن این درست نیست و بعضی وقتها سکس میتونه خیلی بیشتر از 11 دقیقه طول بکشه. یه تعداد دیگه از جمله خود من معتقد بودیم که سکس اگه از 10 دقیقه بیشتر طول بکشه یعنی حتماً دارویی مصرف شده، و گرنه بدن زن و مرد امکان نداره 10 دقیقه تو حالت سکس فعال باشه و به ارضا نرسه. بحث پیش رفت و هیچ طرف هم راضی نمیشد. تا این که یکی از بچه ها گفت دوست پسر من همیشه حداقل 15 دقیقه دووم میاره و میتونه کل 15 دقیقه بکنتم. کار به شرط بندی رسید و توی کل کل های دانشجویی قرار شد به دوست پسرش زنگ بزنه و بیاد عملاً امتحان کنیم. زنگ زد و بهش گفت که بیاد فلان جا، اما بهش نگفت که جریان چیه. تا پسره برسه راز بحث ها ادامه داشت و کار به شرط بندی رسید و نفری 100 یورو گذاشتیم وسط. یه پولی حدود 800 یورو جمع شد که اگه ما میبردیم باید بین 3 نفر تقسیم میکردیم. صحبت پول که شد بچه ها شروع کردن به این که خوب شما اگه برید توی اتاق و سکس کنین که ما نمیفهمیم چقدر واقعاً طول کشیده و ممکنه بخواین پول ما را بالا بکشین. دوباره بحث بالا گرفت و قرار شد سکس همونجا جلوی چشم همه انجام بشه. اما اون دختری که دوست پسرش داشت میومد راضی به این کار نبود. قرار شد یه نفر دیگه انتخاب کنیم که با پسره سکس کنه. اما کسی داوطلب نمیشد. کلی خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم. آخر قرار شد قرعه کشی کنیم و اسم هرکس که دراومد دیگه نه نیاره. قرعه کشیدیم و خوب معلومه اسم چه بدبختی از توی کیسه دراومد. سحر.
اول دختره را بردم توی اتاق و خیلی باهاش صحبت کردم که مطمئن شم مشکلی نداره و راضیه. که ظاهراً راضی بود. بعد از نیم ساعتی پسره اومد. از در خونه که اومد تو همه شروع کردیم جیغ زدن و خندیدن. پسره بیچاره یه کم هاج و واج موند. آخه 8 نفر دختر همه یک صدا بهش نگاه کردن و جیغ زدن. دوست دخترش بوسش کرد و بردش تو اتاق که براش توضیح بده چیکار باید بکنه. بعد از 10 دقیقه دختره اومد بیرون گفت دوست پسرش میگه قبوله، به شرطی که نبینه با کی داره سکس میکنه. خوب خیلی کار برای من حداقل راحت تر شد. قرار شد دوست دخترش بره تو اتاق چشمهاش را ببنده و بیارتش تو هال. یکی از بچه های صاحبخونه رفت چند تا پتو و بالش آورد که زیرمون بندازیم. قبلش قرار مدار گذاشتیم که هیچ کس فیلم یا عکس نگیره و منم بدن این که سعی کنم پسره را زود برسونم فقط و فقط سکس کنم. نه بوس، نه لیس، نه صدای آه و جیغ (خداییش این یکی برای من کشنده بود ولی قبول کردم).
دختره دوست پسرش را آورد و کمکش مرد روی پتو دراز بکشه. بچه ها همه دورمون نشسته بودن و مثل گرگ نگاه میکردن که من چیکار میکنم. یه نگاه دیگه به دختره کردم که مطمئن بشم مشکلی نداره. با سرش اشاره کرد که شروع کنم. پا شدم اول لباسهای خودمو درآوردم. هر تیکه ای را که در میآوردم بچه ها یه جیغ میزدن و کلی میخندیدیم. پسره هم از خنده و مسخره بازی ما خنده اش گرفته بود، اما نمیدید که چه خبره. آخرین تیکه ای که درآوردم شورتم بود. با درآوردنش چنان جیغی زدن بچه ها که صاحبخونه پاشد پنجره ها را بست که صدا بیرون نره. بعد نوبت درآوردن لباسهای پسره شد. باز همون جیغ و هوار. شورتش را که درآمردم همه با هم جیغ زدن و دستشون را جلوی دهنشون گرفتن و ریسه رفتن از خنده. خنده از مسخره بازی ای که داشتیم میکردیم. از این که هیچ کدوم باورمون نمیشد واقعاً این کارو بکنیم. چیزی که توی شورت پسره بود واقعاً دوست داشتنی بود. بزرگ بود خیلی، اما هنوز سفت نشده بود و نمیتونستم بکنمش تو. قرار شده بود حرف نزنک که پسره نفهمه کی داره باهاش سکس میکنه. به بچه ها اشاره کردم که خوب حالا اینو من چیکارش کنم؟ بچه ها از خنده دیگه روده بر شده بودن و دلشون را گرفته بودن و دور خونه میخندیدن. با دست اشاره کردم که چند تا بوسش میکنم تا بزرگ بشه. همه قبول کردن.
شروع کردم به بوسیدن و لیسیدنش. همه ساکت ساکت بودن و با دقت نگاه میکردن. بعد از چند بار لیسیدن شروع کرد به بزرگ شدن. یه کم سرش را کردم تو دهنم و شروع کردم آروم مکیدن که یکی از بچه ها اومد دست زد پشتم و اشاره کرد که این کارو نکنم. چون خلاف مقررات بازی بود. از تو دهنم که درش آوردم به اندازه کافی بزرگ و سفت شده بود که بتونم شروع کنم. در کیفم را باز کردم و یه جعبه کاندوم درآوردم. بچه ها با دیدن جعبه کاندوم دوباره جیغ و خنده سر دادن. زود یه کاندوم درآوردم و کشیدم بهش. واقعاً بزرگ بود. اینقدر که ته کاندوم یه کم بهش فشار میاورد. اما مهم نبود. یه کم مایع lube هم که تو کیفم داشتم بهش زدم چون خودم هنوز خشک خشک بودم. پا شدم پاهامو گذاشتم دو طرف پسره و نشستم و با دستم گرفتم که بذارمش تو. یکی از بچه ها با موبایلش شروع کرد به وقت گرفتن. من شروع کردم بالا و پایین رفتن. با این که فکر میکردم الان 7 نفر دیگه نشستن و دارن منو مثل فیلم نگاه میکنن و این باعث میشد فکرم متمرکز سکس نباشه، اما اون چیزی که توی من تو میرفت و بیرون میومد به اندازه کافی پرم کرده بود که لذت ببرم. سکوت کامل توی خونه بود و هیچ صدایی از هیجکس در نمیومد. زیر چشمی و در حالی مه داشتم بالا و پایین میرفتم بهشون نگاه کردم. شهوت توی چشمهاشون موج میزد. یکی دوتاشون دستشون لای پاشون بود و داشتن خودشونو میمالیدن. همین باعث شد منم شهوتی بشم بیشتر. داشتم لذت میبردم. دلم میخواست جیغ بزنم، اما قرار بود این کارو نکنم. مهم نبود چقدر وقت داره میگذره. مهم این بود که این تجربه جدید را دوست داشتم. داشتم کم کم به ارگاسم میرسیدم. اگه من ارضا میشدم قبل از این که این پسر آبش بیاد هم پول را باخته بودم و هم برای خودم آبرو ریزی بود. اما انگار دیگه هیچی مهم نبود. چشمهامو بستم و فقط  نفس نفس میزدم. صدای نفس زدن بچه ها را هم میشنیدم و معلوم بود که شهوت همه فضای خونه را برداشته. پسره هم شروع به نفس نفس زدن کرده بود. یه کم سرعتم را بیشتر کردم. ریسک بزرگی بود. ممکن بود خودم خیلی زودتر از اون برسم. اما به هر حال ریسک کردم. وقتی صدای نفسهای پسره تندتر شد و شروع به ناله کرد فهمیدم داره میرسه. اما خود من هم با شنیدن صدای ناله هاش داشتم میرسیدم. تو یه لحظه اون حس قشنگ توی همه وجودم پیچید. همه تنم منقبض شد و انگار یه چیزی وسط دلم منفجر شد. نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ زدم. در همین حال پسره هم یه داد بلند زد و ارضا شد. برای این که صدای جیغمو خفه کنم خودمو انداختم روش و شونه اش را گاز گرفتم و با هرچی توان داشتم جیغ زدم.
یکی دو دقیقه همینجور موندم. هیچ صدایی از هیچکس در نمیومد. نمیدونستم چرا. بلند شدم. یه جای گاز گنده رو شونه پسره مونده بود. سعی کردم با دست پاکش کنم، اما نمیشد که. دور و برم را نگاه کردم. چند تا از بچه ها چشمهاشون پر اشک بود. یکی دوتا همچنان دستشون وسط پاشون بود. یه بوس از صورت پسره کردم و بلند شدم. دوست دخترش پرید و سرش و گرفت تو بغلش و شروع کرد به بوسیدن لبهاش. من لباسهام را برداشتم و رفتم تو دستشویی. لباسهام را پوشیدم و دوباره آرایش کردم و خودمو مرتب کردم و اومدم بیرون. بیرون که اومدم دختره با دوست پسرش رفته بودن تو اتاق. دوتا از بچه ها بیرون در دستشویی منتظر من بودن. تا اومدم بیرون بغلم کردن. و شروع کردن به اشک ریختن باز. فهمیدم همه بچه ها از داغی اون سکس و این که هر دو ما به شدت ارضا شده بودیم یه کم هیجانی و احساساتی شده بودن. همه اومدن و بوسم کردن و بغلم کردن.
دختره از تو اتاق صدا زد که ما داریم میایم بیرون. دوست پسرم داره میره. ما همه رو مبل نشستیم. پسره اومد بیرون و باهامون خدافظی کرد. اینقدر قرمز شده بودم که مطمئن بودم فهمیده من بودم که باهاش سکس کردم. پسره که رفت رفتم پیش دوست دخترش. حس کردم ازم بدش میاد. بغلش کردم و بوسش کردم. سرش را گذاشت رو شونه ام و هق هق گریه کرد یه کم. بعد همینطوری که سرش رو شونه ام بود گفت هیچوقت دیگه این کارو با من نکن. بهش گفتم قول میدم. جو سنگین بود خیلی. اومدم نشستم. یکی از بچه ها برای این که جو را بشکنه گفت سحر حالا میخوای با 270 یوروت چیکار کنی. برگشتم طرفش. اصلاً مسابقه یادم رفته بود. موبایلش را نشونم داد. همه چیز فقط 8 دقیقه طول کشیده بود.

انتقام به روش سحر

دوست داشتم سر به سرش بذارم. از آخرین سکسی که با هم کرده بودیم چند هفته ای میگذشت و تو این چند هفته هیچ سراغی ازم نگرفته بود. ازش عصبانی بودم. اما ازش خوشم میومد. وقتی زنگ زد اول میخواستم دعواش کنم. اما وقتی یاد لذتی افتادم که هر بار تو آغوشش داشتم دلم نیومد. سنش از من خیلی بیشتره و حدودای 50 را داره. اما از اون مردهای با تجربه است که موقع سکس دقیقاً میدونه هر لحظه اش باید چیکار کنه. از این که موهای جوگندمی و مرتبش را چنگ بزنم و فریاد آخر خودم را توی موهای سفید و سیاه سینه اش خفه کنم لذت میبرم. بهش گفتم شب میتونه بیاد پیشم، اما به شرطی که هر چی میگم مو به مو بگه چشم.


شب که اومد یه شلوار جین پوشیده بود با یه پیرهن قرمز راه راه خیلی قشنگ که دکمه یقه اش را باز گذاشته بود و موهای سینه اش ازش پیدا بود. خودم بهش گفته بودم که این طور لباس پوشیدن مردها را دوست دارم. عطر تلخ و ملایمش دیوانه کننده بود. ته ریشش را نزده بود و ریشهاش که اطراف لب و دهنش سفید شده بود سنش را بیشتر از اونی که بود نشون میداد. لبهاش را بوسیدم و بغلش کردم. یه بطری شراب سفید مورد علاقه من را آورده بود. من توی خونه یه دونه کاناپه سه نفره بیشتر ندارم. رفتیم و روش نشستیم. من رفتم دوتا گیلاس آوردم و شرابش را باز کردیم. خنک خنک بود و آماده نوشیدن. خیلی با هم گپ زدیم. یه کم دعواش کردم که چرا این چند وقت پیداش نبوده. هزار تا بهانه آورد. اگه اینقدر دوستش نداشتم ردش میکردم بره. اما سحر وحشی درونم بهم میگفت باید این مرد دوست داشتنی را ادبش کرد. و من میدونستم چطوری این کار را بکنم.

از شراب که گرم شدیم بهش گفتم همه این که امشب چه اتفاقی بیفته بستگی به رفتار تو داره. با تعجب پرسید منظورم چیه؟ بهش گفتم هرچی میگم باید مو به مو اجرا کنی. یه اشتباه کنی باید بذاری بری. بدون شوخی. قبول کرد. همیشه آدم با جنبه ای بوده. بردمش توی اتاق خواب. بهش گفتم رو صندلی میز توالت من بشینه. بعد بهش گفتم:"دستهات را هر کاری میخوای بکن. فقط دستت به من بخوره همون لحظه باید جمع کنی بری". قبول کرد. لباسهاش را کامل درآوردم و پرت کردم رو تخت. بوی پیرهنش دیوانه ام کرده بود. همینطور روی صندلی نشسته بود و دستهاش را از دو طرف آویزون کرده بود. لباسهای خودم را هم در آوردم. حالا هردوتامون لخت لخت بودیم. روی پاهاش نشستم و دستم را انداختم دور گردنش و بوسیدمش. دستهاش را آورد بالا که بغلم کنه. اما زود یادش افتاد که نباید این کار را بکنه. دوباره انداختشون پایین. یه دستم را دور گردنش نگه داشتم و با اون یکی دستم شروع به نوازش تنش کردم. موهای سینه اش را خیلی دوست داشتم. چنگشون زدم. چشمهاش را بسته بود و میدونستم که داره لذت میبره. از روی پاهاش بلند شدم و جلوش نشستم. پاهاش را از هم باز کردم و شروع کردم به بوسیدن و خوردنش. توی پنجاه سالگی به اندازه یه جوون بیست ساله سفت و بزرگ بود. از این که با هر حرکتش توی دهن من یه آه بلند میکشید لذت میبردم. و از این که میدونستم دست نزدن به من الان براش چه عذابیه لذت میبردم. بعد از یک دقیقه ای که لبها و زبونم اوج لذت را بهش دادن پا شدم و بهش گفتم دستهاش را بپیره پشت سرش که به من نخورن. دستهاش را برد پشت سرش و به هم چفت کرد. رفتم جلو و سوارش شدم. تا ته توی من رفت فرو. لذت فرو رفتنش را یه جایی وسط دلم احساس کردم. اون هم همین حس را کرد. دستهاش را آزاد کرد که منو بغل کنه. اما زود دوباره جمعشون کرد. میدونست که باهاش شوخی ندارم. همینطور که توی من بود با دستهام موهاش را چنگ زدذم و سرش را آوردم بالا. اینقدر که بتونم لبهاش را خوب ببوسم. بعد سرش را بغل کردم و سرم را گذاشتم روی سرش. روی اون موهای دوست داشتنی. حالا صورتش رو پستان های من بود و نفسش را روی یکی از پستان هام خوب حس میکردم. دلم میخواست همین الان برم روی تخت بخوابم و بهش بگم بیاد کار را تموم کنه. اما هنوز انتقامم را نگرفته بودم. همینطور که صورتش رو سینه من بود شروع کرد نوک ممه هام را خوردن و لیس زدن. هر بار که زبونش را به نوک پستون هام میکشید حصورش را توی خودم به خوبی حس میکردم. ته ریشش پستونهام را قلقلک میداد، اما من دوست داشتم. یه فکری به سرم زد. بلند شدم و رفتم از توی حمام خمیر اصلاح و تیغ خودم را آوردم. من برای شیو کردن پاهام ازشون استفاده میکردم. اما الان یه نقشه جدید برای این مرد دوست داشتنی داشتم. وقتی برگشتم هنوز بزرگ و سفت بود و با دستش گرفته بودش. بهش اشاره کردم که دستاش را ببره پشتش باز. گوش کرد. رفتم باز روش نشستم و با یه حرکت تا ته کردمش فرو. چند باری خودم را عقب و جلو بردم و حرکتش توی کسم هم من و هم اون را هیجان زده کرد. اما زود ثابت وایسادم باز. خمیر ریش را برداشتم و گفتم باید ساکت بشینی تا من ریشهات را بزنم. اینقدر داشت لذت میبرد که هیچی نمیگفت. فقط گفت که کمرش رو صندلی میز توالت درد گرفته. رفتم براش یکی از صندلی های میز ناهار خوری را از توی سالن آوردم. این یکی پشتی داشت برای تکیه. نشست روی اون صندلی و من باز سوارش شدم و اون بزرگ دوست داشتنی را توی خودم فرو کردم. خمیر ریش به صورتش زدم و شروع کردم به تراشیدن ریشش. خیلی این کار برام لذت داشت. تا حالا برای هیچ مردی این کار را نکرده بودم. تموم که شد با یه حوله که آورده بودم صورتش را تمیز کردم. صورتش خیلی نرم شده بود. باز سرش را بغل کردم و گفتم حالا میتونی با پستونهام هر کار میخوای بکنی. شروع به خوردن و بوسیدنشون کرد. هر چند ثانیه یک بار خودم را یه کم ازش جدا میکردم و میومدم عقب. هر بار بی اختیار میخواست منو بگیره و برگردونه سمت خودش. اما یادش میفتاد که نباید بهم دست بزنه. بعد از چند بار که این کار را کردم دستهام را گذاشتم روی شونه هاش و شروع کردم خودم را عقب و جلو کردن. طوری این کار را میکردم که اون هر بار کامل از من بیرون میومد باز تا آخر میرفت داخل. تمام حرکتش را داخل خودم احساس میکردم. یکی دو دقیقه که این کار را کردم داشت به اوج میرسید. نا خودآگاه دستهاش را آورد و دو طرف کمر من را گرفت تا موقع اومدنش همه چیز را خودش کنترل کنه.


به محض این که این کار را کرد بلند شدم و رفتم کنار اتاق به دیوار تکیه دادم. خود من نزدیکیهای اوج بودم و از جیغ هایی که زده بودم حالا داشتم نفس نفس میزدم. معذرت خواهی کرد و خواهش کرد که این دفعه را ببخشم. نمیخواستم این کار را بکنم. بهش گفتم که لباسهاش را بپوشه و بره. همین کار را کرد. دلم براش سوخته بود. بیشتر از اون برای خودم. هنوز کسم داشت دل دل میزد و برای ادامه اون سکس التماس میکرد. اما نمیخواستم ضعف نشون بدم. لباسهاش را که پوشید اومد بغلم کرد و موهام را بوسید و گفت "دوست دارم". تا دم در باهاش رفتم. صورتم را بوسید و رفت. در را پشت سرش بستم و همونطور تکیه دادم به در. میخواستم گریه کنم. از این که به خاطر لجبازی خودم اینطوری وسط زمین و آسمون رها شده بودم از خودم متنفر بودم. همش توی دلم میگفتم کاش نرفته بود. کاش بهم زور میگفت. کاش بهم تجاوز میکرد. لعنتش کردم. آخه این چه مردیه که یه دختر که چشمهاش از زور شهوت به زحمت جایی را میبینه و مسته و کاملاً لخته و کاملاً خیسه را توی خونه رها میکنه و بوسش میکنه و میره. میخواستم برم چنگ بزنم و برش گردونم. خواستم برم روب بپوشم و بدوم پایین ساختمون دنبالش. اما غرورم اجازه نداد. میدونستم که اون شبم به کل خراب شده. شاید برای این که جال خالیش را بیرون ببینم در را باز کردم و چون لخت بودم سرم را آوردم جلو که بیرون را ببینم. باورم نمیشد. اون هم بیرون در وایساده بود و تکیه داده بود به در. برگشت نگاهم کرد. بی اختیار در را باز کردم و پریدم تو بغلش. مثل دیوونه ها بغلم کرد. تازه بعد از این که پیرزن مهربون همسایه از آسانسور اومد بیرون و با دیدن من لبخند ملیح و بدجنسش را زد فهمیدم که لخت کامل توی راهرو توی بغلش بودم. خجالت کشیدم، اما مهم نبود. مهم این بود که اون اونجا بود. برای من. آوردمش تو. در را که بستم بلندم کرد و مثل بچه رو دستهاش نگهم داشت و منو برد سمت اتاق خواب. دستهام را دور گردنش حلقه کرده بود که نیفتم. منو انداخت روی تخت و خودش اومد روم. دیگه اون لباسهای قشنگ را نمیخواستم. چنان یقه پیرهنش را گرفتم و کشیدم که چند تا از دکمه های بالاش کنده شد و افتاد. هیچی دیگه برام مهم نبود. الان فقط اون تن دوست داشتنی را میخواستم. که همه تنم داشت براش التماس میکرد. هنوز خیس خیس بودم. اینقدر که برای کردنم هیچ کار خاصی لازم نبود بکنه. بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به کردن. با چنان مهارتی این کار را میکرد که اگه قبلش هیچ عشق بازی هم نکرده بودیم همین برای من کافی بود. باز فریادهای من توی خونه پیچیده بود. داد زدم بیشتر بکنش تو، همونقدر که الان رو صندلی کرده بودی. زانوهام را گرفت و انگار چسبوند به شونه هام. آره همین بود. حالا انگار هر بار که میکردش تو تا قلبم میومد. فکر کنم به دقیقه نکشید که به اوج رسیدم. و اون هم همینطور. وقتی داد زد و از حرکت وایساد داغیش را توی تنم به خوبی حس کردم.


یک ساعتی تو بغل هم دراز کشیدیم. تازه نزدیک های آخر شب بود که یادمون افتاد شام نخوردیم. یه پیتزا سفارش دادیم و یه شام خوب با هم خوردیم.